شبی در پروجا|ساراانضباطی


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل)
شبی در پروجا (فایل)
از تو چه پنهان عاشقت بودم (در حال تایپ)
شروع رمان شبی در پروجا:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شروع رمان از تو چه پنهان عاشقت بودم:
https://t.me/peranses_eshghe/119025
ارتباط با ادمین:
@samne77

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: بنرای امروز
چندبار تا حالا خواستی کتاب بخونی و نمیدونستی چه کتابی رو انتخاب کنی🥲
چقدر برات پیش اومده که واسه کتاب بهت مشاوره اشتباه دادن☹️
این کانال معتبرترین جاییه که میتونی بهترین‌ کتاب‌ها رو پیدا کنی و همه اینا رو بهت یه جا میده🥹
https://t.me/+iyRxFJ_VHExmMDE0
بهترین و خلاقانه‌ترین معرفیا رو اینجا میتونید ببینید🥰
تازه تخفیف و بوک‌مارکم روی کتابا براتون داره و کلی هم گیفت خوشگل براتون آماده می‌کنه🎁
https://t.me/+iyRxFJ_VHExmMDE0
دیگه کتابفروشی بهتر از این آخه؟
کانالش رو از دست ندید تا گیفت و بوک‌مارکش تموم نشده🎉🎊
https://t.me/+iyRxFJ_VHExmMDE0


Forward from: تب لیستی سایه♥️
مخاطبان عزیزکانال
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️

همه کتاب های چاپی رو یکجا داشته باش
https://t.me/+iyRxFJ_VHExmMDE0
❤️
بی گناه
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
ژانوس
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎾
کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
https://t.me/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0

ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
https://t.me/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
https://t.me/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخون‌نیرنگ
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

گیس طلایی
https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
https://t.me/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
https://t.me/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
https://t.me/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
https://t.me/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
https://t.me/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
https://t.me/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
https://t.me/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️‍🩹
شادلین
https://t.me/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
آه و آتش
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
شهربندگرگ سیاه
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

رمان های آنلاین
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
فگار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
اختران
https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0

زخم‌ دل
https://t.me/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
https://t.me/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0




Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمی‌گن اسفندیار پس غیرتت کو که دخترت شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.

چشمانم از شدت حیرت گرد می‌شود اما مهلت حرف زدن نمی‌دهد.

_اجازه نمی‌دم یه دختر تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنه.

دستانم را روی میز می‌چسبانم و می‌غرم:

_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟ بچه‌مه

پوزخند می‌زند:

_نخیر!... شوهر کن.

عصبانی می‌گویم:

_بابا!

_بابا بی بابا. اگه می‌خوای مسئولیت تینا رو قبول کنی باید سروسامون بگیری. من که سرمو بذارم زمین تو چطور.‌.‌.

داغ می‌کنم:

_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه می‌فروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.

لبخند می‌زند. نرم و عمیق بعد می‌گوید:

_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. حسام چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک می‌زنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه می‌کنم:

_من هنوز محرم نیما...

چشم می‌بندم و پشت پلک‌هایم نیما است با آن لبخند عمیقش.

بابا باز آن روی مستبدش را نشانم می‌دهد:

_فردا محرمیتت باهاش تموم می‌شه. حسام هم آشناست هم می‌خوادت. برای بچه‌تم پدری می‌کنه.

کمی روی میز خم می‌شود و آهسته می‌گوید:

_مهم‌تر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو می‌زند. مشتم را روی میز می‌کوبم و داد می‌زنم:

_خیلی لطف کردن.

به سرعت می‌چرخم. موقع خروج از شرکت با حسام سینه‌به‌سینه می‌شوم.
احساس تهوع دارم. تا می‌پرسد:

_خوبی کمند؟

داد می‌زنم:

_ ازت متنفرم!

اخم می‌کند:

_بابات چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده‌. هر حرف اضافه‌ای جز اینکه من دوستت دارم.

