#part_1
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
دستهای بزرگ و پرمهرش رو روی صورتم کشید و نگاه غمگینش رو به چشمهای عاشقم دوخت.
صدای بم و جذابش توی گوشم پیچید و دلم روزیر و رو کرد:
_چرا نمیتونم ازت دل بِکَنَم؟ چرا حنا؟ چرا منی که هر چی حاجی بهم میگفت میگفتم چشم برای تو بهش یه نهی بزرگ گفتم؟ چرا منه سربهزیر به خاطرت با یه خاندان در افتادم؟ چرا هر کاری میکنم و هر جایی میرم تهش میرسم به این خونه و تو؟ اصلا چرا با وجود این همه چرا از هیچکدوم از کارهایی که به خاطرت کردم پشیمون نیستم؟ آخه چرا انقدر دوستت دارم لعنتی؟!
لبخند کمرنگ و پر از دردی زدم؛ مردِ من درمونده بود و با وجود این درموندگی و این همه چرا هنوز هم دوستم داشت همونقدر که من دوستش داشتم... وجودم براش درد بود همونطور که مطمئنن نبودم درد میشد براش!
این روزها به خاطرم با یه لشگر در افتاده بود و من با همهی این اتفاقات میخواستم بمونم و بشم درمانش، من دردش بودم اما درمان نیز هم...
من متعلق به اینجا بودم؛ همینجا روی همین تخت و توی آغوش مردی که با وجود درموندگی و سختیهای زندگیش میگفت دوستم داره!
دستم رو روی دستی که صورتم رو نوازش میکرد گذاشتم و دستش رو توی دستهای ظریفم گرفتم.
نگاهم رو به انگشتر دُرّ نجف درون دستش دوختم و لب زدم:
_ من جواب هیچکدوم از چراهایی که گفتی رو نمیدونم اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم... تو با همه فرق داری، با همهی مردهایی که دیدم... تو اصلا با کل عالم و آدم فرق داری، هر چی باشه تو پسرحاجیِ سوپرمن خودمی! من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم.تو معجزهی زندگی منی... تو رنگ زندگی حنای بیرنگتی.
***
"فصل اول:اولین دیدار"
|حنا|
نگاه از پشت سرم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.
با گامهای بلند خودم رو به دیوار انتهای کوچه رسوندم، هوا تاریک بود و توی این تاریکی تنها صدای نفسهای من سکوت وهمآلود اطرافم رو میشکست.
با شنیدن صدای قدمهای کسی تنم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و خودم رو توی تاریکترین نقطهی ممکن پنهان کردم.
ترس در وجودم رخنه کرده بود و تپشهای قلبم سر به فلک میکشید.
تنم پر از درد بود و سرم پر از صدا...
قفسهی سینهام تیر کشید و دردش مغزاستخونم رو سوزوند.
پلک بستم تا بلکه دردم تسکین پیدا کنه و افکار بیسر و سامانم تسلی!
با بستن پلکهام برای بار هزارم صدای بهروز توی سرم اکو شد:
"_ تو با خودت چی فکر کردی؟ جدی فکر کردی ساشا از این منجلاب میکشتت بیرون؟! فکر کردی شدی سوگلی دائمی این حرمسرا؟ نه گل دختر از این خبرا نیست، از این خوابهای خیالیت دست بکش... تو این گوری که بالاسرش گریه میکنی مرده نیست. تاریخ مصرفت سر اومده ساشا این ماه نشد ماه دیگه یه عروسک جدید پیدا میکنه میفرستت قاطی باقالیا... خیلیا بودن جای تو خیلیام میان جات!"
قلبم تیر کشید و بغضِ خفته توی گلوم سر باز کرد.
اشکهای خشکیدهام بعد از مدتها جاری شد، درست مثل جاری شدن آبهای خشکیدهی زایندهرود که بعد ازمدتها خشکی به طور معجزهآسایی سریز میشه.
صدای قدمها نزدیکتر شد، پلک باز نکردم اما توی خودم جمع شدم و برای بلند نشدن صدای هق هقم دستهام رو جلوی دهنم گرفتم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
دستهای بزرگ و پرمهرش رو روی صورتم کشید و نگاه غمگینش رو به چشمهای عاشقم دوخت.
