غم به دل دارم و یک مهر سکوتی به لبانم
تا که افتاده چنین لُکنتِ سردی به زبانم
حرفِ ناگفته چه بسیار به دل دارم و هیهات
به لبم آمده جان ، بسته مرا راهِ بیانم
از جوانی که ندیدم به جز از رنج و ملالت
بغض ناگفته مرا کرده چه بد مثل کمانم
روزگاری به سرم شور و شری بود چه بسیار
نیست اکنون دگر اما به بدن تاب و توانم
می نویسم غمِ خود را همه شب تا به سحرگاه
چونکه پیدا نشود محرمِ اسرار نهانم
رفته از مردمِ این شهر دگر مهر و عطوفت
در بهاران ز همین زرد تر از فصل خزانم
گله دارم ز جهانی پُرِ از رنگ ِ رفاقت
که مرا دفترِ شعرم شده همدم به شبانم
بیش از اینم نتوان گفت که زخمی ز رفیقان
خورده "منصور" و به ناچار کنون در خفقانم
~ منصورپروکسی |
پروکسی |
پروکسی |
پروکسی |
پروکسی |
پروکسی |