🌹🕊| رازِ چَفیـہ |🕊🌹


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Religion


کپی حلال
خادم کانال👇
@znoroznia

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Religion
Statistics
Posts filter




اصحاب فیل

🌷شهید محسن وزوایی
تاریخ تولد: ۵ / ۵ / ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: خرمشهر

*🌷پرستاری گفت: رفتم به اتاق‌های بخش،دیدم یکی از مجروحین جنگی، اوضاعش خیلی خرابه.(محسن وزوایی)🥀زیر گلوش،بر اثر اصابت گلوله مثل یک گودال سوراخ شده و بدنش هم ترکش خورده بود🥀دیدم با این وضعش داره تَیمُم میکنه،از پشت در داشتم نگاهش میکردم.شروع کرد به نماز خوندن-با این حالش باورم نمیشد،❗️تا نمازش تموم شد.گفتم:”اگه درد داری،برات مسکن بیارم؟”❓با همون فک بسته شده به زحمت گفت:”نه خواهر،درد من،مُسکنش همین نمازه.»🌱همرزم← در عملیات بازی دراز،هلی‌کوپترهای عراقی به صورت مستقیم به سنگرهای بچه ها شلیک می‌کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند💥در همان وضع یکی از نیروها به سمت وزوایی رفت و با ناراحتی گفت:« پس آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند کجایند؟ چرا نمی‌آیند!؟ چرا بچه ها را به کشتن می‌دهی !؟⁉️وزوایی نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد،صدایش در فضا پیچید که میگفت:« اَلَم تَر کَیفَ فَعَلَ رَبُکَ باَصحابِ الفیل.»⚡️بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلی کوپترهای دشمن به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند.»💥شهید محسن وزوایی فاتح قله‌های بازی دراز، فرمانده تیپ سیدالشهدا،رتبه یک کنکور در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف سال ۵۵،🌱ایشان پس از ماه ها مجاهدت و حماسه آفرینی در عملیات های متعدد به ویژه بیت المقدس،سرانجام 10 اردیبهشت 1361، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید*🕊🕋

#شهید_محسن_وزوایی
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷

@razechafieh


بسم رب الشهدا

بسته معنوی امروز هدیه به شهید:
صلوات
دعای فرج
حمد و توحید
ذکر استغفار
آیت‌الکرسی
زیارت عاشورا

به‌عبادتی‌مهمان‌کنید📿
به‌شفاعتی‌جبران‌کنند✨

تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون.
همچنین مهمان امروز🌷

💚سردار شهید محسن وزوایی

به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنه‌اے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅

💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید

🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙

پست بعدے معرفی شهید
👇

@razechafieh




السلام علیک یا بقیة الله فے الارضه

💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین

بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم

⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ

#امام_زمان

🔹🔹🔹

@razechafieh




✍شهید از شهید قول شفاعت گرفته...

💢دست نوشته شهید محمدحسین یوسف الهی برای شهید غلامرضا صانعی...

🔹افسوس به حال جامعه که آن چشمان نافذ در حال رفتن به قرآئت قرآن بسته شد آن شب ها را در سنگرمان یادم می آید آن شب سخت که رفتی و دیگر از میدان مین برنگشتی آن گاه که با تو شوخی می کردم با تو گلاویز می شدم با آرامش خود مرا آن چنان شرمگین می کردی که من عرق می کردم و بلافاصله می گفتی چرا اذیّت می کنی.

🔸می گفتم تو را دوست دارم تو در مقابل صادقانه جواب می دادی به خدا من تو را خیلی دوست دارم از آن یاران چند نفر رفتند اول تو بودی دوم رحیم آبادی سوم امیری چهارم یزدانی بله شماها رفتید تنها مانده ام من با بار گناه خداوند درجاتتان را متعالی گرداند صحبت آن روز با آن کیفیت را پس از شهادت طالبی و اصالت یادت هست درست یک روز پیش از شهادتت بود ولی خوشحالم که از تو همان موقع قول شفاعت گرفتم الحمداللّه...