مهلت حرف زدن پیدا نمی‌کنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود‌. صدایش ترسناک است وقتی می‌گوید:

_زن منو دوست داری شازده؟

یک قدم دیگر که بردارد می‌رسد به حسام و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده...

با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم می‌رود و...


https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
#پارتی‌از‌آینده🔥
هقی زد و همانطور که از درد به خودش می‌پیچید با خودش پچ زد

-خدایا، نکنه بلایی سر بچه ام بیاد؟!

خیسی و قرمزی خون مانند انشعابهای رود روی پاهای برهنه اش حرکت میکرد.

غزال با انگشت‌های ظریف یخ زده اش زیر دلش را گرفته و میفشرد..
خون تا زیر ناخن‌های نباتی رنگش رفته بود..چقدر این جنین را میپرستید..زیر لب درحالیکه پلک بر هم فشرده بود پچ زد:

-آخ خدا، بچم!!

این کودک قرار نبود ناخواسته باشد.. هیچ چیز درست پیش نرفته بود..این کودک هم پدرش او را میخواست هم مادرش، اما لعنت بر طالع بد!!!

از درد جیغی کشید:
-بچم..بچم داره میمیره...

جنینش نزدیک به ستون فقرات قرار گرفته بود و حاملگی پر خطر و پنهانی که داشت. انگار حالا میخواست جانش را بگیرد.

سه ماهه باردار بود اما پریود هم میشد و هیچ علائمی جز احتیاج به بوی پدر کودکش و اوق زدنهای صبحگاهی که شبانه اتفاق می افتاد نداشت..

غرق در خون با چشمان دو دو زنش خودش را به درب بیرونی ساختمان رساند
تنها بود مرد بی وفایش نه خبری از او میگرفت نه از جنینی که در شکم داشت.

با عقی که زد توجه پیرزن همسایه سمت او جلب شد و او گویی در عالم خواب و بیداری به سر می‌برد.

_اصلان....اصلان....بچمون.....

زیر لب اسم مرد بی وفایش را آنقدر صدا زد که به بیمارستان رسید. توسط پرستارها تن بی جانش، جا به جا شد و چند دقیقه بعد با فریاد مرد بی وفایش پلک‌هایش را از هم باز کرد و صورت آشفته‌ اصلان را از همان فاصله دید.

یقه دکتر را در دستانش فشرده بود و در صورتش می‌غرید. آخرین چیزی که واضح شنید صدای وحشت زده دکتر بود.

_متاسفانه کلی خون از دست داده جنین سقط شده و جون همسرتون تو خطره....💔
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0

https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0

اصلان کیهان رئیس مافیای اسلحه مرد خشن و جذابی که دخترا میمیرن برای نیم نگاهش ولی اون گیرش چفت نگاه آبی رنگ اون دختر دردسرسازه! ولی باشنیدن جواب رد از اون دختر اونو میدزده و....😈🤤🔥
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0

https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0
https://t.me/+ANjpVuFdj2s0NTU0


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
به لباس عروس خونی نگاه می‌کرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند.


عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت!
نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد...

با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین:
- بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار می‌کنی؟ بابا نمی‌خوامت مگه زور؟


شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد:
-سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب
خانوادت خوش‌حالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه


خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر

خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمی‌دانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده!
سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری
اینارو از کجا می‌دانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد:
- چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟!

جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف می‌کنی؟

شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت می‌گفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم

جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود.


حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید:
-شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه
غذای مورد علاقت عدس‌پلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه
رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون می‌خوای به همه بگی مردی


جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت:
-مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم...

باز وسط حرفش پرید اما با خجالت:
- اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون!

جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد:
- مال هم شدیم

جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت:
- خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟


- ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم


و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها..
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
https://t.me/+T9Vo7IJfDzEyMGM0
❌❌❌


Forward from: ༺ڪـهـربـا༻
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم!

هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید:

- برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده!

صدای کلافه‌ی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید:

- نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه!

با خجالت یقه‌ی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید.

سامیار بی‌قرار جلو آمد و تن اویِ بی‌حواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت.

- آروم دختر چته؟

صورتش را در سینه‌اش قایم کرد و با خجالت لب زد:

- خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی!

- من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی!

تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند.

- و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغه‌ای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده!

سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت.

- بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان!

با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسه‌ی سینه‌ی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید.

- تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟

صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشه‌ی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمه‌اش را شنید:

- بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمی‌گذرم ماهلین ستوده!
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥

https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0


شروع رمان "شبی در پروجا":
https://t.me/peranses_eshghe/100585

شروع رمان "از تو چه پنهان عاشقت بودم":
https://t.me/peranses_eshghe/119025


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_چهل_و_دوم


به طرز دل خنک کنی مهرسانا بی‌توجه به حرف ابهری نظر رضا شریفی را پرسید:

_ نظر تو چیه رضا؟

_من فیلمنامه رو دوست دارم... آقای ابهری لطفا شما قرارداد ما و مبلغ پیشنهادیتون رو بفرستید و یه جلسه‌ی حضوری با اسپانسر و تهیه‌کننده بذارید تا ما بتونیم به نتیجه‌ی غایی برسیم. چطوره؟

_عالیه ممنون از اینکه وقتتون رو به من دادید و تا اینجا اومدید پس من قرارداد رو براتون می‌فرستم و جلسه رو با اسپانسر هماهنگ می‌کنم.

مکالمات بعدی به تشکرهای پی‌درپی ابهری و تعارف تیمه پاره کردن‌هایشان گذشت.
سرم را از در فاصله دادم و بی‌توجه به خاک و خل روی زمین نشستم.
هاله نگاهش را به چهره‌ی وارفته‌ی من دوخت.

_چته؟

_کار دنیا رو می‌بینی به آدما براساس موقعیت اجتماعیشون احترام گذاشته می‌شه... همین ابهری که منو هر بار یه جور تحقیر می‌کنه از اول تا آخر جلسه چاپلوسی اینا رو کرد. بعضیا آرزوهای زندگی می‌کنن هاله... من و مهرسانا تاجیک هم‌سن همیم اما اون کجا و من کجا... نمی‌گم اون تلاش نکرده ها نه ولی منم چندساله چه اون موقعا که یواشکی از پدر و مادرم کار تئاتر می‌کردم و چه الان که دارم درسشو می‌خونم سگ دو زدم اما هیچی به هیچی.

_صبر داشته باش شهرزاد بالاخره توام به آرزوهات می‌‌رسی... نذار امثال ابهری که نوک دماغشونو می‌بینن مانعت بشن.

پوزخند تلخی زدم.
واقعا می‌رسیدم؟
مثلا روزی می‌آمد که عکس من به عنوان نقش اول سر در سینماها بخورد؟
اصلا بدون پارتی بازی امکان‌پذیر بود؟
آه کشیدم و از جا بلند شدم.

_هاله؟

_جانم؟

_دیدی اسم استاد شهری رو آورد... فیلمنامه مال اونه... می‌گم به نظرت یه سر بریم پیشش؟ به نظرت هنوز از دستم شکاره؟

لبخندی به صورت ناامیدم زد.

_هر کی ندونه من خوب می‌دونم تو سوگلی استاد شهری بودی... همه دانشجوها یه طرف شهرزاد هم یه طرف تو تنها کسی بودی که بهت گفت آینده‌ات روشنه برو پیشش حتی اگه ناراحت بود هم عذرخواهی کن اون با تو مهربونه.

