#قسمت سوم
#با چشمان خودم خیانت شوهرمو دیدم
مامانم گفت : حمیرا گوشیت زنگ میزنه نمیشنوی
گفتم چرا..
و سریع رفتم برداشتم و قطعش کردم،
گفت کی بود،
گفتم هیشکی قطع شد..
ولش کن کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه، بعدم گوشیمو خاموش کردم😏
خواهرم گفت بریم باغ هم بگردیم هم خیار گوجه های رسیده رو بچینیم بیاریم،
رفتیم و گشتیم و خوردیم، بیاد کودکیمون گفتیم و خندیدیم،
شوهر خواهرم مرد ساده ی روستایی بود ولی پاکدامن
کاشکی منم هوای پسر شهری برم نمیداشتو همینجا شوهر میکردم، پول و رفاهم نداشت حداقل وفا داشت، هی🥺
غروب رفتیم خونه و شام خوردیم و رفتم بخوابم که گوشیمو روشن کردم،
دو تا تماس بی پاسخ از مهدی و یه پیامک
نوشته بود:
چرا گوشیتو جواب نمیدی!؟ زنگ زدم بگم ماموریت برام پیش اومده ده روز دیگه میام، فعلا
حق داشت خب ماموریتش طولانی بود خونه خالی، قشنگ باید خودشو خالی میکرد بالاخره از دست حمیرای بدترکیب راحت شده بود 🤨😣
خیلی حرص خوردمو اونشب هزار تا نقشه کشیدم انقدر بلا سرش بیارم که به غلط کردن بیفته اما ریزش اشکام دست خودم نبود،
از فرداش هر روز مهمون خونه یکی بودم، این وسط خواهرشرم دوبار دعوتم کرد ولی بهونه آوردمو نرفتم، اما وقتی خالم دعوت کر د با کله رفتم، حقیقتا میخواستم زینب و ببینم اون سه سال از من بزرگتر بود، چهرش معمولی بود ولی خوب خیلی زن خوب و مهربونی بود، خیلیم کاری و زرنگ
همینکه رفتم سراغشو گرفتم خالم گفت رفته طویله رو تمیز کنه، دیروز دعوامون شد قهر کرده، گفتم واسه چی..؟
گفت از ده بالا خواستگار اومده براش ناز میکنه واسه من.
عه مبارکه بسلامتی کیه!؟.
🌷😁خالم ذوق زده گفت پس مش حسین، همونکه ده ساله زنش بچه دار نمیشه!!
میگم میری بهش براش پسر میزایی سر تاپاتو طلا میگیرن، اون زنشم ول میکنه میچسبه بتو
میگه نه همون بلایی که سرم اومد و سر یکی دیگه بیارم..
میگم ای بابا خود زنه اومده خواستگاری گفته من راضیم، بعد این داره ادا درمیاره ببین تورو خدا حمیرا تو برو باهاش حرف بزن فکر کرده دختر 14 سالس رو هوا بزننش، خوبه دوروز دیگه پیرمرد بیاد بگیرتش
هر چقدر تو زرنگی این دختر گیج و بی عرضس،
ببین باهاش حرف بزن سرعقلش بیار
خیلی حرفاش بهم برخورد، من خالمو قد مادرم دوس داشتم ولی ازش خیلی بدم اومد باشه ای گفتمو رفتم بیرون
انگار داشت به خود من توهین میکرد، لابد منم پس فردا باید برم زن دوم بشم، چون عرضه نداشتم،
رفتم دختر زینبو پیدا کردم گوشه طویله نشسته بود و غرق فکر
صداش کردم همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم نمیدونم چرا با بغضش زدم زیر گریه تو بغل هم گریه کردیم😭😭
سبک شدم انگار، یکی رو دیدم که هم دردم بود،🥲
زن ها تا خیانت نبینن نمیتونن همدیگرو درک کنن،
ساعت ها باهم حرف زدیم، نمیدونم چرا ولی راز دلمو بهش گفتم، اولش تعجب کرد، گفت مثل اینکه همه ی مردا عوضین، ما زنام بدبخت
گفت حالا میخوای چیکار کنی، گفتم طلاق میگیرم، گفت اصلا حمیرا خر نشیا
ببین من راضی بودم با همون زنه زندگی کنم ولی طلاق نگیرم ولی اون زنه نزاشت،
گفت اینجا روستاس شهر نیس که همه طلاق بگیرن، نمیدونی که چقدر سخته همش بهت تیکه بندازنو اشکتو دربیارن
غریبه ها به جهنم
خدا شاهده خانوادم منو بیشتر سوزوند
t.me/ravanshenasiravansabz ✨
🌐 instagram.com/nafistr66
#با چشمان خودم خیانت شوهرمو دیدم
مامانم گفت : حمیرا گوشیت زنگ میزنه نمیشنوی
گفتم چرا..
