سلام آقای دهنوی!
چند ماهی بود که ازتان بیخبر بودم اما آن روز که شنیدم دارید میروید آن سر دنیا ترس برم داشت. سر کلاس بودم که یک آن نگاهم مات ماند روی صورت شاگردم و توضیحات بعدش را نشنیدم. دوباره وسط سینهام به اندازه کف دست گُر گرفت. همانجایی که وقتی هر بار سر جلسه تراپی از من میپرسیدید الان توی بدنت چه خبره؟ بهش اشاره میکردم و میگفتم گُر گرفته!
خدا را شکر که نت رفت و ادامه کلاس ماند برای هفته بعد. خودم را انداختم روی مبل. مثل آدمی که آژیر خطر را شنیده اما آن دور و بر پناهگاهی نمیبیند که بپرد توش جز همان مبل فکسنی، گوش به زنگ، منتظر اتفاق ماندم. چیزی از سینهام خودش را کشید تا گلو و از چشمهام زد بیرون. اشکهام بیامان میریخت. انگار دوباره بابام مرده بود. انگار دوباره دختر بچهی هفت سالهای بودم که توی نمایشگاه بین المللی لای آدمها میدوید و گریه میکرد و دنبال پدر و مادرش میگشت. یاد آن باری افتادم که کرونا گرفته بودید و من خودم را دلداری میدادم که شما نمیمیرید. با نفسهای کوتاه و تند تقلا میکردم این خبر را هضم کنم اما بیاراده گوشی را برداشتم و پیام دادم. احوالتان را پرسیدم و برایتان آرزوی موفقیت کردم. دروغ چرا آن لحظه احوالتان و این که در این مسیر جدید موفق بشوید یا نه آنقدرها برایم مهم نبود. فقط میخواستم بگویم من هستم. مرا یادتان نرود. دستم را رها نکنید.
فکر این که جلساتم همیشه آنلاین بوده و از هر جای دنیا میشود برگزارش کرد هم تپش قلبم را آرام نکرد.
آدمی که سه سال روبرویش خندیده بودم، گریسته بودم، برایش از آرزوها و حسرتهام گفته بودم، آدمی که مرا فهمیده بود، همدلی و همدردی کرده بود، آدمی که توی این سه سال یکبار بکن نکن نکرده بود، دستوری نداده بود، قضاوتی نکرده بود، سر هزینه جلسات با من کلی راه آمده بود، به من یاد داده بود چقدر و چطور با خودم مهربان باشم...و این مسیر سه ساله را همراهم آمده بود تا نجات پیدا کنم که فقط خودم میدانم که چه بودم و چه شدم، که نجاتم داده بود...حالا داشت میرفت. همین فعل رفتن به خودی خود کافی بود که آدم یکباره با حفرهای عمیق مواجه شود. که یکباره غریب و بیکس شود.
بیکس و غریب شده بودم آقای دهنوی و سیر و سیاحت توی این غربت یک ساعتی طول کشید.
بعد حالم آمد سر جاش. انگار کابوس دیده بودم و پریده بودم از خواب.
به خودم گفتم چیزی نیست خواب بد دیدی. میتوانی مثل قبل هر وقت بخواهی با آقای دهنوی جلسه داشته باشی.
چند روز بعد شما پیام دادید و گفتید مثل سابق هر وقت بخواهم میتوانم.
گفتم متشکرم.
بله آقای دهنوی برای همه چیز متشکرم
هر کجای دنیا که هستید موفق باشید.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel
چند ماهی بود که ازتان بیخبر بودم اما آن روز که شنیدم دارید میروید آن سر دنیا ترس برم داشت. سر کلاس بودم که یک آن نگاهم مات ماند روی صورت شاگردم و توضیحات بعدش را نشنیدم. دوباره وسط سینهام به اندازه کف دست گُر گرفت. همانجایی که وقتی هر بار سر جلسه تراپی از من میپرسیدید الان توی بدنت چه خبره؟ بهش اشاره میکردم و میگفتم گُر گرفته!
خدا را شکر که نت رفت و ادامه کلاس ماند برای هفته بعد. خودم را انداختم روی مبل. مثل آدمی که آژیر خطر را شنیده اما آن دور و بر پناهگاهی نمیبیند که بپرد توش جز همان مبل فکسنی، گوش به زنگ، منتظر اتفاق ماندم. چیزی از سینهام خودش را کشید تا گلو و از چشمهام زد بیرون. اشکهام بیامان میریخت. انگار دوباره بابام مرده بود. انگار دوباره دختر بچهی هفت سالهای بودم که توی نمایشگاه بین المللی لای آدمها میدوید و گریه میکرد و دنبال پدر و مادرش میگشت. یاد آن باری افتادم که کرونا گرفته بودید و من خودم را دلداری میدادم که شما نمیمیرید. با نفسهای کوتاه و تند تقلا میکردم این خبر را هضم کنم اما بیاراده گوشی را برداشتم و پیام دادم. احوالتان را پرسیدم و برایتان آرزوی موفقیت کردم. دروغ چرا آن لحظه احوالتان و این که در این مسیر جدید موفق بشوید یا نه آنقدرها برایم مهم نبود. فقط میخواستم بگویم من هستم. مرا یادتان نرود. دستم را رها نکنید.
فکر این که جلساتم همیشه آنلاین بوده و از هر جای دنیا میشود برگزارش کرد هم تپش قلبم را آرام نکرد.
آدمی که سه سال روبرویش خندیده بودم، گریسته بودم، برایش از آرزوها و حسرتهام گفته بودم، آدمی که مرا فهمیده بود، همدلی و همدردی کرده بود، آدمی که توی این سه سال یکبار بکن نکن نکرده بود، دستوری نداده بود، قضاوتی نکرده بود، سر هزینه جلسات با من کلی راه آمده بود، به من یاد داده بود چقدر و چطور با خودم مهربان باشم...و این مسیر سه ساله را همراهم آمده بود تا نجات پیدا کنم که فقط خودم میدانم که چه بودم و چه شدم، که نجاتم داده بود...حالا داشت میرفت. همین فعل رفتن به خودی خود کافی بود که آدم یکباره با حفرهای عمیق مواجه شود. که یکباره غریب و بیکس شود.
بیکس و غریب شده بودم آقای دهنوی و سیر و سیاحت توی این غربت یک ساعتی طول کشید.
بعد حالم آمد سر جاش. انگار کابوس دیده بودم و پریده بودم از خواب.
به خودم گفتم چیزی نیست خواب بد دیدی. میتوانی مثل قبل هر وقت بخواهی با آقای دهنوی جلسه داشته باشی.
چند روز بعد شما پیام دادید و گفتید مثل سابق هر وقت بخواهم میتوانم.
گفتم متشکرم.
بله آقای دهنوی برای همه چیز متشکرم
هر کجای دنیا که هستید موفق باشید.
#پریسا_زابلی_پور
@parinevesht_channel