مولانا، داستان عیسی را تعریف میکند که در کوهی با شتاب در حال حرکت بود، شخصی او را میبیند و میگوید با این سرعت کجا فرار میکنی؟
من که پشت سر تو نه دشمنی میبینم نه حیوان درندهای. عیسی در جواب میگوید که از دست انسانهای احمق فرار میکنم.
بعد در جواب تعجب شخص که میپرسد تو که کور و کر و لال را شفا میدهی و مرده، زنده میکنی، چرا احمق را عاقل نمیکنی؟ میگوید این کار از دست من برنمیآید:
«از معالجهی اکمه و ابرص بلکه از زنده کردن مرده عاجز نیامدم و از معالجهی احمق عاجز آمدم.»
ز احمقان بگریز، چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون، سنگی نهد
@qallayan ❄️