• رایمون


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


«از حیّز انتفاع ساقط شده»
[مطالبی که بدون نام هستند را خودم نوشته‌ام. کپی نکنید. فوروارد یا با نام چنل منتشر کنید.]
< تبلیغ نداریم. >
t.me/HidenChat_Bot?start=6126601220

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


دیدرو درکتاب «برادرزاده‌ی رامو» می‌نویسد: فکرهای من روسپی‌های من‌اند.


تفاوت میان هنر و فرهنگ چیست؟ هنر اتفاق نمی‌افتد مگر وقتی فرهنگ را در خطر قرار دهیم.


• از کتاب «هنرِ خوردنِ انبه»
• نوشته‌ی «دنی لافریر»


دو چیز ما را از هنر دور می‌کند: پول و سکون.


• از کتاب «هنرِ خوردنِ انبه»
• نوشته‌ی «دنی لافریر»


این بچه چند روز پیش عقیم شد.


هر گوسفندی رو راه نده توی زندگی‌ت، اگه دوس نداری زندگی‌ت شبیه به طویله بشه.


دوست دارم تنها باشم. اما عذاب وجدان دارم. اگر ما بخواهیم تنها باشیم، یعنی داریم به خانواده‌مان خیانت می‌کنیم؟


«مگه ترسِ از شکست، کمتر از شکستنه؟»




منظور من بی‌رویه و یلخی بودن این رفتاره. اینکه فاز برمی‌دارن «وقتی موفق شدم که با آدم‌های اطرفام قطع ارتباط کردم!». می‌دونی چی می‌گم؟ زیاد ندیدی این چیزها رو این اواخر؟

آدمِ اشتباه که بله، باید حذف شه. ولی یه سوال؛ تا حالا به این فکر کردی که شاید اون آدمِ اشتباه، تو بوده باشی؟


کی خوشحال و مفتخره مگه؟؟
بی دلیل که قطع نمیشه میشه؟ خودت حذف نمیکنی یا حذف نشدی؟ انقد سطحی نیس نگاه کردن بهش حالا نمیدونم چه کسی مفتخره ولی اگه ادم درستی نبوده ممکنه آدم شاد شه که دیگه نیس


واقعن به اینکه دارید آدم‌های اطرافتون رو یکی‌یکی حذف می‌کنید، خوشحال و مفتخرید؟!


اصرار عجیبی دارم به شاملو خوندن، درحالی‌که همیشه تجربه‌ی نامساعدی داشتم از خوندن آثارش. اصلن لذت‌بخش و قابل فهم نیست برام شعرهاش. دوستش ندارم و انگار داره در مورد چیزی حرف می‌زنه که توی دنیای من نیست. انگار یه موبد توی عبادتگاه‌های هند داره در مورد یکی از خدایان نامرئی‌ش صحبت می‌کنه. همین‌قدر دوره از زیست شخصی و فکریِ من. ولی بیخیالش نمی‌شم. نمی‌دونم چرا. الان هم دارم یه کتاب شعر ازش می‌خونم و خب طبق معمول وقتم رو باهاش تلف می‌کنم. فقط امیدوارم «گیلگمش» اینطور نباشه. چون دوست دارم بخونمش واقعن.


دست‌هام رو جمع می‌کنم تا سرما کمتر اذیتم کنه. سعی می‌کنم کمتر به گذشته فکر کنم و تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش رو فقط به عنوان خاطره توی ذهنم نگه دارم. نه بیشتر. فکر می‌کنم که این‌جوری کمتر آزار می‌بینم. برنامه‌های یکسال اخیر رو چک می‌کنم و می‌بینم که چه برنامه‌هایی که اصلن انجام نشدن و در عوض چه کارهایی که توی برنامه‌م نبودن و الان شدن دغدغه‌ی اصلی‌م. غمگین می‌شم از برنامه‌های رها شده. انگار درختی رو توی باغچه کاشتم و یادم رفته بهش آب بدم. درخته خشک شده. از یادها رفته و دیگه هیچ‌جوره نمی‌شه سرپاش کرد. غم‌انگیزه. غصه خوردن هیچ فایده‌ای نداره. می‌دونم. یه‌جایی خونده بودم که از بین تمامی حس‌ها، غم موندگارترینه. شادی و حسادت و عصبانیت و بقیه، خیلی کمتر از غم دووم می‌آرن. حتی وقتی اون غم از بین هم بره، بعد از چند سال، با یه بهونه، ممکنه دوباره بیاد سراغت. مثل درختی که کاشتی و یادت رفته بهش آب بدی و خشک شده و از این به بعد هر درختی که می‌بینی، یادِ درخت خودت می‌افتی.


