#پست227
دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.
- ممنون زن عمو... مگه اینکه شما خوشحال بشید. این دختر سنگدلتون که هنوزم با اخم ازم پذیرایی میکنه.
خندهای روی لبانم جان گرفت. نمیدانم از کی و چگونه مهرش در دلم جا گرفت. اما شغلش و برادری که سایهاش میتوانست، زندگیام را تحت تأثیر قرار دهد، همیشه مانع این میشد، به احساسم اجازهی پروبال گرفتن، بدهم. سری تکان دادم و گفتم:
- خوش اومدی... از شوخی گذشته خوشحالمون کردی. باورم نمیشد، امسال یادت باشه... مدتیه خبری ازت نیست.
صدای دیگری از پشت سر یاسر شنیده شد.
- تقصیر منه رزا خانوم... از وقتی کرونا کشور رو درگیر کرده... باید یه سری کارهای ضربتی انجام میشد. در این مدت درگیر بودیم.
با دیدن سرهنگ کاظمی که بعد از پرونده بزرگ فرهمند دو بار ارتقا درجه گرفته بود، لبخندم عمیقتر شد.
- سلام... خیلی خوش اومدید... باورم نمیشه شما رو این جا میبینم!
خندید و سرش را کمی رو به پایین خم کرد و گفت:
- شرمنده بدون دعوت اومدم... تقصیر این پسر عاشق پیشه بود.
همه خندیدند و من هم لبانم به لبخندی عمیق گشوده شد. با دعوت مادرم همه به سمت آلاچیق رفتیم. با اینکه هوای کویری در شبها سردتر بود، اما بخاری هیزمی که وسط آلاچیق قرار داشت، هوا را معتدل میکرد.
نفس مانند یک پرنسس میان ما میچرخید و دلبری میکرد. تمام لحظات سعی داشتم، لبخند از روی دخترم کنار نرود. حضور مهمان ناخوانده دخترکم را حسابی شاد کرده بود. با اینکه فاصلهی زیادی بینمان بود اما نفس ارتباط خوبی با یاسر برقرار کرده بود. هر زمان که تلفنی با مادرم در تماس بود، دخترک شیرین زبانم با او حرف میزد.
بعد از خوردن شام و گرفتن فیلم از پرنسس زیبایم در حین باز کردن کادوهایش، همگی دور میز نشستیم. مادرم رو به سرهنگ کرد و گفت:
- سالهاست از شما بیخبریم... فکر میکردم، مارو فراموش کردید!
لبخندی روی لبان گوشتیش جان گرفت و گفت:
- عذرخواهی میکنم، انقدر سرگرم مشغلههای کاری بودم که وقت نداشتم به سفر غیر کاری بیام. اما همیشه از طریق یاسر جویای احوالتون بودم.
رو به یاسر کرد و گفت:
- یاسر جون خودت شروع میکنی یا من؟
قلبم فرو ریخت. قرار بود چه بشنوم که یاسر هنوز جرأت گفتنش را نداشت؟ صدای یاسر که با آرامش پاسخ داد، نفس حبس شده در سینهام را آزاد کرد.
- شما رو برای همین موضوع اوردم... بعد از زنعمو، بزرگترم شمایی!
سرهنگ رو به من و مادرم نگاهی چرخاند و صدایش را صاف کرد.
- اوهوم... راستش این گل پسر دیگه طاقت از کف داده... من به عنوان رفیق و همدل اومدم اینجا تا رزا خانوم رو برای پسر خوبم خواستگاری کنم. امیدوارم این بار روی منو زمین نندازید و دل به دل این مجنون قرن بیست و یکم بدید.
شوکه شدم. گرمای شدیدی از درون شکمم به سمت صورتم هجوم آورد. عرق شرم روی مهرههای ستون فقراتم شره کرد. ناخواسته بغضی گلوگیر راه گلویم را بست. تردید و ترس از زندگی مشترک دلم را بیقرار و هراسان میکرد. مادرم حرف دلم را زد و مرا از پاسخ دادن، نجات داد:
- پسرم خودت میدونی این همه سال چرا رزا به شما جواب منفی داده... من هم با نظر دخترم موافقم... چون خودم زخم خوردهی همین تقدیرم... درست همان تقدیر برای دخترم داره رقم میخوره...