لبخند روی لب من هم نشست.
دلم برای استاد شهری تنگ شده بود و از طرفی کنجکاو فیلمنامه‌ای بودم که برای ابهری نوشته بود استاد شهری تنها کسی بود که مرا بازیگر موفقی می‌دید و آینده‌ام را به نور خورشید ربط داده بود... درخشان و سوزان.
با فکر استاد شهری از اتاق بیرون زدم و به سمت کلاس ابهری راه افتادیم... باید به سراغش می‌رفتم استاد شهری عزیزم مردی که رفتن به دیدنش زندگی‌ام را زیر و رو کرد.


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_چهل_و_یکم


به در کنار اتاق اشاره کرد.

_ من یه چندباری اینجا اومدم... این در برای اتاق تقریبا خالیه که خرت و پرت توش جا دادن بعد این اتاق با یه در دیگه به اتاق جلسات وصل می‌شه... یه چیزی تو مایه‌های استراحتگاهه اما چون بلااستفاده مونده هر کی هر چی اضافه داشته چپونده اون تو درشم قفل نیست.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
این دختر همیشه مرا شگفت‌زده می‌کرد.

_ یعنی جایی توی این دانشگاه هست تو نجوریده باشی؟! همه‌جا یه بار رفتی... اگه جاسوس می‌شدی می‌تونستی کل دنیا رو فتح کنی.

با حالتی غرورآمیز سر تکان داد و دوباره دست بیچاره‌ی مرا که امروز برایش حکم کش تنبون را داشت کشید و به سمت اتاقی که گفته بود برد.

_ بیا بریم الان حرفاشون تموم می‌شه نمی‌فهمیم چی می‌گن.

وارد اتاق که شدیم از خاک و میزان خرت و پرتی که در آن بود جا خوردم.
قطعا تمام لباس‌هایمان گرد و خاکی می‌شد.
با این همه وسایل چرا درش را قفل نمی‌کردند؟
هاله به سمت در حائل بین دو اتاق رفت و من را هم دنبال خودش برد.
پچ زدم:

_این درو باز نکنن یه وقت.

چپ‌چپ نگاهم کرد.

_ مگه خلن؟ میز جلسه ذاتا به این در چسبیده باز نمی‌شه.

نفس راحتی کشیدم و سرم را به تقلید از هاله روی در چسباندم.
صدای ابهری می‌آمد.

_ همونطور که گفتم برای سرمایه اولیه و دستمزد شما مشکلی پیش نخواهد اومد هم تهیه کننده‌ی معتبری داریم و هم قراره یه اسپانسر خیلی بزرگ برای این کار بگیریم که بتونیم در سطح جهانی موفق بشیم هم همونطور که خودتون می‌دونید این کار رو می‌خوایم بفرستیم کن همه‌ی هدف من همینه.

صدای مهرسانا تاجیک به گوشم رسید.

_ اما این اولین کار شماست که کارگردانی می‌کنید اگه نگیره اعتبار من برای شرکت توی همچین پروژه‌ای به باد می‌ره.

ابهری برعکس همیشه که مثل سگ آقای پتیبل پاچه‌ی ما دانشجویان بدبخت را می‌گرفت ملایم جواب تاجیک را داد:

_خانوم شما خودتونم فیلمنامه‌ی این کار رو خوندید می‌دونید فیلمنامه رو آقای شهری نوشته و هر چی تا حالا کار نوشته گرفته... این کار یه کار اجتماعیه... یه کمدی سیاهه که به نوع خودش می‌تونه روایت‌گر مشکلات جامعه باشه پس من به شما قول صد در صد می‌دم که می‌گیره.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
_تو دیگه هیچکس من نیستی... یه روزی اگه بهم می‌گفتن جونتم برای این مرد بده من بدون درنگ این‌کار رو می‌کردم... من جونمو زندگیمو فدات می‌کردم اما حالا از تموم وجودم خطتت زدم تو برای من یه هیچ کاملی!

_من عاشقتم شهرزاد.

