#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی🔻 #قسمت_بیست_و_ششم
قرآن_درمانی خوبی داشتم و خیلی بهتر شدم... تبسم هشت ساله و کلاس دوم بود منم ۲۲ سالم بود انقدر زیر فشار حرفهای خانواده شوهرم بودم برای پسر دار شدن آخرش تصمیم گرفتم که بچه دار بشم... یه روز درحال نماز خوندم بودم سجده رفتم خود به خود تو ذهنم یه پسر خوشکل در حال نماز خوندن میدیدم... 💗تو دلم گفتم شاید مال اونه که انقدر زیر فشاره طعنه خانواده شوهرم هستم... نمازم تموم کردم از خدا عفو خواستم که تو نمازم اینجوری ذهنم آشفته شد نشستم پای دعا کردن از خدا خواستم یه پسر بهم عطا کنه منم به الله قول دام که تربیت راه الله کنم فدای راه الله کنم... مدتی نگذشت باردار شدم بارداری خیلی سختی بود پسرم مثل تبسم نُه ماه تموم نکردم... ۱۵ روزی مونده بود ۹ پر کنم دردم شروع شد خیلی سخت رفتم بلوک زایمان قبولم نمیکردن میگفتن به تاریخ خودت و سنوگرافی پانزده روز مونده به زایمان... با هر بدبختی بود قبولم کردن... 😔پرستارها برخورد خیلی بدی با مریضا داشتن خیلی اذیتم کردن بچه ام به دنیا نمیاومد خیلی سخت بود گفتن یا باید عملش کنیم یاباید دکتر مَرد فلان دکتر بیاریم تا بچه اش رو به دنیا بیاره... ازم سنوگرافی گرفتن گفتن نمیشه عملش کرد ؛ رفتن دکتر مَرد آوردن بالای سرم منم ملافه سبزی که کنارم بود رو خودم کشیدم درد میکشیدم دکتر خواست معاینه ام کنه نذاشتم گفتم اون مرده نمیشه... ماماها گفتن اگه نزاری خودت و بچه ات میمیرید گفتم بمیرمم نمیزارم دکتر مرد بهم دست بزنه دکتره گفت من محرمم من با صدای گرفته انقدر جیغ زده بودم گلوم درد میکرد گفتم وقتی محرمی که دکتر زن کنارم نباشه یا تو بیابانی چیزی باشم... هر چی اصرار کردن جواب ندادم دکتره گفت خوب ولش کنید خودش دوست داره بمیره ولم کردن... 😔ولی داشتم میمُردم از سر لج حتی نمیاومدن سر کشیم کنن یه لحظه احساس کردم خوابم میاد دردمم آروم شد دلم خواب عمیقی میخواست یه نظافتچی نزدیکم بود داشت تختم رو تمیز میکرد حالم رو دید دکترها رو صدا زد گفت این داره میمیره... گفتن نترس هیچیش نمیشه بازم صدام زد به خدا داره میمیره یکی از ماماها اومد گفت چته؟ دیگه هچی نفهمیدم تو اون حال بیهوشی تو یه باغ بودم با تبسم بازی میکردم بین درخت ها دنبال تبسم میدویدم هر دوتا میخندیدیم که یه نفر رو کنار خودم احساس میکردم که فقط نصف بدنش رو دیدم گفت بیدار شو دوباره صدام زد گفت بیدار شو وقت خواب نیست هنوز کار داری وقتت نرسیده... ⛓یه دفعه دقیق نمیدونم زنجیر بود یا تسبیح تند با قدرت زد رو پام از درد جیغ زدم یه دفعه نفسم بالا اومد چشمام رو باز کردم چند تا دکتر بالای سر خودم دیدم که داشتن با دست بهم شوک قلبی میدادن یه ماسک رو دهنم گذاشته بودن گریه کردم گفتم چرا اینجور منو زدید؟ مگه چکارتون کردم؟ گفتن فقط بهت سیلی زدیم بخاطر اینکه ایست_قلبی داده بودی اگر این کارو نمیکردیم به هوش نمیاومدی من گفتم نه شما با زنجیر رو پام زدید گفتن نه نزدیم به خدا فقط سیلی زدیم... ملافه ارو روی پام برداشتم گفتم ببینید منو زدید؛ وقتی ملافه رو برداشتن جای او چیزی که شبیه رنجیر بود روی پام افتاده بود و قرمز شده بود هم ورم کرد بود... 😟دکترا با تعجب بهم نگاه میکردن هیچی نگفتن دیگه اون لحظه ولم نکردن کمکم کردن تا بچه ام به دنیا اومد.. اونم چه بچه ای یه پسر تپل کله گنده که خیلی خوشکل بود... نافش رو نبریدن بهم دادن بغلش کنم من زود ازشون گرفتم دستم را روی گوشش گذاشتم نزدیک خودم کردم دستم به آرومی برداشتم تو گوشش اسم الله بردم همون موقع تشهد تو گوشش خوندم گفتم تو یه مسلمانی فرزند من ، منم تورو فدای راه الله کردم پس ثابت_قدم باشی پسر گلم گریه ام گرفت بوسیدمش رو سینه ام گذاشتمش.... ☺️وقتی وزنش کردن چهار کیلو و دویست گرم بو ؛ تنها خوشی که تو زندگیم تجربه کرده بودم دو بار بود یکی دنیا اومدن تبسم دوم به دنیا اومدن پسرم محمد خیلی خوشحال بودم انگار تمام دنیا مال من بود... چند روزی از بچه دار شدنم میگذشت که حامد بهم زنگ زد خبر خیلی بدی بهم داد ولی انتظارش رو داشتم برام سخت بود ولی دیگه هیچ کار نمیتوانستم انجام بدم...
