#فراق
#پارت۱۹
⭅ دلسا زارع ⭆
با گرمای ملایمی که پوستمرو نوازش میکرد پلکهامرو از هم جدا کردم.
دلم میخواست ساعتها بخوابم اما نور خورشید دقیقا مزاحم خوابم شده بود.
دستهامرو بالا آوردم و چند دور توی هوا چرخوندم تا خستگیام در بره.
خواستم از روی تخت بلند شم اما نیروی خاصی منرو به تخت برگردوند و چیزی نبود جز دستهای مردونهای که دور کمرم حلقه شده بود!
این دیگه دست کیه؟ دزد؟ یعنی دزد اومده تو اتاق و تخت من خوابیده بعد دستشرو دور کمرم حلقه کرده؟!
احساس کردم از شدت ترس ممکنه سکته کنم اما همون لحظه با دیدن صورت باربد، تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد.
لعنت بشی که هیچی جز بدبختی نداری!
به سختی دستهای قدرتمندشرو از دور کمرم جدا کردم و اون لحظه حس رهایی از قفسرو داشتم!
به سمت میز آرایشم رفتم و بعد از بستن موهام خواستم کرم به صورتم بزنم اما شنیدن صدای باربد از پشت سرم مانع شد:
- کی بیدار شدی؟
نیم نگاهی به پلکهای پف کرده و موهای ژولیدهاش انداختم و زیرلب گفتم:
- همین الان.
سرشرو تکون داد و بعد از چند ثانیه صدای تقههای ریزی که به در میخورد دوباره حس ترسرو بهم القا کرد.
نفسهام به شمارش رسید و قلبم بدجوری به تپش افتاده بود.
به باربد اشاره زدم که سریع خودشرو به پشت در رسوند.
بعد از باز کردن قفل، سرمرو از لای در بیرون آوردم و گفتم:
- بفرمایید مامان سیمین؟
سیمین همون نگاه مهربونی که از بچگی بهم میانداخترو حوالهام کرد و گفت:
- لباساتو از مزون آوردن دخترم برای مهمونی امشب.
با یادآوری مهمونی و رفتن به فرودگاه برای استقبال آراد، ضربه آرومی به پیشونیام زدم و گفتم:
- تیارا آماده شده؟ من الان آماده میشم که بریم فرودگاه. بعد برا مهمونی امشب حاضر میشم.
همون لحظه باربد با دست به پهلوم میزد که قلقلکم میاومد!
پیچ و تابی به شکمم دادم و عضلات صورتمرو سفت کردم تا نخندم که سیمین بجای من خندید و گفت:
- دخترم ساعتو ندیدی نه؟ ساعت سه بعد از ظهره! تیارا خانم صبح هرچی در اتاقتو زد بیدار نشدی که نشدی برای همین تنها رفت فرودگاه الانم رفته آرایشگاه برای شب آماده بشه.
با شنیدن این حرفش از ته دلم خدارو شکر کردم که دیشب در آخرین لحظه در اتاقرو قفل کردم وگرنه الان رسوا بودم!
باربد کماکان به کرم ریختن ادامه میداد که که لگد محکمی به پاش زدم و زمزمه کردم:
- بیزحمت شما لباسای منو بیار، منم آماده بشم.
سرشرو تکون داد و چند قدم دور شد که به سمت باربد چرخیدم و عصبی غریدم:
- چه غلطی داری میکنی مرتیکه بیشعور؟
انگشت اشارهاشرو بالا آورد و گفت:
- بابا ردش کن بره، میخوام برم دنبال کار و زندگیام!
چشمهامرو ریز کردم و با حرص گفتم:
- حالا اون پلنگا دو ساعت بیشتر منتظرت باشن چیزی نمیشه که بیشعور!
جعبهای که دست سیمین بود رو گرفتم که نگاه مشکوکی انداخت و پرسید:
- چیزی شده درو باز نمیکنی دخترم؟
تکخندی زدم و گفتم:
- یکم آشغال پشت دره، برا همین تا آخر باز نمیکنم.
- خب بده من ببرم سطل آشغال.