_تو ولم کردی رفتی! هیچ عاشقی معشوقشو رها نمی‌کنه! دیگه نمی‌خوام عاشقم باشی.

_نخواستنت چیزی رو تغییر نمی‌ده... به قول نزار قبانی سرنوشتِ تو آن است که محبوبِ من باشی، و هرگز از این سرنوشت گریزت نخواهد بود! سعی کن با سرنوشتت کنار بیای.

بخشی از رمان " از تو چه پنهان عاشقت بودم"


برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_چهلم


پیشانیم به بالاترین حد ممکن رفت و چشمانم به اندازه‌ی دو توپ بسکتبال شد.

_هان؟ شوخی می‌کنی؟

_هان و زهرمار... نه خیر شوخی نمی‌کنم منم مثل تو وقتی دیدمشون همین حال شدم.

_ این دوتا پرفروش‌ترین و گرون‌ترین بازیگرای حال حاضرن دوتاشون سوپراستارن دستمزد یه روزشون زندگی ما رو می‌خره می‌فروشه همین پارسال رضا شریفی کاندید اسکار شد و یه جایزه‌ی کن هم داره... اینجا با ابهری چیکار دارن؟

_خب بالاخره ابهری توی سینما آشنا اینا زیاد داره از طرفی سالهاست طراح فیلمنامه‌اس و دستیار کارگردانی هم انجام می‌ده طبیعیه بشناسنش اما اینکه چرا اومدن دانشگاه خیلی عجیبیه.

نگاه عجیبی به سمت راه پله انداختم و بعد دوباره نگاهم را به هاله دادم.

_می‌خواستی بریم فالگوش وایسیم نه؟

لبخند بزرگی زد.

_آره اون طبقه عملا فقط برای جلساته و کسی نمی‌ره نظرت چیه بریم یه سر و گوشی آب بدیم.

برای تسلط به خودم نفس عمیقی کشیدم.
فکر کنم امروز از استرس انقدر نفس عمیق می‌کشیدم که کل اکسیژن کشور را استشمام کنم. رفتن به آن طبقه و گیر افتادنمان یعنی برخورد وحشیانه‌ی ابهری اما خب من شهرزاد بودم کله‌خراب‌ترین آدم دنیا.

دست هاله را این‌بار من کشیدم و با لبخند شروری که روی لبانم نشسته بود پچ زدم:

_بریم.

و هر دو شبیه پت و مت تا رسیدن به طبقه‌ی بالا دوبار زمین خوردیم.
از شدت استرس و هیجان دستانم یخ کرده بود.
با ورود به طبقه‌ی بالا که رسما سوت و کور بود و شباهتی به طبقات ذیگر ساختمان نداشت نگاهی به هاله انداختم.

_نریم سرمونو بچسبونیم به در یهو بیاد درو باز کنه پرت بشیم توی اتاق؟

_انقدر فیلم نبین شهرزاد این صد بار... نیازی نیست سرمونو بچسبونیم به در.

گیج نگاهش کردم.

_پس چجوری بفهمیم چه زری می‌زنن؟


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_نهم


نگاه کوتاهی بهم انداخت و با چهره‌ای هیجان‌زده گفت:

_ وایی نمی‌دونی چی دیدم.

کلافه از کشیدن‌هایش ایستادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم.

_باز کدوم بدبختی رو در حال گل کشیدن دیدی و می‌خوای ازش آتو بگیری؟ یا نه زاغ سیاه کدوم یکی از بچه‌ها رو چوب زدی و مچشونو پشت درختای ته حیاط گرفتی؟

نگاه خندانی بهم انداخت و دست به کمر زده ابرو بالا انداخت.

_ حتی از اینا هم عجیب‌تر دیدم.

پوف کلافه‌ای کشیدم.

_ ولم کن تو رو خدا هاله الان ابهری میاد توی راهرو می‌بینتمون پاچه‌امونو می‌گیره نمی‌ذاره بریم کلاس بیا بریم تا نیومده.

