سال پیش تو یک کلاس گروهی، حال خیلی بدی رو تجربه می کردم.
احساس می کردم همه چیز از کنترل ام خارج شده. بی اختیار گریه ام می گرفت، حسابی ناامید شده بودم از خودم و احساس شکست همه وجودمو گرفته بود.
اواخر کلاس و بعد چند روز دوره دیدن، استاد منو به یک کنار کشوند و گفت:
من متوجه چیزی در تو شدم که احساس می کنم حال بدت به خاطر اونه.
پرسیدم چی؟ گفت:
«به نظر موجودی در تو زندگی می کنه که بهت اجازه ی از دست دادن نمیده». برو و پیداش کن.
ببین کی و کجا در تو زاده شده، چطور انقد بزرگ شده که حالا گلوت رو، راه تنفست رو گرفته دستش.
چند وقت قبل یکی از اقوام تعریف می کرد:
بچه که بودیم گاهی از باغ های اطراف خونه، میوه دزدی می کردیم. چند تا پسر بچه بودیم که برای هم قلاب می گرفتیم و از سر و کول هم، پله می ساختیم تا از دیوار مردم بالا بریم.
هرکی می رفت سراغ یک درخت و تا می تونست میوه میچید. اول جیب هاشو پر میکرد و بعد، بقیه اش رو تو ادامه ی جلوی لباسش که شکل یک کیسه ی پر شده بود می ریخت.
صحنه ی وحشتناک ماجرا اما وقتی شروع می شد که سگ باغ می فهمید و دنبالمون می کرد. انقدر تند، که فرار کردن ازش غیر ممکن می شد.
ازم پرسید فکر می کنی تو اون شرایط، کی موفق می شد ازش فرار کنه؟ پرسیدم اون که همه میوه هاش رو جا میذاشت؟
گفت نه، اون که غیر میوه هاش، حتی دم پایی هاشو هم جا میذاشت و فرار می کرد.
چون سخته با دمپایی بدویی.
روزگار همینه...
«گاهی برای این که خودت رو حفظ کنی مجبوری هر آنچه داری رو بذاری زمین و بری. گاهی مجبوری از تعلقاتی که سخت به دست میان اما منجر به شکست تو میشن بگذری».
و تو این طور نجات پیدا می کنی.
#امیرعلی_ق
🍃🍃
@Pretty_Life