.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 211 "
توی ماشین نشستم صحرا با تعجب گفت :
_وا چرا این همه زود برگشتی شبنم !؟
اون برگه رو نشونش دادم و گفتم :
_دکتر دیوونه برگه رو اشتباهی بهم داده اصلا دارویی توش نوشته نشده نه به فارسیه نه به انگلیسی ، اصلا نمیفهمم چطور خطیه .
صحرا با کنجکاوی ابروهاش رو بالا انداخت دستش رو سمتم دراز کرد و گفت :
_ بده ببینم چی نوشته این همه عصبی تو ...
برگه رو بهش آدم و جواب دادم :
_توام نمیفهمی بابا این سالار با آدماش کلا روانیان این آدم هم دست کمی از بقیه نداره .
صحرا برگه رو نگاه کرد بعد چند ثانیه گفت :
_این به روسی نوشته شده بعد فکر کنم میخواد یه چیزی بهت بگه که به بهونهی دارو این برگه رو بهت داده ، نه به فارسی نوشته نه به انگلیسی به روسی نوشته که کمتر کسی بتونه بخونه .
صحرا چندان حرف بدیام نزده بود شاید میخواست یه چیزی بهم بگه ولی چی !؟ یعنی اون چی میخواست بهم بگه !!
-یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ راست میگی صحرا ،ممکنه اینطوری که تو میگی باشه .
-شک نکن که هست پس چرا این برگه رو داده حتما نمیتونسته تو اون اتاق حرفی بزنه از اون سالار همه چی ممکنه شاید دوربینی یا شنودی چیزی گذاشته باشه که نمیتونه حرف بزنه
-از کجا فهمیدی که روسی نوشته صحرا !؟
صحرا پشت چشمی برام نازک کرد
-فراموش کردی داداشم توی دانشگاه روسی میخونه منم بهرحال دیدم کتابها و دست خط روسی رو و میشناسم .
کمی توی جام جا به جا شدم و گفتم :
_میتونی اینو بدی به داداشت که برام ترجمه کنه ببینم چی گفته این !؟
-اره مشکلی نیست ...
-مرسی فقط سریع بهم بده ترجمه رو چون کنجکاو شدم . واقعا شاید چیز مهمی باشه
-اگه من نمیگفتم که عقلت به اینجا
نمیرسید خانم !!
-خوب توام حالا نمیخواد فیس این آدم باهوشا رو در بیاری حرکت کن بریم هزارتا کار دارم
صحرا حالت پوکری به خودش داد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
****
" دلین "
با سینا و مادرجون اومدیم بیرون و کلی گشتیم و خرید کردیم رفتیم رستوران برای نهار . خیلی گشنم بود در حال انتخاب کردن غذا بودیم که گوشی سینا زنگ خورد
با گفتن جانم عمو اخم کمرنگی کردم چقدر از این بشر بدم میاومد یه آدم عوضی به تمام معنا بود .
صحبت سینا با عموش خیلی طول نکشید و من با کنجکاوی گوشهام رو تیز کردم ببینم چی میگه وقتی قطع کرد مادرجون نگاهی بهش انداخت و گفت :
_کی بود پسرم عموت بود !؟
-اره مامان گفت برای جلسه عصر برم شرکت منم گفتم باشه مییام
-اهان هرچی خیره پیش میاد پسرم خوب سفارشتون رو انتخاب کنید بگم گارسون بیاد
هممون غذامون رو انتخاب کردیم و بعد سفارش دادیم تا آماده شدن غذا گفتیم و خندیدیم .
توی ماشین که نشستم مامانم بهم زنگ زد و ما رو برای شام دعوت کرد دلم نیومد دعوتش رو رد کنم آخه خیلی وقت هم بود بهشون سر نزده بودیم دلمم برای دنیز خیلی تنگ شده بود .
سینا ما رو رسوند خونه و بعد خودش رفت شرکت قرار بر این شد که خودمون از این طرف بریم چون ممکن بود سینا دیر بیاد
یکم با مادرجون استراحت کردیم و بعد آماده شدیم و راننده عمارت ما رو رسوند دم خونهی بابام وقتی وارد شدیم مامان منو بغل کرد و با مادرجون هم گرم احوال پرسی کرد .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 211 "
توی ماشین نشستم صحرا با تعجب گفت :
_وا چرا این همه زود برگشتی شبنم !؟
اون برگه رو نشونش دادم و گفتم :
_دکتر دیوونه برگه رو اشتباهی بهم داده اصلا دارویی توش نوشته نشده نه به فارسیه نه به انگلیسی ، اصلا نمیفهمم چطور خطیه .