یاسر سرش را بالا آورد و به صورتم خیره شد. دستانش را درهم گره کرده بود و میفشرد.
- میتونیم تنهایی حرف بزنیم؟
برق نگاهش نور امیدی در دلم تاباند. چهارسال تنهایی دلم را برای داشتن یک همدم به تکاپو انداخته بود. از آلاچیق بیرون رفتیم و به آلاچیق انتهای باغ رفتیم. با اینکه شهر کویری بود اما درون شهر پر از باغهای مرکبات و نخلستان بود. یکی از همان باغهای مرکبات الان رستوران من بود که با محیط دلچسبی که برایش مهیا کردم، مشتریان زیادی را برایم جذب کرد. وقتی روی صندلی نشستیم. نگاهش را به اطراف دوخت و گفت:
- خوشحالم در کارت انقدر موفقی... ایمان داشتم که اومدنت به این شهر دور و کویری میتونه، تحولات خوب و مثبتی روی تو و زنعمو داشته باشه.
- ممنون... نظر لطفته.
خندید و دستی میان موهایش کشید.
- از هرنظر که نگاهت میکنم، شیفتهت میشم... یه دختر بااراده و قوی در عین حال پرانرژی و مصمم... در این دوره که دخترا همش دنبال خوشگذرونی و رفتارهای عجیب و غریبند، تو خیلی پخته و کاملی...
لبخندی روی لبم نشست و میان حرفش پریدم:
- اشتباهت اینه که منو با دخترا مقایسه میکنی، در صورتی که من یه زنم با یک دختر سه ساله که همهی زندگیمه... من دیگه اون دختر سبکسر و فارغ از دغدغههای مادرانه نیستم. الان یک مادرم... مادر بودن هر زنی رو تغییر میده...
دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.
- ممنون زن عمو... مگه اینکه شما خوشحال بشید. این دختر سنگدلتون که هنوزم با اخم ازم پذیرایی میکنه.
خندهای روی لبانم جان گرفت. نمیدانم از کی و چگونه مهرش در دلم جا گرفت. اما شغلش و برادری که سایهاش میتوانست، زندگیام را تحت تأثیر قرار دهد، همیشه مانع این میشد، به احساسم اجازهی پروبال گرفتن، بدهم. سری تکان دادم و گفتم:
- خوش اومدی... از شوخی گذشته خوشحالمون کردی. باورم نمیشد، امسال یادت باشه... مدتیه خبری ازت نیست.
صدای دیگری از پشت سر یاسر شنیده شد.
- تقصیر منه رزا خانوم... از وقتی کرونا کشور رو درگیر کرده... باید یه سری کارهای ضربتی انجام میشد. در این مدت درگیر بودیم.
با دیدن سرهنگ کاظمی که بعد از پرونده بزرگ فرهمند دو بار ارتقا درجه گرفته بود، لبخندم عمیقتر شد.
- سلام... خیلی خوش اومدید... باورم نمیشه شما رو این جا میبینم!
خندید و سرش را کمی رو به پایین خم کرد و گفت:
- شرمنده بدون دعوت اومدم... تقصیر این پسر عاشق پیشه بود.
همه خندیدند و من هم لبانم به لبخندی عمیق گشوده شد. با دعوت مادرم همه به سمت آلاچیق رفتیم. با اینکه هوای کویری در شبها سردتر بود، اما بخاری هیزمی که وسط آلاچیق قرار داشت، هوا را معتدل میکرد.
نفس مانند یک پرنسس میان ما میچرخید و دلبری میکرد. تمام لحظات سعی داشتم، لبخند از روی دخترم کنار نرود. حضور مهمان ناخوانده دخترکم را حسابی شاد کرده بود. با اینکه فاصلهی زیادی بینمان بود اما نفس ارتباط خوبی با یاسر برقرار کرده بود. هر زمان که تلفنی با مادرم در تماس بود، دخترک شیرین زبانم با او حرف میزد.