خواستم عقب گرد کنم که مچم را دوباره گرفت.

_ وایسا ببینم... حالا چرا قرص بریم بریم خوردی؟ نترس ابهری حالا حالاها نمیاد.

با چهره‌ای جمع شده نگاهش کردم.

_ باز چیکار کردی هاله؟ نکنه به خاطر من رفته باشی مسمومش کرده باشی هوم؟

چپ‌چپ نگاهم کرد.

_ کم فیلم جنایی ببین تو رو خدا شهرزاد یه دقیقه دهنتو ببند تا من حرفمو بزنم.

کلافه لب گزیدم.

_بستم حالا حرفتو بزن برم بشینم سرکلاس بلکه این روز جهنمی تموم بشه.

قدمی نزدیکم شد و کنار گوشم جوری که انگار دارد رازی مگو را می‌گوید و نمی‌خواهد احدی آن را بشنود گفت:

_مهرسانا تاجیک و رضا شریفی رو کنار ابهری دیدم داشتن می‌رفتن اتاق جلسات طبقه‌ی بالا.


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_هشتم

***


کوله‌ی رنگ و رو رفته‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم و با چهره‌ای درهم و بی‌حوصله به سمت پله‌های طبقه‌ی دوم دانشگاه رفتم.
دیروز تا ساعت شش یک بند توی کافه کار کرده و رو پا بودم و بعد هم که به خانه رفتم به اجبار مادرم مشغول تمیزکاری خانه شدم.
جوری مرا به کار گرفته بود که انگار تمام حرصش از مکالمه با تمنا خانوم و دعوایی که با او پشت تلفن کرده را با این تمیزکاری می‌خواست سر من دربیاورد.
یک نفر هم نبود که بگوید خب مادر من این تو بودی که اصرار کردی بگذارم به خواستگاری‌ام بیایند نه من.
با فکر به آن مردک بیشعور نفس پر حرصی کشیدم.
امروز انگار قرار نبود اعصاب من یک دم آرام بگیرد.
کلاس سه واحدی امروز که فکر به آن هم متشنجم می‌کرد کم بود حالا باید یاد آن مردک احمق خواستگار نشان هم میوفتادم.
قدم‌هایم به رسیدن به طبقه‌ی دوم کند شد.
انگار که دارم به قتلگاهم نزدیک می‌شوم.
پاهایم برای راه رفتن همراهی‌ام نمی‌کردند.
امروز با ابهری کلاس داشتم و این کلاس بعد از حرف‌های آن روزش و جایگزین کردن دختری که صرفا فقط خوشگل‌تر از من بود و یک هزارم تجربه‌ی من را نداشت عذاب الهی بود.
نه اینکه من زشت باشم ها نه... من از نظر خیلی‌ها چهره‌ای دلنشین و جذابی داشتم.
حتی آدم‌های بسیاری بارها بهم گفته بودند پوست زیادی روشنم و لپ‌هایی که گاه و بی‌گاه سرخ می‌شدند زیادی دلرباست.
به نظر خودم هم هر انسانی زیبایی‌های خودش را داشت و ما چیزی به اسم انسان زشت نداشتیم.
زیبایی و زشتی کاملا سلیقه‌ای بود.
یکی سبزه دوست داشت یکی بور... یکی زاغ یکی مشکی.
مهم این بود که به چشم خودت زیبا به نظر برسی و آنقدر اعتماد به نفس داشته باشی که همه محو سیرتت شوند.
اما خب با همه‌ی این حرف‌ها من شبیه استانداردهای زیبایی امروزی نبودم.
مثلا دماغم قوزی ملایم داشت و عروسکی نبود.
یا لب‌هایم پرتز نشده و معمولی بودند.
برعکس عسل که درست نقطه‌ی مقابل من بود و به قولی داف به نظر می‌رسید.
بارها اصرار کرده بود که من هم دستی به دماغم بکشم ولی خب من آنقدرها هم برایم مهم نبود و قوزم را دوست داشتم.
سرم را از افکار درهم و برهمم تکان دادم.
نفس عمیق دیگری کشیدم و وارد کلاس شدم.
هر کسی مشغول حرف با کناری‌اش بود و مثل همیشه این کلاس شلوغ بود.
چشم گرداندم تا هاله را پیدا کنم که دستم به ضرب و محکم به سمت در کشیده شد با چشم‌های گرد شده به هاله که مرا به سمت راهرو می‌کشید نگاه کردم و گیج پچ زدم:

_ چته؟!


شروع رمان "از تو چه پنهان عاشقت بودم"🤌🩷


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
بماند به یادگار آخرین کلیپ از رمان شبی‌درپروجا😍


بالاخره داستان حنا و الیاس قشنگمون هم با تمام دردها و سختی‌هاش به یه پایان شیرین رسید.
حنا و الیاسی که من خودم با خنده‌هاشون خندیدم و با گریه‌هاشون گریه کردم و با وجود ساختگی بودنشون توی ذهنم برام واقعی‌ترین بودند و خواهند بود.
مرسی از تمام مدتی که صبوری کردید و بدقولی‌های ابن بنده‌ی حقیر رو تحمل کردید.
حنا و الیاس برای همیشه توی قلب من موندگارن و برام جایگاه ویژه‌ای دارند و امیدوارم برای شما هم موندگار بشن.
این رمان اثر دوم من هستش و خب طبیعیه قلمم هنوز ضعف‌های زیادی داره ممنون می‌شم که ضعف‌هاش رو به بزرگی خودتون ببخشید و با انتقادات سازنده‌اتون باعث پیشرفتم بشید.

دوستتون دارم و امیدوارم عشقی به زیبایی گل سرخ نصیبتون بشه.

از فردا شب ادامه‌ی رمان "از تو چه پنهان عاشقت بودم" گذاشته می‌شه امیدوارم اونم مثل این رمان دوست داشته باشید چرا که یه عاشقانه‌ی خیلی قشنگ رو قراره براتون به تصویر بکشه🫣

لطفا کم و کاستی‌های من رو هم حلال کنید و به بزرگی خودتون ببخشید🌸
یا حق🤍


#part_550

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
#پارت_پایانی

صدای من پخش شد و من با صدای خودم خیره به چشم‌های الیاس خوندم، چشم‌هایی که دنیای من بود.

"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم"

بغض رو توی نگاهش دیدم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و من آهنگ رو که حرف دلم بود پچ زدم:
"_عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم

تا از پیشت می‌رم دلتنگ میشم
مرورت میکنم هرم نفسهات
به هیچکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو از خدا چیزی نمیخوام

تا وقتی تو رو دارم کنارم
چه فرقی میکنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری میبینیم
که بین دستهامون هیچ مانعی نیست

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم"

سرش و عقب کشید و با حالی غریب پیشونیم رو محکم بوسید.
_ ممنونم... ممنونم از این سورپرایز قشنگت.

پر از حس قشنگ نگاهش کردم و سرم رو جلو بردم و لبم رو به گوشش چسبوندم و پچ زدم:
_ سورپرایز اصلی این نیست.

گیج سر عقب کشید و نگاهم کرد.

"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم"

لب گزیدم و با حالی غریب خبری که خودمم دیروز فهمیده بودم رو دم گوشش پچ زدم:
_من حامله‌ام الیاس یه ماهمه.

نگاهش پر از بهت شد و صداش بین آهنگ گم شد و به گوش کسی نرسید.
_ حامله‌ای؟

لبخند زدم و اشکم چکید.
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
_ به نظرت چجوری به خانواده‌ات بگیم آقا سید قبل عروسی بابا شده؟ داری بابا می‌شی پسرحاجی سوپرمنم.