@padeshahi_bakhoda
قرآن_درمانی خوبی داشتم و خیلی بهتر شدم... تبسم هشت ساله و کلاس دوم بود منم ۲۲ سالم بود انقدر زیر فشار حرفهای خانواده شوهرم بودم برای پسر دار شدن آخرش تصمیم گرفتم که بچه دار بشم... یه روز درحال نماز خوندم بودم سجده رفتم خود به خود تو ذهنم یه پسر خوشکل در حال نماز خوندن میدیدم... 💗تو دلم گفتم شاید مال اونه که انقدر زیر فشاره طعنه خانواده شوهرم هستم... نمازم تموم کردم از خدا عفو خواستم که تو نمازم اینجوری ذهنم آشفته شد نشستم پای دعا کردن از خدا خواستم یه پسر بهم عطا کنه منم به الله قول دام که تربیت راه الله کنم فدای راه الله کنم... مدتی نگذشت باردار شدم بارداری خیلی سختی بود پسرم مثل تبسم نُه ماه تموم نکردم... ۱۵ روزی مونده بود ۹ پر کنم دردم شروع شد خیلی سخت رفتم بلوک زایمان قبولم نمیکردن میگفتن به تاریخ خودت و سنوگرافی پانزده روز مونده به زایمان... با هر بدبختی بود قبولم کردن... 😔پرستارها برخورد خیلی بدی با مریضا داشتن خیلی اذیتم کردن بچه ام به دنیا نمیاومد خیلی سخت بود گفتن یا باید عملش کنیم یاباید دکتر مَرد فلان دکتر بیاریم تا بچه اش رو به دنیا بیاره... ازم سنوگرافی گرفتن گفتن نمیشه عملش کرد ؛ رفتن دکتر مَرد آوردن بالای سرم منم ملافه سبزی که کنارم بود رو خودم کشیدم درد میکشیدم دکتر خواست معاینه ام کنه نذاشتم گفتم اون مرده نمیشه... ماماها گفتن اگه نزاری خودت و بچه ات میمیرید گفتم بمیرمم نمیزارم دکتر مرد بهم دست بزنه دکتره گفت من محرمم من با صدای گرفته انقدر جیغ زده بودم گلوم درد میکرد گفتم وقتی محرمی که دکتر زن کنارم نباشه یا تو بیابانی چیزی باشم... هر چی اصرار کردن جواب ندادم دکتره گفت خوب ولش کنید خودش دوست داره بمیره ولم کردن... 😔ولی داشتم میمُردم از سر لج حتی نمیاومدن سر کشیم کنن یه لحظه احساس کردم خوابم میاد دردمم آروم شد دلم خواب عمیقی میخواست یه نظافتچی نزدیکم بود داشت تختم رو تمیز میکرد حالم رو دید دکترها رو صدا زد گفت این داره میمیره... گفتن نترس هیچیش نمیشه بازم صدام زد به خدا داره میمیره یکی از ماماها اومد گفت چته؟ دیگه هچی نفهمیدم تو اون حال بیهوشی تو یه باغ بودم با تبسم بازی میکردم بین درخت ها دنبال تبسم میدویدم هر دوتا میخندیدیم که یه نفر رو کنار خودم احساس میکردم که فقط نصف بدنش رو دیدم گفت بیدار شو دوباره صدام زد گفت بیدار شو وقت خواب نیست هنوز کار داری وقتت نرسیده... ⛓یه دفعه دقیق نمیدونم زنجیر بود یا تسبیح تند با قدرت زد رو پام از درد جیغ زدم یه دفعه نفسم بالا اومد چشمام رو باز کردم چند تا دکتر بالای سر خودم دیدم که داشتن با دست بهم شوک قلبی میدادن یه ماسک رو دهنم گذاشته بودن گریه کردم گفتم چرا اینجور منو زدید؟ مگه چکارتون کردم؟ گفتن فقط بهت سیلی زدیم بخاطر اینکه ایست_قلبی داده بودی اگر این کارو نمیکردیم به هوش نمیاومدی من گفتم نه شما با زنجیر رو پام زدید گفتن نه نزدیم به خدا فقط سیلی زدیم... ملافه ارو روی پام برداشتم گفتم ببینید منو زدید؛ وقتی ملافه رو برداشتن جای او چیزی که شبیه رنجیر بود روی پام افتاده بود و قرمز شده بود هم ورم کرد بود... 😟دکترا با تعجب بهم نگاه میکردن هیچی نگفتن دیگه اون لحظه ولم نکردن کمکم کردن تا بچه ام به دنیا اومد.. اونم چه بچه ای یه پسر تپل کله گنده که خیلی خوشکل بود... نافش رو نبریدن بهم دادن بغلش کنم من زود ازشون گرفتم دستم را روی گوشش گذاشتم نزدیک خودم کردم دستم به آرومی برداشتم تو گوشش اسم الله بردم همون موقع تشهد تو گوشش خوندم گفتم تو یه مسلمانی فرزند من ، منم تورو فدای راه الله کردم پس ثابت_قدم باشی پسر گلم گریه ام گرفت بوسیدمش رو سینه ام گذاشتمش.... ☺️وقتی وزنش کردن چهار کیلو و دویست گرم بو ؛ تنها خوشی که تو زندگیم تجربه کرده بودم دو بار بود یکی دنیا اومدن تبسم دوم به دنیا اومدن پسرم محمد خیلی خوشحال بودم انگار تمام دنیا مال من بود... چند روزی از بچه دار شدنم میگذشت که حامد بهم زنگ زد خبر خیلی بدی بهم داد ولی انتظارش رو داشتم برام سخت بود ولی دیگه هیچ کار نمیتوانستم انجام بدم...
@padeshahi_bakhoda