#part_544
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
همیشه فکر میکردم اگر یه روز بحث ازدواج من و الیاس مطرح بشه اولین مخالف سرسخت ما سرور خانوم باشه اما عجیب اینکه اون سه ماه دوری الیاس و کوتاه نیومدنش چنان مادرش رو نرم کرده بود و مهر مادری بهش غلبه کرده بود که یکبار هم با رابطهی ما مخالفت نکرد و بلکه با اعلام موافقت حاجی خوشحال شده بود.
حاجیای که هیچی از حرفهای اون روزمون به هیچکس حتی الیاس هم نگفت.
به الیاس گفته بود نخواسته روی دختر یتیم و مظلومی مثل من رو زمین بندازه و با هزار منت موافقتش رو اعلام کرد و هیچوقت نگفت که چقدر توی دلش به الیاس و کارهاش افتخار کرده.
هر چند که الیاس بارها از من پرسید حاجی چیزی میدونه و من هربار با دروغ مصلحتی جواب دادم نه.
زندگی انگار برای ما روی دور خوشبختیش افتاده بود و بالاخره روی بد زندگی رو گذرونده بودیم و بدبختی پشتش رو به ما کرده بود.
خانوادهی طباطبایی با عزت و احترام اومده بودند خواستگاریم.
خواستگاریای که حسام و امیرعلی و خاله همهکاره بودند و هر چی گفتند حاجی قبول کرد و هر دو با رضایت دو طرف قول و قرار عقد و عروسی گذاشتیم.
من دلم یه عقد ساده میخواست اما سرور خانوم اصرار کرد که آرزوشه عروسی پسرش رو ببینه و خاله هم گفت امیرعلی عروسی نگرفته و دوست داره من بگیرم و نذارم آرزو به دل بشه.
امیرعلی هم پابهپای حسام برام برادری کرده بود... امیرعلی دوست داشتنیای که اون شب بیخبر از حسام و الیاس سرهنگ رو خبر کرده بود و باعث نجات جون ما شده بود و ما رو مدیون خودش کرده بود.
منم وقتی دیدم همه عروسی میخوان و آدم مخالفت با خوشی های خانوادهام نبودم پس ناچار قبول کردم.
خریدهای عروسی چنان پرزرق و برق گذشت که خودمم باورم نمیشد.
من رسما اون وسط مترسک بودم و خاله و سرورخانوم و حوا همهچی رو از بهترینا میخریدند.
تنها چیزی که این وسط انتخاب خودمون بود حلقهامون بود که همراه الیاس دوتایی رفتیم مغازه و از ابراهیم گرفتیم.
حلقهای ساده اما جذاب که همونجا دستمون کردیم و قسم خوردیم که هیچوقت درش نیاریم و این بین از خواستگاری تا خریدها سه ماه طول کشید. یعنی درست شش ماه از مرگ ساشا و کابوس همیشگیم گذشته بود.
من و الیاس همهی این سه ماه رو خونهی خانوادهامون بودیم و بعضی روزها به خونهی خودمون میومدیم و دوباره میرفتیم.
خونهای که جدید گرفته بودیم و وسیلههاش رو با سلیقهی خانوادهها خریده بودیم.
الیاس پول سهامش رو بالاخره گرفته بود و یه هزاری هم برای خرید خونهامون از کسی نگرفت.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
همیشه فکر میکردم اگر یه روز بحث ازدواج من و الیاس مطرح بشه اولین مخالف سرسخت ما سرور خانوم باشه اما عجیب اینکه اون سه ماه دوری الیاس و کوتاه نیومدنش چنان مادرش رو نرم کرده بود و مهر مادری بهش غلبه کرده بود که یکبار هم با رابطهی ما مخالفت نکرد و بلکه با اعلام موافقت حاجی خوشحال شده بود.
حاجیای که هیچی از حرفهای اون روزمون به هیچکس حتی الیاس هم نگفت.
به الیاس گفته بود نخواسته روی دختر یتیم و مظلومی مثل من رو زمین بندازه و با هزار منت موافقتش رو اعلام کرد و هیچوقت نگفت که چقدر توی دلش به الیاس و کارهاش افتخار کرده.
هر چند که الیاس بارها از من پرسید حاجی چیزی میدونه و من هربار با دروغ مصلحتی جواب دادم نه.
زندگی انگار برای ما روی دور خوشبختیش افتاده بود و بالاخره روی بد زندگی رو گذرونده بودیم و بدبختی پشتش رو به ما کرده بود.
خانوادهی طباطبایی با عزت و احترام اومده بودند خواستگاریم.
خواستگاریای که حسام و امیرعلی و خاله همهکاره بودند و هر چی گفتند حاجی قبول کرد و هر دو با رضایت دو طرف قول و قرار عقد و عروسی گذاشتیم.
من دلم یه عقد ساده میخواست اما سرور خانوم اصرار کرد که آرزوشه عروسی پسرش رو ببینه و خاله هم گفت امیرعلی عروسی نگرفته و دوست داره من بگیرم و نذارم آرزو به دل بشه.
امیرعلی هم پابهپای حسام برام برادری کرده بود... امیرعلی دوست داشتنیای که اون شب بیخبر از حسام و الیاس سرهنگ رو خبر کرده بود و باعث نجات جون ما شده بود و ما رو مدیون خودش کرده بود.
منم وقتی دیدم همه عروسی میخوان و آدم مخالفت با خوشی های خانوادهام نبودم پس ناچار قبول کردم.
خریدهای عروسی چنان پرزرق و برق گذشت که خودمم باورم نمیشد.
من رسما اون وسط مترسک بودم و خاله و سرورخانوم و حوا همهچی رو از بهترینا میخریدند.
تنها چیزی که این وسط انتخاب خودمون بود حلقهامون بود که همراه الیاس دوتایی رفتیم مغازه و از ابراهیم گرفتیم.
حلقهای ساده اما جذاب که همونجا دستمون کردیم و قسم خوردیم که هیچوقت درش نیاریم و این بین از خواستگاری تا خریدها سه ماه طول کشید. یعنی درست شش ماه از مرگ ساشا و کابوس همیشگیم گذشته بود.
من و الیاس همهی این سه ماه رو خونهی خانوادهامون بودیم و بعضی روزها به خونهی خودمون میومدیم و دوباره میرفتیم.
خونهای که جدید گرفته بودیم و وسیلههاش رو با سلیقهی خانوادهها خریده بودیم.
الیاس پول سهامش رو بالاخره گرفته بود و یه هزاری هم برای خرید خونهامون از کسی نگرفت.