"پراز خوشحالی بی وقفه می‌شم
تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریم می‌گیره"

بلند و بی‌وقفه خندید.
یه خنده‌ی پر از بغض خوشحالی.
حالش رو می‌فهمیدم.
سر جلو کشید و پیشونیش رو روی پیشونیم چسبوند و از همون فاصله خیره شد توی چشم‌هام.

"ببین تا پر شدم از نا امیدی
غمو از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر میبینم
عجب جایی به داد من رسیدی

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم"

با پایان آهنگ اشکش چکید و حرفش کنار گوشم خوشبختیمون رو کامل کرد و من تبدیل شدم به خوشبخت‌ترین زن جهان... زنی که با وجود همه‌ی پستی و بلندی‌ها مقاومت کرد و خدا خوشبختی رو بهش هدیه داد.
هدیه‌ای به وسعت عشق الیاس...
_ ازت یه دختر می‌خوام حنا یه دختر به خوشگلی و معصومی خودت.


و عشق همچون مرهمی بی‌مثال، پایانی برای تمام دردهاست...
پایان به وقت ۴:۲۱
۲۹مهرماه ۱۴۰۲
در پناه خدا باشید.




#part_549

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


جالب بود خیلی از مهمونا اومدن با من رقصیدن اما تمام مدت نگاه الیاس فقط خیره به من بود و هیچکس دیگه‌ای رو نمی‌دید.
چنان با حض من رو نگاه می‌کرد که من می‌تونستم برای نگاهش دیوونه بشم.
حوا چنان خوشحال بود که از من بیشتر ورجه وورجه می‌کرد و من خوب می‌دونستم نصف این خوشحالی برای ماست و نصفش برای اینه که خانواده‌ی سلیمان اجازه خواسته بودن بعد از عروسی ما بیان خواستگاری.
جالب بود اما حتی ثمین و مادرش هم اومده بودند و چقدر محترم بود این دختر که با ذوق بهم تبریک گفته بود و ذره‌ای حسادت از کلامش احساس نکردم.
انقدر رقصیدم که حتی فیلمبردار رو هم به خنده انداختم و خاله چپ‌چپ نگاهم کرد.
من اما دست بردار نبودم تا اینکه جانا بهم اشاره کرد و من منظورش رو فهمیدم.
از سن فاصله گرفتم و به سمت الیاس رفتم.
خندون نگاهم کرد.
_خسته نباشی دلبرک... من برم؟

ابرو بالا دادم.
_ کجا به سلامتی؟

عاجز نالید:
_ بذار برم حنا من هر چی بمونم کنترلم سخت‌تر می‌شه یهو دیدی پریدم اون وسط ماچ مالیت کردما.

ریزخندیدم و دستش رو کشیدم.
_بلندشو می‌خوام باهات برقصم.

چشم گرد کرد.
_ من عمرا بیام اون وسط ژانگولر بازی در بیارم.

خنده‌ام بلند شد و چشمک زدم.
_بیا ژانگولربازی نمی‌خواد سورپرایزم اون وسطه... رقصمونم دو نفره‌اس فقط کافیه دستت دور کمرم باشه.

مردد نگاهم کرد که با دلبری سر کج کردم.
_بیا دیگه جون حنا.

از جا بلند شد و همراهم اومد.
_ دیگه جونتو قسم نده زندگی...

به جانا اشاره زدم و اون فلش رو به دی‌جی داد و دی‌جی از همه خواهش کرد عقب وایسن تا عروس و دوماد رقص دو نفره‌اشون رو شروع کنند.
با هم وسط رفتیم.
دستش رو دور کمرم پیچیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و به دی‌جی اشاره کردم و چند لحظه بعد با دیدن چشم‌های پر از بهت الیاس خیره بهش با آهنگی که خودم خونده بودم و با کمک امیرعلی توی یه استودیو مخصوص امشب ضبط کرده بودم شروع به خوندن کردم.

20 last posts shown.