بعد از خوردن شام و گرفتن فیلم از پرنسس زیبایم در حین باز کردن کادوهایش، همگی دور میز نشستیم. مادرم رو به سرهنگ کرد و گفت:
- سالهاست از شما بیخبریم... فکر میکردم، مارو فراموش کردید!
لبخندی روی لبان گوشتیش جان گرفت و گفت:
- عذرخواهی میکنم، انقدر سرگرم مشغلههای کاری بودم که وقت نداشتم به سفر غیر کاری بیام. اما همیشه از طریق یاسر جویای احوالتون بودم.
رو به یاسر کرد و گفت:
- یاسر جون خودت شروع میکنی یا من؟
قلبم فرو ریخت. قرار بود چه بشنوم که یاسر هنوز جرأت گفتنش را نداشت؟ صدای یاسر که با آرامش پاسخ داد، نفس حبس شده در سینهام را آزاد کرد.
- شما رو برای همین موضوع اوردم... بعد از زنعمو، بزرگترم شمایی!
سرهنگ رو به من و مادرم نگاهی چرخاند و صدایش را صاف کرد.
- اوهوم... راستش این گل پسر دیگه طاقت از کف داده... من به عنوان رفیق و همدل اومدم اینجا تا رزا خانوم رو برای پسر خوبم خواستگاری کنم. امیدوارم این بار روی منو زمین نندازید و دل به دل این مجنون قرن بیست و یکم بدید.
شوکه شدم. گرمای شدیدی از درون شکمم به سمت صورتم هجوم آورد. عرق شرم روی مهرههای ستون فقراتم شره کرد. ناخواسته بغضی گلوگیر راه گلویم را بست. تردید و ترس از زندگی مشترک دلم را بیقرار و هراسان میکرد. مادرم حرف دلم را زد و مرا از پاسخ دادن، نجات داد:
- پسرم خودت میدونی این همه سال چرا رزا به شما جواب منفی داده... من هم با نظر دخترم موافقم... چون خودم زخم خوردهی همین تقدیرم... درست همان تقدیر برای دخترم داره رقم میخوره...
یاسر سرش را بالا آورد و به صورتم خیره شد. دستانش را درهم گره کرده بود و میفشرد.
- میتونیم تنهایی حرف بزنیم؟
برق نگاهش نور امیدی در دلم تاباند. چهارسال تنهایی دلم را برای داشتن یک همدم به تکاپو انداخته بود. از آلاچیق بیرون رفتیم و به آلاچیق انتهای باغ رفتیم. با اینکه شهر کویری بود اما درون شهر پر از باغهای مرکبات و نخلستان بود. یکی از همان باغهای مرکبات الان رستوران من بود که با محیط دلچسبی که برایش مهیا کردم، مشتریان زیادی را برایم جذب کرد. وقتی روی صندلی نشستیم. نگاهش را به اطراف دوخت و گفت:
- خوشحالم در کارت انقدر موفقی... ایمان داشتم که اومدنت به این شهر دور و کویری میتونه، تحولات خوب و مثبتی روی تو و زنعمو داشته باشه.
- ممنون... نظر لطفته.
خندید و دستی میان موهایش کشید.
- از هرنظر که نگاهت میکنم، شیفتهت میشم... یه دختر بااراده و قوی در عین حال پرانرژی و مصمم... در این دوره که دخترا همش دنبال خوشگذرونی و رفتارهای عجیب و غریبند، تو خیلی پخته و کاملی...
لبخندی روی لبم نشست و میان حرفش پریدم:
- اشتباهت اینه که منو با دخترا مقایسه میکنی، در صورتی که من یه زنم با یک دختر سه ساله که همهی زندگیمه... من دیگه اون دختر سبکسر و فارغ از دغدغههای مادرانه نیستم. الان یک مادرم... مادر بودن هر زنی رو تغییر میده...