صدای بم و جذابش توی گوشم پیچید و دلم روزیر و رو کرد:
_چرا نمیتونم ازت دل بِکَنَم؟ چرا حنا؟ چرا منی که هر چی حاجی بهم میگفت میگفتم چشم برای تو بهش یه نهی بزرگ گفتم؟ چرا منه سربهزیر به خاطرت با یه خاندان در افتادم؟ چرا هر کاری میکنم و هر جایی میرم تهش میرسم به این خونه و تو؟ اصلا چرا با وجود این همه چرا از هیچکدوم از کارهایی که به خاطرت کردم پشیمون نیستم؟ آخه چرا انقدر دوستت دارم لعنتی؟!
لبخند کمرنگ و پر از دردی زدم؛ مردِ من درمونده بود و با وجود این درموندگی و این همه چرا هنوز هم دوستم داشت همونقدر که من دوستش داشتم... وجودم براش درد بود همونطور که مطمئنن نبودم درد میشد براش!
این روزها به خاطرم با یه لشگر در افتاده بود و من با همهی این اتفاقات میخواستم بمونم و بشم درمانش، من دردش بودم اما درمان نیز هم...
من متعلق به اینجا بودم؛ همینجا روی همین تخت و توی آغوش مردی که با وجود درموندگی و سختیهای زندگیش میگفت دوستم داره!
دستم رو روی دستی که صورتم رو نوازش میکرد گذاشتم و دستش رو توی دستهای ظریفم گرفتم.
نگاهم رو به انگشتر دُرّ نجف درون دستش دوختم و لب زدم:
_ من جواب هیچکدوم از چراهایی که گفتی رو نمیدونم اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم... تو با همه فرق داری، با همهی مردهایی که دیدم... تو اصلا با کل عالم و آدم فرق داری، هر چی باشه تو پسرحاجیِ سوپرمن خودمی! من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم.تو معجزهی زندگی منی... تو رنگ زندگی حنای بیرنگتی.
***
"فصل اول:اولین دیدار"
|حنا|
نگاه از پشت سرم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.
با گامهای بلند خودم رو به دیوار انتهای کوچه رسوندم، هوا تاریک بود و توی این تاریکی تنها صدای نفسهای من سکوت وهمآلود اطرافم رو میشکست.
با شنیدن صدای قدمهای کسی تنم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و خودم رو توی تاریکترین نقطهی ممکن پنهان کردم.
ترس در وجودم رخنه کرده بود و تپشهای قلبم سر به فلک میکشید.
تنم پر از درد بود و سرم پر از صدا...
قفسهی سینهام تیر کشید و دردش مغزاستخونم رو سوزوند.
پلک بستم تا بلکه دردم تسکین پیدا کنه و افکار بیسر و سامانم تسلی!
با بستن پلکهام برای بار هزارم صدای بهروز توی سرم اکو شد:
"_ تو با خودت چی فکر کردی؟ جدی فکر کردی ساشا از این منجلاب میکشتت بیرون؟! فکر کردی شدی سوگلی دائمی این حرمسرا؟ نه گل دختر از این خبرا نیست، از این خوابهای خیالیت دست بکش... تو این گوری که بالاسرش گریه میکنی مرده نیست. تاریخ مصرفت سر اومده ساشا این ماه نشد ماه دیگه یه عروسک جدید پیدا میکنه میفرستت قاطی باقالیا... خیلیا بودن جای تو خیلیام میان جات!"
قلبم تیر کشید و بغضِ خفته توی گلوم سر باز کرد.
اشکهای خشکیدهام بعد از مدتها جاری شد، درست مثل جاری شدن آبهای خشکیدهی زایندهرود که بعد ازمدتها خشکی به طور معجزهآسایی سریز میشه.
صدای قدمها نزدیکتر شد، پلک باز نکردم اما توی خودم جمع شدم و برای بلند نشدن صدای هق هقم دستهام رو جلوی دهنم گرفتم.