#Part_123
#Atin
بعد از اینکه دلسا یارو رو به خاک داد، ساشا به من اشاره زد که برم وسط میدون.
از بین سلاحا چاقوی دسته سیاه خفنی رو انتخاب کردم و رو به روی اون پسری که دلسا رو از حریفش جدا کرده بود ایستادم، اونم چاقو دست گرفت.
پوزخندی زد و گفت:
- من ساموئلم اسم تو چیه خوشگله؟
چاقو رو توی دستم با مهارت چرخوندم و گفتم:
- هرچیه خوشگله نیست!
خندید و گفت:
- اوف نشی، اونی که دستته تیزه ها.
اخم کردم و گفتم:
- زِرِت و زدی؟ حالا شروع کن.
کاری انجام نداد و گفت:
- چرا خودت شروع نمیکنی؟
گارد چاقوم و شل کردم و با پوزخند برگشتم سمت ساشا و گفتم:
- کاپیتان هرچی فکر میکنم...
با تاسف ساموئل و نیگا کردم و ادامه دادم:
- بچه زدن نداره!
ساموئل فریاد بلندی زد و با چاقو سمتم حمله کرد، طرز چاقو گرفتنش حرفهای بود کاش جای چاقو بیل دستم بود حداقل واس خودم قبر میکندم.
برای ضربهای که طرفم میومد جاخالی دادم، خب این یه دونه رو جاخالی دادم بقیهاش و چه گِلی به سرم بگیرم؟ دلی بی مادر و بی امیر که بودی حالا بی آتینم شدی!
وحشیانه و سریع حمله میکرد و منم فقط جای خالی میدادم، چاقو رو سمت قلبم نشونه گرفت که ضربهای برای دفاع با ساق دست به عصب دستش که چاقو توش بود زدم که مکث کرد، فکر کنم دستش بی حس شد چون چاقو رو به دست دیگهاش داد، دلسا خدا عوضت و بهت بده که این فَنّارو یادم دادی.
وحشی تر از قبل حمله کرد که با چشم بسته و پناه بر خیمههای امام حسین و عَلَمِ حضرت ابلفضل ضربهی پایی روونهاش کردم.
دیدم نه صدایی از کسی میاد نه من داغون شدم چشمام و نامحسوس باز کردم دیدم صورت ساموئل کبود شده نگاهم رفت سمت جایی که ضربهی پام خورده بود.
زدم بچه مردم و از زندگی ساقت کردم، لامصب محکمم زدما.
دیدم فرصت عالیه دستش که چاقو توش بود و گرفتم و پشت کمرش پیچوندم و با یه ضربه چاقو از دستش افتاد و با پا به پشت زانوش زدم که با زانوش افتاد زمین و با دستهی چاقوم یه ضربه به عصب گردنش زدم که بیهوش شد، هلش دادم سمت جلو که با صورت خورد زمین.
چاقوی تو دستم و زمین انداختم و رو به ساشا گفتم:
- حله یا آسفالتشم بکنم؟
ساشا خیلی ریلکس به دختر و پسری که کنارش بودن گفت:
- ساموئل و ببرید بیرون.
تک خندهای زدم و گفتم:
- با خاک انداز جمعش کنید تو راه نریزه!
ساشا نزدیکم شد و گفت:
- جای درستی اومدی، اسبای وحشی رو اینجا نگه میدارن.
نگاه حقیرانهای به سر تا پاش کردم و گفت:
- شما سوار کاری؟ من یکی که هیچجوره رام نمیشم.
گوشهی لبش و کج کرد و مثلا خندید و گفت:
- رام کردنِ اسب دست سوار کاره نه تو.
مثل خودش گوشهی لبم و بالا دادم و جوابش و دادم:
- ما روانشناس و روانی کردیم یارو بپا سوارکار وحشی نشه!
خاک نداشتهی روی شوتهام و تکوند و گفت:
- اسب وحشی سوارِ وحشی میخواد!
بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سالن و ترک کرد.