🔹شهید غلامرضا صانعی پانزدهم ‌دی ۱۳۴۲ در شهرستان‌ مشهد چشم به جهان گشود به ‌عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت ایشان نوجوانی رزمنده بود که به روایت دوستانش در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد و رکوع و سجود طولانی داشت.

🔸ایشان از محل شهادت خود خبر داشتند و محل آن را به شهید یوسف الهی نشان داده بودند ششم‌ فروردين ۱۳۶۲ در فكه بر اثر اصابت ‌تركش در همان محل در حال تلاوت قرآن به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پيكر مطهرش در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.

💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین...

#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#شهید_غلامرضا_صانعی




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
✅ شهیدی که بابت حضور در جبهه حقوق دریافت نکرد

🌷 شهید محمد حسین یوسف الهی...

⚪️ بعد از این که برادرم محمد حسین به شهادت رسید وسایلش را از جبهه آوردند تمام اموال او از این قرار بود
دو دست لباس، یک عینک و یک کفش که برای پای مجروحش درست کرده بود و یک کیف پول که تنها یک صدوبیست تومان درون آن بود.

چند وقت بعد نیز از طرف سپاه یک حواله پول برای ما فرستادند حقوقی بود که بابت حضور در جبهه، به محمد حسین تعلّق می گرفت.

معلوم شد که محمد حسین در طول جنگ، هرگز حقوق خود را دریافت نکرده است. همان روزها به امر پدرم این پول را به حساب جبهه ها واریز کردیم.

منبع: کتاب «حسین, پسر غلامحسین» صفحه ۲۸۰
راوی: محمد علی یوسف الهی، برادر شهید...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


-
-
شھادت‌مر‌گ‌انسان‌‌های‌زیرڪ
‌وهوشیاراست‌ڪہ‌نمیگذارند،
این‌جان مفت‌ازدستشان برود...!•


رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مَرد، چیز زیادی از حرف‌های رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرف‌هایش بود..رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق‌هق کرده بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه‌اش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خون‌بس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود..‌مهم اجازه‌ی ازدواج آن‌ها بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته‌تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم می‌توانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزی‌اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری‌اش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو می‌کنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوه‌ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس می‌کرد... زنی که در اندیشه‌ی دختر بود: "یعنی نقش بازی می‌کند؟ نقش بازی می‌کند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟" زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده‌ی رویا را خوب می‌شناخت، اگر قبول هم می‌کردند شرایط سختی می‌گذاشتند. لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود...این خون‌بس برای زجر آن‌ها بود یا خودشان؟ دختری که آینه‌ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد می‌شد. به‌راستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب می‌داد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش... آن‌قدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی‌هایش هم فکر نکند. خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه‌ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرف‌ها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد... برای پیش‌غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمان‌ها همه آمده بودند. کباب‌ها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت. تمام مدت مَردی نگاهش می‌کرد، مَردی حواسش را بین دو زن زندگی‌اش تقسیم کرده بود، مَردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری می‌سوخت؛ اگر دلرحمی‌اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا می‌کند، انگار منتظر کسی‌است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمی‌گردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت. مَرد برخاست وبه رها نزدیک شد.
-دنبال کی می‌گردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون می‌گشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمی‌شناسی؟! اگه من متوجه نمی‌شدم می‌خواستی چی‌کار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفاً تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمان‌ها را برای شام دعوت می‌کند. ظرف‌های میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرف‌ها را جمع کرد و نشست. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پُر می‌کرد. تازه ظرف‌های میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله‌ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست وبا حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهره‌ای دوست‌داشتنی!
_اسمتچیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم،اسمم احسانه!
چهره‌ی رها در هم رفت. احسان..باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد ازحرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت:




خلبانی که بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت

🌷شهید علی‌اکبر شیرودی
تاریخ تولد: ۲۵ / ۱۰ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۸ / ۲ / ۱۳۶۰
محل تولد: بالاشیرود،تنکابن
محل شهادت: عملیات بازی دراز