این بار طوری لبخند زدم که دندونهام به نمایش دربیاد و از گوشه چشم به باربد نگاه کردم:
- به وقتش خودم پرتش میکنم جایی که تعلق داره؛ سطل آشغال!
لپهای باربد از شدت حرص باد کرده بود و
حالا اگه بهش چاقو میزدم باز خونش درنمیاومد!
نگاهمرو ازش گرفتم و خطاب به سیمین اضافه کردم:
- شما هم الان برید خونه دیگه کاری نیست.
بعد از تشکر و خداحافظی در اتاقرو بستم و باربد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ببین من بهت ثابت میکنم کی به کجا تعلق داره پرنسس خانم!
خوشحال بودم از اینکه بالاخره حرصش دراومد برای همین بعد از بالا انداختن شونههام گفتم:
- پلههارو رفتی پایین سمت چپ در پشتی خونهست، از اونجا برو جایی که بهش تعلق داری!
با پایان حرفم بهش توجهی نکردم و مشغول آرایش کردن شدم که با حرص از اتاق خارج شد.
***
گوشیرو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:
- آراد دقیقا کجایین شما؟
بعد از چند ثانیه با لودگی گفت:
- دقیقا روی کره زمین!
همیشه شوخ بود و این موضوع هر آدمیرو به سمتش جلب میکرد. سرمرو تکون دادم و زمزمه کردم:
- باشه بابا. خواستم بگم زودتر بیاید منتظرن بقیه و ا...
با دیرن باربد که به سمتم میاومد حرفم نصفه موند.
آراد از پشت خط صدام میزد اما به سختی جمع و جورش کردم و بعد از خداحافظی، متعجب از باربد پرسیدم:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
چشمهاشرو چرخوند و با غیض گفت:
- دوست قدیمیم زنگ زد و گفت داره ازدواج میکنه و به عنوان عروسی یه مراسم خیلی کوچیک گرفته، منم دعوتم. حالا اجازه ورود دارم؟
با شنیدن حرفش سرم سوت کشید.
اگه تیارا باربد رو اینجا ببینه بدون شک میزنه زیر همه چی و اگه بفهمه آراد و باربد باهم دوستن کلا این سالنرو به توپ میبنده!
#پارت۱۹
⭅ دلسا زارع ⭆
با گرمای ملایمی که پوستمرو نوازش میکرد پلکهامرو از هم جدا کردم.
دلم میخواست ساعتها بخوابم اما نور خورشید دقیقا مزاحم خوابم شده بود.
دستهامرو بالا آوردم و چند دور توی هوا چرخوندم تا خستگیام در بره.
خواستم از روی تخت بلند شم اما نیروی خاصی منرو به تخت برگردوند و چیزی نبود جز دستهای مردونهای که دور کمرم حلقه شده بود!
این دیگه دست کیه؟ دزد؟ یعنی دزد اومده تو اتاق و تخت من خوابیده بعد دستشرو دور کمرم حلقه کرده؟!
احساس کردم از شدت ترس ممکنه سکته کنم اما همون لحظه با دیدن صورت باربد، تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد.
لعنت بشی که هیچی جز بدبختی نداری!
به سختی دستهای قدرتمندشرو از دور کمرم جدا کردم و اون لحظه حس رهایی از قفسرو داشتم!
به سمت میز آرایشم رفتم و بعد از بستن موهام خواستم کرم به صورتم بزنم اما شنیدن صدای باربد از پشت سرم مانع شد:
- کی بیدار شدی؟
نیم نگاهی به پلکهای پف کرده و موهای ژولیدهاش انداختم و زیرلب گفتم:
- همین الان.
سرشرو تکون داد و بعد از چند ثانیه صدای تقههای ریزی که به در میخورد دوباره حس ترسرو بهم القا کرد.
نفسهام به شمارش رسید و قلبم بدجوری به تپش افتاده بود.
به باربد اشاره زدم که سریع خودشرو به پشت در رسوند.
بعد از باز کردن قفل، سرمرو از لای در بیرون آوردم و گفتم:
- بفرمایید مامان سیمین؟
سیمین همون نگاه مهربونی که از بچگی بهم میانداخترو حوالهام کرد و گفت:
- لباساتو از مزون آوردن دخترم برای مهمونی امشب.