دور و برم و نگاه کروم خالیه خالی بود، دلسا کی رفت؟
دادی زدم که صدام تو سالن پیچید و خر ذوق شدم.
بیرون سالن بچهها داشتن تیر اندازی میکردن، دوباره چشمام خورد تو چشمای ترسناکه ساشا، این چرا مثل جن همهاش جلوی من ظاهر میشه؟ شاید کاره سرنوشته؟ سرنوشت غلط خورد با تو.
بهم اشاره زد که برم نزدیکش، شیطونه میگه نروها، شیطونه ایندفعهارو بد راست میگه اسبای وحشی و با اشاره نمیشه رام کرد.
بدون توجه بهش کنار پسری که حدوداً بیست و دو سه ساله میزد وایستادم، پسره انگار چلاغ بود چون هیچ کدوم از تیراش به هدف نخورده بود.
رو بهش گفتم:
- های مستر.
تفنگش و از دستش گرفتم و ادامه دادم:
- اسمت چیه جوجه؟
بدون اعتراضی جوابم و داد:
- روپرت.
عجب اسمی خدا حفظت کنه واس ننه بابات، هعی چشمای مظلومش و نیگا فک کنم به زور اینجا آوردنش وگرنه این دست و پا چلفتی جاش اینجا نیست یادم باشه واسش تو زندون کمپوت ببرم.
آروم بهش گفتم:
- من آنام، ولی صدام نکن.
چیزی نگفت و با خنده گوشی صداگیر و توی گوشم گزاشت، بچه خوبیه.
تفنگ و نشونه رفتم و پشت سر هم بدون مکث شلیک کردم، خدا هرچقدر بهم مغز نداده جاش ده برابر استعداد تیر اندازی و از دیوار بالا رفتن داده، صاف همه اش وسط هدف.
روپرت شروع کرد دست زدن برام و تعریف کردن، تفنگ و توی دستش گزاشتم و بدون توجه به ساشا که با اخم و تعجب نگاهم میکرد از سالن تیر اندازی خارج شدم.
#Gheir_Adi
@rohamiiiir_macan
#Atin
بعد از اینکه دلسا یارو رو به خاک داد، ساشا به من اشاره زد که برم وسط میدون.
از بین سلاحا چاقوی دسته سیاه خفنی رو انتخاب کردم و رو به روی اون پسری که دلسا رو از حریفش جدا کرده بود ایستادم، اونم چاقو دست گرفت.
پوزخندی زد و گفت:
- من ساموئلم اسم تو چیه خوشگله؟
چاقو رو توی دستم با مهارت چرخوندم و گفتم:
- هرچیه خوشگله نیست!
خندید و گفت:
- اوف نشی، اونی که دستته تیزه ها.
اخم کردم و گفتم:
- زِرِت و زدی؟ حالا شروع کن.
کاری انجام نداد و گفت:
- چرا خودت شروع نمیکنی؟
گارد چاقوم و شل کردم و با پوزخند برگشتم سمت ساشا و گفتم:
- کاپیتان هرچی فکر میکنم...
با تاسف ساموئل و نیگا کردم و ادامه دادم:
- بچه زدن نداره!
ساموئل فریاد بلندی زد و با چاقو سمتم حمله کرد، طرز چاقو گرفتنش حرفهای بود کاش جای چاقو بیل دستم بود حداقل واس خودم قبر میکندم.
برای ضربهای که طرفم میومد جاخالی دادم، خب این یه دونه رو جاخالی دادم بقیهاش و چه گِلی به سرم بگیرم؟ دلی بی مادر و بی امیر که بودی حالا بی آتینم شدی!
وحشیانه و سریع حمله میکرد و منم فقط جای خالی میدادم، چاقو رو سمت قلبم نشونه گرفت که ضربهای برای دفاع با ساق دست به عصب دستش که چاقو توش بود زدم که مکث کرد، فکر کنم دستش بی حس شد چون چاقو رو به دست دیگهاش داد، دلسا خدا عوضت و بهت بده که این فَنّارو یادم دادی.