صحرا با کنجکاوی ابروهاش رو بالا انداخت دستش رو سمتم دراز کرد و گفت :
_ بده ببینم چی نوشته این همه عصبی تو ...
برگه رو بهش آدم و جواب دادم :
_توام نمیفهمی بابا این سالار با آدماش کلا روانیان این آدم هم دست کمی از بقیه نداره .
صحرا برگه رو نگاه کرد بعد چند ثانیه گفت :
_این به روسی نوشته شده بعد فکر کنم میخواد یه چیزی بهت بگه که به بهونهی دارو این برگه رو بهت داده ، نه به فارسی نوشته نه به انگلیسی به روسی نوشته که کمتر کسی بتونه بخونه .
صحرا چندان حرف بدیام نزده بود شاید میخواست یه چیزی بهم بگه ولی چی !؟ یعنی اون چی میخواست بهم بگه !!
-یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ راست میگی صحرا ،ممکنه اینطوری که تو میگی باشه .
-شک نکن که هست پس چرا این برگه رو داده حتما نمیتونسته تو اون اتاق حرفی بزنه از اون سالار همه چی ممکنه شاید دوربینی یا شنودی چیزی گذاشته باشه که نمیتونه حرف بزنه
-از کجا فهمیدی که روسی نوشته صحرا !؟
صحرا پشت چشمی برام نازک کرد
-فراموش کردی داداشم توی دانشگاه روسی میخونه منم بهرحال دیدم کتابها و دست خط روسی رو و میشناسم .
کمی توی جام جا به جا شدم و گفتم :
_میتونی اینو بدی به داداشت که برام ترجمه کنه ببینم چی گفته این !؟
-اره مشکلی نیست ...
-مرسی فقط سریع بهم بده ترجمه رو چون کنجکاو شدم . واقعا شاید چیز مهمی باشه
-اگه من نمیگفتم که عقلت به اینجا
نمیرسید خانم !!
-خوب توام حالا نمیخواد فیس این آدم باهوشا رو در بیاری حرکت کن بریم هزارتا کار دارم
صحرا حالت پوکری به خودش داد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
****
" دلین "
با سینا و مادرجون اومدیم بیرون و کلی گشتیم و خرید کردیم رفتیم رستوران برای نهار . خیلی گشنم بود در حال انتخاب کردن غذا بودیم که گوشی سینا زنگ خورد
با گفتن جانم عمو اخم کمرنگی کردم چقدر از این بشر بدم میاومد یه آدم عوضی به تمام معنا بود .
صحبت سینا با عموش خیلی طول نکشید و من با کنجکاوی گوشهام رو تیز کردم ببینم چی میگه وقتی قطع کرد مادرجون نگاهی بهش انداخت و گفت :
_کی بود پسرم عموت بود !؟
-اره مامان گفت برای جلسه عصر برم شرکت منم گفتم باشه مییام
-اهان هرچی خیره پیش میاد پسرم خوب سفارشتون رو انتخاب کنید بگم گارسون بیاد
هممون غذامون رو انتخاب کردیم و بعد سفارش دادیم تا آماده شدن غذا گفتیم و خندیدیم .
توی ماشین که نشستم مامانم بهم زنگ زد و ما رو برای شام دعوت کرد دلم نیومد دعوتش رو رد کنم آخه خیلی وقت هم بود بهشون سر نزده بودیم دلمم برای دنیز خیلی تنگ شده بود .
سینا ما رو رسوند خونه و بعد خودش رفت شرکت قرار بر این شد که خودمون از این طرف بریم چون ممکن بود سینا دیر بیاد
یکم با مادرجون استراحت کردیم و بعد آماده شدیم و راننده عمارت ما رو رسوند دم خونهی بابام وقتی وارد شدیم مامان منو بغل کرد و با مادرجون هم گرم احوال پرسی کرد .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.