با یادآوری مهمونی و رفتن به فرودگاه برای استقبال آراد، ضربه آرومی به پیشونیام زدم و گفتم:
- تیارا آماده شده؟ من الان آماده میشم که بریم فرودگاه. بعد برا مهمونی امشب حاضر میشم.
همون لحظه باربد با دست به پهلوم میزد که قلقلکم میاومد!
پیچ و تابی به شکمم دادم و عضلات صورتمرو سفت کردم تا نخندم که سیمین بجای من خندید و گفت:
- دخترم ساعتو ندیدی نه؟ ساعت سه بعد از ظهره! تیارا خانم صبح هرچی در اتاقتو زد بیدار نشدی که نشدی برای همین تنها رفت فرودگاه الانم رفته آرایشگاه برای شب آماده بشه.
با شنیدن این حرفش از ته دلم خدارو شکر کردم که دیشب در آخرین لحظه در اتاقرو قفل کردم وگرنه الان رسوا بودم!
باربد کماکان به کرم ریختن ادامه میداد که که لگد محکمی به پاش زدم و زمزمه کردم:
- بیزحمت شما لباسای منو بیار، منم آماده بشم.
سرشرو تکون داد و چند قدم دور شد که به سمت باربد چرخیدم و عصبی غریدم:
- چه غلطی داری میکنی مرتیکه بیشعور؟
انگشت اشارهاشرو بالا آورد و گفت:
- بابا ردش کن بره، میخوام برم دنبال کار و زندگیام!
چشمهامرو ریز کردم و با حرص گفتم:
- حالا اون پلنگا دو ساعت بیشتر منتظرت باشن چیزی نمیشه که بیشعور!
جعبهای که دست سیمین بود رو گرفتم که نگاه مشکوکی انداخت و پرسید:
- چیزی شده درو باز نمیکنی دخترم؟
تکخندی زدم و گفتم:
- یکم آشغال پشت دره، برا همین تا آخر باز نمیکنم.
- خب بده من ببرم سطل آشغال.
این بار طوری لبخند زدم که دندونهام به نمایش دربیاد و از گوشه چشم به باربد نگاه کردم:
- به وقتش خودم پرتش میکنم جایی که تعلق داره؛ سطل آشغال!
لپهای باربد از شدت حرص باد کرده بود و
حالا اگه بهش چاقو میزدم باز خونش درنمیاومد!
نگاهمرو ازش گرفتم و خطاب به سیمین اضافه کردم:
- شما هم الان برید خونه دیگه کاری نیست.
بعد از تشکر و خداحافظی در اتاقرو بستم و باربد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ببین من بهت ثابت میکنم کی به کجا تعلق داره پرنسس خانم!
خوشحال بودم از اینکه بالاخره حرصش دراومد برای همین بعد از بالا انداختن شونههام گفتم:
- پلههارو رفتی پایین سمت چپ در پشتی خونهست، از اونجا برو جایی که بهش تعلق داری!
با پایان حرفم بهش توجهی نکردم و مشغول آرایش کردن شدم که با حرص از اتاق خارج شد.
***
گوشیرو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:
- آراد دقیقا کجایین شما؟
بعد از چند ثانیه با لودگی گفت:
- دقیقا روی کره زمین!
همیشه شوخ بود و این موضوع هر آدمیرو به سمتش جلب میکرد. سرمرو تکون دادم و زمزمه کردم:
- باشه بابا. خواستم بگم زودتر بیاید منتظرن بقیه و ا...
با دیرن باربد که به سمتم میاومد حرفم نصفه موند.
آراد از پشت خط صدام میزد اما به سختی جمع و جورش کردم و بعد از خداحافظی، متعجب از باربد پرسیدم:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
چشمهاشرو چرخوند و با غیض گفت:
- دوست قدیمیم زنگ زد و گفت داره ازدواج میکنه و به عنوان عروسی یه مراسم خیلی کوچیک گرفته، منم دعوتم. حالا اجازه ورود دارم؟
با شنیدن حرفش سرم سوت کشید.
اگه تیارا باربد رو اینجا ببینه بدون شک میزنه زیر همه چی و اگه بفهمه آراد و باربد باهم دوستن کلا این سالنرو به توپ میبنده!