.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 210 "
باشهای گفتم و برگه رو گذاشتم داخل جیبم دیگه ام بازش نکردم یه دوساعت دیگه موندم بعد از اتاق اومدم بیرون
نمیدونم سالار عوضی کجا بود که این چند وقت نمیدیدمش این فرصت خوبی بود که بتونم این اطراف رو بگردم
ولی خوب یه چیزی این وسط مانعم میشد تنهایی نمیتونستم برم میخواستم یکی همراهم باشه میترسیدم این اطراف گیر بیوفتم دوتا بودیم بهتر بود بهترین گزینه همون دختره دلین بود باید هر طور شده مخش رو میزدم .
امروز که دیگه دیر شده بود برای فردا حتما باهاش صحبت میکردم و مخش رو میزدم . رفتم توی اتاق همینطور که دست تو جیبم کردم که کلید کمدم رو در بیارم حس کردم دستم به یه چیزی خورد .
کاغذی که دکتر بهم داده بود رو بیرون آوردم :
_خوب شد تورو فراموش نکردم بازم بدون اینکه نگاهش کنم در کمد رو باز کردم با کلید و اون برگه رو گذاشتم داخل کیفم تا فراموشش نکنم
لباس پوشیدم و از آسایشگاه اومدم بیرون بازم صحرا اومده بود دنبالم توی ماشین که نشستم با لبخند گفتم :
_سلام صحرا خانم ...
-سلام بر مزاحم همیشگی حالت، احوالت چطوره !؟
-مرسی از اینکه این همه نسبت به من لطف داری عشقم مرسی واقعا من حالم خوبه یعنی تورو میبینم خوب میشم .
-خوب خداروشکر دلیلی برای حال خوب بقیهام شدم چخبرا خانم میبینم این چند وقت شاد میری شاد مییای چیزی پیدا کردی !!
-چون سالار عوضی رو نمیبینم نه تنها من ، همه وقتی اون نیست خوشحالند نمیدونم چه بلایی سرشون آورده که همه ازش میترسند و خیلی حساب میبرند .
بعد نیست دیگه نبودنش هم خوبه هم بد اگه بود لااقل میتونستم به یه بهونه برم تو اتاقش ولی وقتی نیست در اتاقشم قفله باید کلیدش رو ازش کش برم و یه کلید یدک ازش بسازم تا بشه در اتاقش رو باز کرد و واردش شد
-کار خطرناکیه .
-بهرحال باید از یه جا شروع کرد دیگه
-راستی اون پسرهای که ازش گفتی حالش چطوره !؟ بهوش اومد
اسم سینا رو که آورد یاد داروخانه افتادم .
-اونم همونطوره تغییری تو وضعیتش نشد راستی یه داروخانه این اطراف فکر کنم هست نگه دار باید یه چند تا دارو بگیرم
-دارو برای کی بگیری !؟ داروی چی برای کی !؟
برگه و کارت بانکی رو که بهم داده بود رو بیرون آوردم :
_برای همین پسرهای که احوالش رو پرسیدی دکترش بهم گفت که براش دارو بگیرم بیارم چون سالار این چند وقت نیست نمیتونه کاری بکنه
-اهان باشه من میدونم کجاست یکم جلوتره نگه میدارم
-مرسی .
یکم جلوتر صحرا نگه داشت و من پیاده شدم گفتم :
_زود مییام
تند رفتم سمت داروخانه وارد که شدم دیدم شلوغه حالت زاری به خودم دادم و زیر لب به شانس بدم لعنتی فرستادم
کمی منتظر شدم تا نوبت من شد خانمه بهم گفت :
_جانم عزیزم چی میخوای !؟
برگه رو گذاشتم روی میز و گفتم :
_بیزحمت هرچی دارو داخل این برگه هست رو برام بیار ...
باشهای گفت و بعد برگه رو برداشت و رفت منتظر بودم که داروها رو بیاره که با تشر برگشت سمتم :
_خانم اینجا که هیچ دارویی ننوشته فکر کنم اشتباه دادی
با تعجب خودم رو بالا کشیدم و گفتم :
_یعنی چی دارویی ننوشته !!
-بیا خودت ببین با یه خط عجیب غریب فقط یه متنی رو نوشته
کاغذ رو گرفتم دیدم کل برگه پره ولی با یه خط عجیب و غریب انگلیسی هم نبود به یه زبون دیگه بود با تعجب گفتم :
_این دیگه چیه به من داده مردک اسکل !!