و سریع رفتم برداشتم و قطعش کردم،
گفت کی بود،
گفتم هیشکی قطع شد..
ولش کن کار داشته باشه دوباره زنگ میزنه، بعدم گوشیمو خاموش کردم😏
خواهرم گفت بریم باغ هم بگردیم هم خیار گوجه های رسیده رو بچینیم بیاریم،
رفتیم و گشتیم و خوردیم، بیاد کودکیمون گفتیم و خندیدیم،
شوهر خواهرم مرد ساده ی روستایی بود ولی پاکدامن
کاشکی منم هوای پسر شهری برم نمیداشتو همینجا شوهر میکردم، پول و رفاهم نداشت حداقل وفا داشت، هی🥺
غروب رفتیم خونه و شام خوردیم و رفتم بخوابم که گوشیمو روشن کردم،
دو تا تماس بی پاسخ از مهدی و یه پیامک
نوشته بود:
چرا گوشیتو جواب نمیدی!؟ زنگ زدم بگم ماموریت برام پیش اومده ده روز دیگه میام، فعلا
حق داشت خب ماموریتش طولانی بود خونه خالی، قشنگ باید خودشو خالی میکرد بالاخره از دست حمیرای بدترکیب راحت شده بود 🤨😣
خیلی حرص خوردمو اونشب هزار تا نقشه کشیدم انقدر بلا سرش بیارم که به غلط کردن بیفته اما ریزش اشکام دست خودم نبود،
از فرداش هر روز مهمون خونه یکی بودم، این وسط خواهرشرم دوبار دعوتم کرد ولی بهونه آوردمو نرفتم، اما وقتی خالم دعوت کر د با کله رفتم، حقیقتا میخواستم زینب و ببینم اون سه سال از من بزرگتر بود، چهرش معمولی بود ولی خوب خیلی زن خوب و مهربونی بود، خیلیم کاری و زرنگ
همینکه رفتم سراغشو گرفتم خالم گفت رفته طویله رو تمیز کنه، دیروز دعوامون شد قهر کرده، گفتم واسه چی..؟
گفت از ده بالا خواستگار اومده براش ناز میکنه واسه من.
عه مبارکه بسلامتی کیه!؟.
🌷😁خالم ذوق زده گفت پس مش حسین، همونکه ده ساله زنش بچه دار نمیشه!!
میگم میری بهش براش پسر میزایی سر تاپاتو طلا میگیرن، اون زنشم ول میکنه میچسبه بتو
میگه نه همون بلایی که سرم اومد و سر یکی دیگه بیارم..
میگم ای بابا خود زنه اومده خواستگاری گفته من راضیم، بعد این داره ادا درمیاره ببین تورو خدا حمیرا تو برو باهاش حرف بزن فکر کرده دختر 14 سالس رو هوا بزننش، خوبه دوروز دیگه پیرمرد بیاد بگیرتش
هر چقدر تو زرنگی این دختر گیج و بی عرضس،
ببین باهاش حرف بزن سرعقلش بیار
خیلی حرفاش بهم برخورد، من خالمو قد مادرم دوس داشتم ولی ازش خیلی بدم اومد باشه ای گفتمو رفتم بیرون
انگار داشت به خود من توهین میکرد، لابد منم پس فردا باید برم زن دوم بشم، چون عرضه نداشتم،
رفتم دختر زینبو پیدا کردم گوشه طویله نشسته بود و غرق فکر
صداش کردم همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم نمیدونم چرا با بغضش زدم زیر گریه تو بغل هم گریه کردیم😭😭
سبک شدم انگار، یکی رو دیدم که هم دردم بود،🥲
زن ها تا خیانت نبینن نمیتونن همدیگرو درک کنن،
ساعت ها باهم حرف زدیم، نمیدونم چرا ولی راز دلمو بهش گفتم، اولش تعجب کرد، گفت مثل اینکه همه ی مردا عوضین، ما زنام بدبخت
گفت حالا میخوای چیکار کنی، گفتم طلاق میگیرم، گفت اصلا حمیرا خر نشیا
ببین من راضی بودم با همون زنه زندگی کنم ولی طلاق نگیرم ولی اون زنه نزاشت،
گفت اینجا روستاس شهر نیس که همه طلاق بگیرن، نمیدونی که چقدر سخته همش بهت تیکه بندازنو اشکتو دربیارن
غریبه ها به جهنم
خدا شاهده خانوادم منو بیشتر سوزوند
t.me/ravanshenasiravansabz ✨
🌐 instagram.com/nafistr66