#ادامه
کرد و اینجا بستری شد، میزان هوشیاریش تغییری نکرده! مرگِ مغزی یعنی آخر خط! باور کن...
حس کردم وجودم خالی شد! هیچوقت به این شدت احساس بیکسی نداشتم... پدر من، همهی کس و کار من دیگه چشماشو باز نمیکنه؟! یعنی برای همیشه از دستش دادم؟
نمیتونستم باور کنم... تنها کسی که برام باقی مونده بود هم داشت تنهام میگذاشت!
به خودم که اومدم متوجه شدم روبهروی اتاق بابا ایستادم!
با شک وارد شدم. هنوز هم بعد یک سال وقتی بین اون همه دستگاه و ماسک اکسیژن روی صورتش میبینم قلبم به درد میاد! مخصوصا الان که شاید آخرین باری باشه که چهرهاش تو ذهنم ثبت میشه!
کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم. بغض بهم اجازهی حرف نمیداد...
- میدونی بابا... با اینکه زندگیمو به آتش کشیدی و من هرروز بیشتر از دیروز دارم میسوزم، ولی من هنوز هم خیلی دوست دارم! نمیدونم حرفامو میشنوی یا نه، ولی دلم میخواد بدونی تو تنها کسی بودی که داشتم... همیشه قهرمان زندگیمی حتی اگه بدترین آدم دنیا باشی!
ادامه دادم:
- این تصمیمی که گرفتم نمیدونم تا چه حد درسته ولی میخوام رَهات کنم! از این دنیا پر بکشی و بری! دیگه نمیتونم ببینمت مگه تو خواب! پس قول بده زود به زود به خوابم بیای که بیقرار نشم... که بیکسیم زیاد بهم فشار نیاره...که بتونم یکم زندگی کنم!
دستمو به صورتم کشیدم و اشکهایی که گونم رو خیس کرده بودن رو پس زدم.
- بابا ناراحت نباش؛ فقط سعی کن منو فراموش نکنی... من، من بخشیدمت!
تموم شدن جملهام مساوی شد با صدای صاف شدن ریتم دستگاه ضربان قلب! استرس تموم بدنم رو فرا گرفت... طولی نکشید که چند تا پرستار و دکتر وارد اتاق شدن و هر کدومشون مشغول بررسی شدن. نفهمیدم کِی و چطور به بیرون از اتاق هدایت شدم.
دستهای سردم روی شیشه مقابلم نشست و با چشمهایی که هنوز بارونی بودن به تصویر بابام خیره شدم.
انگار فقط منتظر بود که من بگم "بخشیدمت" تا خودش بره... نیازی به تصمیم من نداشت! اون فقط نیاز به بخشیدن من داشت...
اشک توی چشمهام اجازهء دید واضح نمیداد.
درحال شوک دادن بهش بودن، اما من مطمئن بودم که دیگه برنمیگرده...
چون حرفمو شنید و رفت! برای همیشه... و بدتر از همه اینه که بابام جلوی چشمای من جون داد!
قلبم تیر میکشید و حس میکردم با هر دم و بازدم تمام وجودم درد میگیره!
من، همینجا و دقیقا پشت همین شیشه، جون دادم!
کشیده شدن ملحفه سفید روی صورت بابام مصادف شد با سُر خوردن دستهای من از روی شیشه...
#انفرادے
_هستی_
کرد و اینجا بستری شد، میزان هوشیاریش تغییری نکرده! مرگِ مغزی یعنی آخر خط! باور کن...
حس کردم وجودم خالی شد! هیچوقت به این شدت احساس بیکسی نداشتم... پدر من، همهی کس و کار من دیگه چشماشو باز نمیکنه؟! یعنی برای همیشه از دستش دادم؟
نمیتونستم باور کنم... تنها کسی که برام باقی مونده بود هم داشت تنهام میگذاشت!
به خودم که اومدم متوجه شدم روبهروی اتاق بابا ایستادم!
با شک وارد شدم. هنوز هم بعد یک سال وقتی بین اون همه دستگاه و ماسک اکسیژن روی صورتش میبینم قلبم به درد میاد! مخصوصا الان که شاید آخرین باری باشه که چهرهاش تو ذهنم ثبت میشه!
کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم. بغض بهم اجازهی حرف نمیداد...
- میدونی بابا... با اینکه زندگیمو به آتش کشیدی و من هرروز بیشتر از دیروز دارم میسوزم، ولی من هنوز هم خیلی دوست دارم! نمیدونم حرفامو میشنوی یا نه، ولی دلم میخواد بدونی تو تنها کسی بودی که داشتم... همیشه قهرمان زندگیمی حتی اگه بدترین آدم دنیا باشی!
ادامه دادم:
- این تصمیمی که گرفتم نمیدونم تا چه حد درسته ولی میخوام رَهات کنم! از این دنیا پر بکشی و بری! دیگه نمیتونم ببینمت مگه تو خواب! پس قول بده زود به زود به خوابم بیای که بیقرار نشم... که بیکسیم زیاد بهم فشار نیاره...که بتونم یکم زندگی کنم!
دستمو به صورتم کشیدم و اشکهایی که گونم رو خیس کرده بودن رو پس زدم.
- بابا ناراحت نباش؛ فقط سعی کن منو فراموش نکنی... من، من بخشیدمت!
تموم شدن جملهام مساوی شد با صدای صاف شدن ریتم دستگاه ضربان قلب! استرس تموم بدنم رو فرا گرفت... طولی نکشید که چند تا پرستار و دکتر وارد اتاق شدن و هر کدومشون مشغول بررسی شدن. نفهمیدم کِی و چطور به بیرون از اتاق هدایت شدم.
دستهای سردم روی شیشه مقابلم نشست و با چشمهایی که هنوز بارونی بودن به تصویر بابام خیره شدم.
انگار فقط منتظر بود که من بگم "بخشیدمت" تا خودش بره... نیازی به تصمیم من نداشت! اون فقط نیاز به بخشیدن من داشت...
اشک توی چشمهام اجازهء دید واضح نمیداد.
درحال شوک دادن بهش بودن، اما من مطمئن بودم که دیگه برنمیگرده...
چون حرفمو شنید و رفت! برای همیشه... و بدتر از همه اینه که بابام جلوی چشمای من جون داد!
قلبم تیر میکشید و حس میکردم با هر دم و بازدم تمام وجودم درد میگیره!
من، همینجا و دقیقا پشت همین شیشه، جون دادم!
کشیده شدن ملحفه سفید روی صورت بابام مصادف شد با سُر خوردن دستهای من از روی شیشه...
#انفرادے
_هستی_