دیشب فیلمش رو هم دیدم. چقدر تلخ بود و واقعی. و چقدر پر تنش. وقتی داشتم All Quiet on the Western Front رو می‌دیدم، به یاد فیلم 1917 افتادم، خیلی زیاد. حس می‌کردم شبیه به هم‌ان. البته که همه‌ی جنگ‌ها به هم شبیه‌ان. توی همه‌ی جنگ‌ها سربازها کشته می‌شن و درجه‌دارها ترفیع می‌گیرن. و مردم عادی برای همیشه زندگی‌شون رو از دست می‌دن.


این بچه زیادی شبیه به آدمی‌زاد نمی‌خوابه؟


آبگرمکن درست نشد. به یاد مادربزرگ چندتا قابلمه گذاشتم روی گاز و آب ریختم توشون. نصف تشت رو با آب سرد پر کردم و نصف دیگه با آب جوش. گرمای مطبوعی داشت. «ماسه» تعجب کرده بود انگار از کارم. گربه‌های مدرن عادت ندارن به دیدن چنین صحنه‌هایی. اونا جکوزی و سونا و اینجور چیزها بیشتر دیدن لابد. «ماسه» لم داده بود روی کاناپه و من داشتم دوش می‌گرفتم. با خودم می‌گفتم امسال دیگه پولامو جمع و یه خونه‌ی بهتر اجاره می‌کنم. زهی خیالِ باطل! سه ساله دارم همین تصمیم رو می‌گیرم و پول‌هام جمع نمی‌شه و چونه می‌زنم با پیرزن صاحبخونه برای اجاره‌ی کمتر و همین‌جا موندگار می‌شم. واقعن چرا پول‌ها جمع نمی‌شن؟ یکشنبه باید زنگ بزنم به «محسن آبگرمکن» تا دوباره بیاد و راست و ریست کنه آبگرمکن رو. از سه سال پیش به همین اسم ذخیره‌ش کردم. اون‌موقع هشتاد تومن گرفته بود برای ایاب و ذهاب و صدوپنجاه تومن هم دستمزد. این‌سری پونصدتومن رو شاخشه. همه‌چی گرون شده خب! طبیعیه. فقط جوونی‌مون بود که ارزون گذشت و رفت. بهتره فاز فلسفه برندارم. باید شام بسازم تا پول اضافه ندم به فست‌فودیِ بغل خونه. یه قدم برای پس‌انداز. هوم؟


خیابون‌ها شلوغه. انگار یه چیزی اون بیرون هست که من ازش خبر ندارم. ماشین‌ها می‌رن، ماشین‌ها می‌آن. کجا و چرا؟ نمی‌دونم. بغل فست‌فودیِ نزدیک خونه وایسادم و دو دلم که ذرت‌مکزیکی بخرم یا نه. این دو دلی زیاد طول نمی‌کشه. می‌خرم. رنگ تیره‌ی سُسی که روی ذرت‌ها پاشیدن، نشون می‌ده مونده‌ست. دو قاشق می‌ذارم دهنم. بدمزه‌ست. می‌خوام پولی که بابتش دادم رو حلال کنم، ولی نمی‌شه. نمی‌تونم بخورم. خیلی بدمزه‌ست. می‌ذارمش کنار. «ماسه» دو روزه فقط غذا خشک خورده. دلم می‌خواد براش مرغ درست کنم ولی فیله ندارم. پروتئینیِ نزدیک خونه هم بسته‌س. الان چه وقتِ بستنه مردِ حسابی؟ بهش ذرت‌مکزیکی تعارف می‌کنم. نمی‌خوره. اونم فهمیده که بدمزه‌ست. دراز کشیده روبه‌روم و منتظره شامش رو آماده کنم. آبگرمکن خونه خراب شده و آب رو گرم نمی‌کنه. منتظرم آخر شب بشه و شاید فشار آب که زیاد شه اونم بتونه آب رو گرم کنه. چه روزِ کلافه‌کننده‌ای شد امروز. همه‌ش باید منتظر بمونیم. هی واسه هر چیزی باید منتظر بمونیم. خسته شدیم انقد که منتظر موندیم. هوام که سرد! زیر پامون علف هم سبز نمی‌شه.




گفتم تا زمستون تموم نشده، یادگاری‌هارو ثبت کنم اینجا.


انزلی / زمستان سالِ سه.

20 last posts shown.