وحشی تر از قبل حمله کرد که با چشم بسته و پناه بر خیمههای امام حسین و عَلَمِ حضرت ابلفضل ضربهی پایی روونهاش کردم.
دیدم نه صدایی از کسی میاد نه من داغون شدم چشمام و نامحسوس باز کردم دیدم صورت ساموئل کبود شده نگاهم رفت سمت جایی که ضربهی پام خورده بود.
زدم بچه مردم و از زندگی ساقت کردم، لامصب محکمم زدما.
دیدم فرصت عالیه دستش که چاقو توش بود و گرفتم و پشت کمرش پیچوندم و با یه ضربه چاقو از دستش افتاد و با پا به پشت زانوش زدم که با زانوش افتاد زمین و با دستهی چاقوم یه ضربه به عصب گردنش زدم که بیهوش شد، هلش دادم سمت جلو که با صورت خورد زمین.
چاقوی تو دستم و زمین انداختم و رو به ساشا گفتم:
- حله یا آسفالتشم بکنم؟
ساشا خیلی ریلکس به دختر و پسری که کنارش بودن گفت:
- ساموئل و ببرید بیرون.
تک خندهای زدم و گفتم:
- با خاک انداز جمعش کنید تو راه نریزه!
ساشا نزدیکم شد و گفت:
- جای درستی اومدی، اسبای وحشی رو اینجا نگه میدارن.
نگاه حقیرانهای به سر تا پاش کردم و گفت:
- شما سوار کاری؟ من یکی که هیچجوره رام نمیشم.
گوشهی لبش و کج کرد و مثلا خندید و گفت:
- رام کردنِ اسب دست سوار کاره نه تو.
مثل خودش گوشهی لبم و بالا دادم و جوابش و دادم:
- ما روانشناس و روانی کردیم یارو بپا سوارکار وحشی نشه!
خاک نداشتهی روی شوتهام و تکوند و گفت:
- اسب وحشی سوارِ وحشی میخواد!
بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سالن و ترک کرد.
دور و برم و نگاه کروم خالیه خالی بود، دلسا کی رفت؟
دادی زدم که صدام تو سالن پیچید و خر ذوق شدم.
بیرون سالن بچهها داشتن تیر اندازی میکردن، دوباره چشمام خورد تو چشمای ترسناکه ساشا، این چرا مثل جن همهاش جلوی من ظاهر میشه؟ شاید کاره سرنوشته؟ سرنوشت غلط خورد با تو.
بهم اشاره زد که برم نزدیکش، شیطونه میگه نروها، شیطونه ایندفعهارو بد راست میگه اسبای وحشی و با اشاره نمیشه رام کرد.
بدون توجه بهش کنار پسری که حدوداً بیست و دو سه ساله میزد وایستادم، پسره انگار چلاغ بود چون هیچ کدوم از تیراش به هدف نخورده بود.
رو بهش گفتم:
- های مستر.
تفنگش و از دستش گرفتم و ادامه دادم:
- اسمت چیه جوجه؟
بدون اعتراضی جوابم و داد:
- روپرت.
عجب اسمی خدا حفظت کنه واس ننه بابات، هعی چشمای مظلومش و نیگا فک کنم به زور اینجا آوردنش وگرنه این دست و پا چلفتی جاش اینجا نیست یادم باشه واسش تو زندون کمپوت ببرم.
آروم بهش گفتم:
- من آنام، ولی صدام نکن.
چیزی نگفت و با خنده گوشی صداگیر و توی گوشم گزاشت، بچه خوبیه.
تفنگ و نشونه رفتم و پشت سر هم بدون مکث شلیک کردم، خدا هرچقدر بهم مغز نداده جاش ده برابر استعداد تیر اندازی و از دیوار بالا رفتن داده، صاف همه اش وسط هدف.
روپرت شروع کرد دست زدن برام و تعریف کردن، تفنگ و توی دستش گزاشتم و بدون توجه به ساشا که با اخم و تعجب نگاهم میکرد از سالن تیر اندازی خارج شدم.
#Gheir_Adi
@rohamiiiir_macan