-برگهی دیگهای نداری !؟
-نه همین بود ببخشید فردا مییام دکتر برگه رو بهم اشتباه داده
سرش رو بالا و پایین کرد و باشهای گفت منم از این که کم آورده بودم با حرص برگشتم و رفتم سمت ماشین صحرا
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 210 "
باشهای گفتم و برگه رو گذاشتم داخل جیبم دیگه ام بازش نکردم یه دوساعت دیگه موندم بعد از اتاق اومدم بیرون
نمیدونم سالار عوضی کجا بود که این چند وقت نمیدیدمش این فرصت خوبی بود که بتونم این اطراف رو بگردم
ولی خوب یه چیزی این وسط مانعم میشد تنهایی نمیتونستم برم میخواستم یکی همراهم باشه میترسیدم این اطراف گیر بیوفتم دوتا بودیم بهتر بود بهترین گزینه همون دختره دلین بود باید هر طور شده مخش رو میزدم .
امروز که دیگه دیر شده بود برای فردا حتما باهاش صحبت میکردم و مخش رو میزدم . رفتم توی اتاق همینطور که دست تو جیبم کردم که کلید کمدم رو در بیارم حس کردم دستم به یه چیزی خورد .
کاغذی که دکتر بهم داده بود رو بیرون آوردم :
_خوب شد تورو فراموش نکردم بازم بدون اینکه نگاهش کنم در کمد رو باز کردم با کلید و اون برگه رو گذاشتم داخل کیفم تا فراموشش نکنم
لباس پوشیدم و از آسایشگاه اومدم بیرون بازم صحرا اومده بود دنبالم توی ماشین که نشستم با لبخند گفتم :
_سلام صحرا خانم ...
-سلام بر مزاحم همیشگی حالت، احوالت چطوره !؟
-مرسی از اینکه این همه نسبت به من لطف داری عشقم مرسی واقعا من حالم خوبه یعنی تورو میبینم خوب میشم .
-خوب خداروشکر دلیلی برای حال خوب بقیهام شدم چخبرا خانم میبینم این چند وقت شاد میری شاد مییای چیزی پیدا کردی !!
-چون سالار عوضی رو نمیبینم نه تنها من ، همه وقتی اون نیست خوشحالند نمیدونم چه بلایی سرشون آورده که همه ازش میترسند و خیلی حساب میبرند .
بعد نیست دیگه نبودنش هم خوبه هم بد اگه بود لااقل میتونستم به یه بهونه برم تو اتاقش ولی وقتی نیست در اتاقشم قفله باید کلیدش رو ازش کش برم و یه کلید یدک ازش بسازم تا بشه در اتاقش رو باز کرد و واردش شد
-کار خطرناکیه .
-بهرحال باید از یه جا شروع کرد دیگه
-راستی اون پسرهای که ازش گفتی حالش چطوره !؟ بهوش اومد
اسم سینا رو که آورد یاد داروخانه افتادم .
-اونم همونطوره تغییری تو وضعیتش نشد راستی یه داروخانه این اطراف فکر کنم هست نگه دار باید یه چند تا دارو بگیرم
-دارو برای کی بگیری !؟ داروی چی برای کی !؟
برگه و کارت بانکی رو که بهم داده بود رو بیرون آوردم :
_برای همین پسرهای که احوالش رو پرسیدی دکترش بهم گفت که براش دارو بگیرم بیارم چون سالار این چند وقت نیست نمیتونه کاری بکنه
-اهان باشه من میدونم کجاست یکم جلوتره نگه میدارم
-مرسی .
یکم جلوتر صحرا نگه داشت و من پیاده شدم گفتم :
_زود مییام
تند رفتم سمت داروخانه وارد که شدم دیدم شلوغه حالت زاری به خودم دادم و زیر لب به شانس بدم لعنتی فرستادم
کمی منتظر شدم تا نوبت من شد خانمه بهم گفت :
_جانم عزیزم چی میخوای !؟
برگه رو گذاشتم روی میز و گفتم :
_بیزحمت هرچی دارو داخل این برگه هست رو برام بیار ...
باشهای گفت و بعد برگه رو برداشت و رفت منتظر بودم که داروها رو بیاره که با تشر برگشت سمتم :
_خانم اینجا که هیچ دارویی ننوشته فکر کنم اشتباه دادی
با تعجب خودم رو بالا کشیدم و گفتم :
_یعنی چی دارویی ننوشته !!
-بیا خودت ببین با یه خط عجیب غریب فقط یه متنی رو نوشته
کاغذ رو گرفتم دیدم کل برگه پره ولی با یه خط عجیب و غریب انگلیسی هم نبود به یه زبون دیگه بود با تعجب گفتم :
_این دیگه چیه به من داده مردک اسکل !!
-برگهی دیگهای نداری !؟
-نه همین بود ببخشید فردا مییام دکتر برگه رو بهم اشتباه داده
سرش رو بالا و پایین کرد و باشهای گفت منم از این که کم آورده بودم با حرص برگشتم و رفتم سمت ماشین صحرا
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.