*🌷رهبر معظم انقلاب: شهید شیرودی اولین نظامی بود که بنده در نماز به او اقتدا کردم.او فردی مکتبی، مومن و جنگنده در راه خدا بود.🌱راوی← شیرودی در کنار هلیکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟❓ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: «ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.»⚡️این را گفت و به راه افتاد.خبرنگاران حیران ایستادند.❗️شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟❓ هنوز مصاحبه تمام نشده، شیرودی همانطور که می رفت لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.»📿راوی ← شیرودی چهل‌بار براش سانحه پیش اومد و بیش از سیصد بار هم به بالگردش گلوله خورد؛ ولی باز هم سرسختانه می‌جنگید،💥همیشه می‌گفت: "موقع پرواز، حالِ یه عاشق رو دارم که انگار داره به سمت معشوقش می‌رِه."🌱با این روحیه بود که بیشترین ساعت پرواز جنگی با بالگرد رو توی جهان به اسم خودش ثبت کرد!⚡️می‌گفت: "هر لحظه از پرواز فکر می‌کنم دارم به آرزوم می‌رسم و به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شم؛🌙و عاقبت ۸ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ با اصابت گلوله یکی از تانک های دشمن به سمت هلیکوپترش از ناحیه پشت کتف و سینه گلوله خورد و به شهادت رسید.*🕊🕋

#سرلشکر_شهید_علی‌اکبر_شیرودی
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷

@razechafieh


بسم رب الشهدا

بسته معنوی امروز هدیه به شهید:
صلوات
دعای فرج
حمد و توحید
ذکر استغفار
آیت‌الکرسی
زیارت عاشورا

به‌عبادتی‌مهمان‌کنید📿
به‌شفاعتی‌جبران‌کنند✨

تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون.
همچنین مهمان امروز🌷

💚شهید علی اکبر شیرودی

به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنه‌اے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅

💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید

🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙

پست بعدے معرفی شهید
👇

@razechafieh




السلام علیک یا بقیة الله فے الارضه

💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین

بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم

⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ

#امام_زمان

🔹🔹🔹

@razechafieh




مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید.
قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم. نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.


ماجرای ساخته شدن پل اهنجی درقم
انتشار به مناسبت تولدکریمه اهل بیت حضرت معصومه(س)👇👇👇


-وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی‌.
و رها متعهد شده بود به مردی که نمی‌دانست کیست؛ به کسی که برادرش برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست..‌. بسته نشد، دوباره باز کرد و بست..‌. باز هم بسته نشد.
-محکم‌تر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکم‌تر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه‌‌ و شمالی ساخت بود، حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مَرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود تمام حرف‌هایی را که می‌دانست.
-از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمی‌دانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده...
-کارای خونه رو انجام می‌دی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمی‌کنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم!
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام می‌دم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر می‌کرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار می‌رفتم؛البته تا چند روز پیش، می‌تونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو می‌دی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل می‌کرد؟
-چه ساعتی می‌ری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر می‌رم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی می‌کنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی می‌کردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه..‌.
مَرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
-تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده می‌شکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرف‌های دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست.
_بله آقا می‌دونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی می‌کنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همون‌جا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام می‌داد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباس‌هایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباس‌هایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود..همیشه در مهمانی‌ها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود...نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرف‌ها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده می‌شد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش رادر نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید وادامه داد:
_می‌دونی من نامزد دارم؟
رها لب بست..نمی‌دانست این مَرد کیست؛ این حرف‌ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا روخیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم،حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
این‌بار ذهنش بازی کرد"وقت این کار رو بهم ندادن!"
-می‌ترسم رویا رو از دست بدم" نمی‌دونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم..نتونستم اجازه بدم این‌کارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینه‌ایه، تموم زندگی‌تو نابود می‌کرد... نمی‌دونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا..
_ازدست نمی‌دیدش!
-از کجا می‌دونی؟
_می‌دونم!
_از کار کردن توکلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فرداشب خانواده‌ی رویا و فامیلای من جمع می‌شن اینجاکه صحبت کنن؛ ای‌کاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست می‌شه، من دعا می‌کنم، شما هم دعاکنید‌ آدما سرنوشت خودشونو رقم می‌زنن؛دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون

20 last posts shown.