#فراق
#پارت۱۴
⭅ باربد رستگار ⭆
سوییچ ماشینرو برداشتم و خواستم از خونه خارج بشم که بردیا جلومرو گرفت:
- باربد عادتت شده بیای خونه یه سکسک کنی و بری؟ خب یکم با خانواده وقت بگذرونه!
نچی زدم و خندیدم.
چون توی جوونی زن گرفته بود پابند خانواده شده و حالا انتظار داره منم مثل خودش تو خونه ور دل بابام و زنش بشینم!
ضربه آرومی به شونهاش زدم و با خنده گفتم:
- داداش من اهل این خاله بازیا نیستم خودتم میدونی!
خواست چیزی بگه که با تکون دادن دستهام توی هوا مانع شدم:
- خداحافظ فعلا!
به سرعت کتونیهای طوسی رنگمرو پا کردم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و بعد از استارت زدن موبایلمرو از جیبم درآوردم.
در حالی که رانندگی میکردم به شمارهای که از بچهها گرفته بودم زنگ زدم اما به جای دلسا، صدای زنی توی گوشم پیچید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش م...
با قطع کردن تماس، اجازه ندادم حرفش تموم بشه.
همیشه صدای این زن روی مخم بود!
مسیرمرو به سمت خونه دلسا تغییر دارم چون به هر نحوی که شده باید باهاش ارتباط برقرار کنم.
از همون شب عروسی، مغزمرو به اسارت حرفهاش درآورد.
ذهنم درگیر شده و حتی نمیتونستم درست به زندگیام ادامه بدم!
هرجوری که شده باید ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده...
سرعتمرو بیشتر کردم و بعد از یه ربع با فاصله نه چندان زیادی مقابل خونه پارک کردم تا شاید بیرون بیاد و بتونم ببینمش...
نمیدونم چند دقیقه با انتظار سپری شد اما با دیدنش که گوشه خیابون ایستاده بود و ظاهرا منتظر تاکسی بود، استارت زدم و مقابلش ایستادم.
سرشرو خم کرد اما ناگهان اخمهاش توی هم رفت و از لای دندونهاش غرید:
- برو حوصلتو ندارم!
چشمهامرو توی هوا چرخوندم و گفتم:
- بیا سوار شو باید حرف بزنم.
به چپ و راست نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد.
کیفشرو روی پاش انداخت و غرید:
- سوار شدم چون اگه کسی میدید اینجایی شر میشد برات! الانم کار دارم و باید برم جایی پس سریع حرفتو بزن.
سرمرو تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب...تو آدرسو بگو من میرسونمت، بعد باهم حرف میزنیم.
از پنجره به بیرون خیره شد و زیرلب آدرسرو زمزمه کرد و به راه افتادم.
آدرسی که داده بود تقریبا خارج از شهر بود و جای تعجب داشت برام که همچین جایی چی کار داره...
دلم میخواست هرچه زودتر سوالهامرو بپرسم تا راحت بشم اما از صورتش معلوم بود چقدر بهم ریختهست برای همین اصلا وقتش نبود...
تو کل مسیر سکوت بینمون حکمفرما بود و همین موضوع طاقت فرسا بود.
به محض رسیدن از ماشین پیاده شدم تا هوای تازه به ریههام برسه...
دلسا به سمت انبار نسبتا متروکهای که در چند قدمیمون قرار داشت، راه افتاد که متعجب دنبالش رفتم.
نفسمرو به هوا بخشیدم و وارد اتاق داخل انبار شدیم اما با چیزی که مقابلم دیدم سراسر وجودم پر از تعجب شد.
دلسا روی زمین زانو زد و شمع باریک مشکی رنگیرو از توی کیفش درآورد؛ بعد از روشن کردنش اونرو روی زمین گذاشت و همونجا نشست.
توی دلم مشغول شمردن شمعهای آب شده روی زمین شدم که در نهایت به عدد سی و پنج رسیدم.
به سختی لبهامرو از هم جدا کردم تا چیزی بگم اما با دیدن رنگ قرمز روی زمین دوباره ساکت شدم.
خشک شده بود اما حدس میزدم که خون باشه!
نمیدونم چرا اما برای چند ثانیه پشتم لرزید.
تازه داشتم منظور دلسارو میفهمیدم اما نمیخواستم قبول کنم همچین عذابیرو متحمل شده...
به سمتم چرخید و با چشمهای سرخ ناشی از گریه بهم خیره شد:
- اینجوری نگاه نکن...من همه دنیامو سی و پنج روز پیش همینجا توی بغلم از دست دادم!
ابروهام از فرط تعجب بالا پرید.
حتی نمیتونستم به همچین چیزی فکر کنم چه برسه به باور کردنش!
کنارش روی زمین نشستم و سرمرو به دیوار پشت سرم چسبوندم.
نفس عمیقی کشیدم که دلسا میون گریه خندید و گفت:
- هر روز میام اینجا، شمعارو روشن میکنم که شاید برگرده اما تلخترین قسمتش اینه که دیگه هیچوقت برنمیگرده...
سرشرو پایین انداخت و از لرزیدن شونههاش متوجه شدم به گریه افتاده.
میتونستم درک کنم کنم چقدر عذاب میکشه اما هیچ کلمهای پیدا نمیکردم تا با گفتنش آرومش کنم...
به سختی مغزمرو جمع و جور کردم تا بتونم حداقل یه جمله بگم:
- دلسا میدونم چقدر سخته که اینجوری از همه چی جدا بشی اما گاهی اوقات صل...
با شنیدن صدای جیغش حرفم نصفه موند.
متعجب بهش نگاه کردم که از روی زمین بلند شد و بعد از اشاره زدن به در فریاد کشید:
- خودش بود!
به در نگاه کردم اما هیچکس اونجا نبود.
با چشمهای گرد شده از تعجب به سمتش برگشتم و لب زدم:
- کسی نیست دلسا.
بازومرو گرفت و بعد از فشردنش جیغ کشید:
- برو دنبالش...مطمئنم اینجا بود!
طوری هلم کرد که به چشمهای خودم شک کردم!
با استرس به سمت در رفتم و بعد از خارج شدن به دور و بر نگاه کردم اما هیچکس نبود.
تو محوطه قدم زدم اما باز هم کسیرو ندیدم.
#پارت۱۴
⭅ باربد رستگار ⭆
سوییچ ماشینرو برداشتم و خواستم از خونه خارج بشم که بردیا جلومرو گرفت:
- باربد عادتت شده بیای خونه یه سکسک کنی و بری؟ خب یکم با خانواده وقت بگذرونه!
نچی زدم و خندیدم.
چون توی جوونی زن گرفته بود پابند خانواده شده و حالا انتظار داره منم مثل خودش تو خونه ور دل بابام و زنش بشینم!
ضربه آرومی به شونهاش زدم و با خنده گفتم:
- داداش من اهل این خاله بازیا نیستم خودتم میدونی!
خواست چیزی بگه که با تکون دادن دستهام توی هوا مانع شدم:
- خداحافظ فعلا!
به سرعت کتونیهای طوسی رنگمرو پا کردم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و بعد از استارت زدن موبایلمرو از جیبم درآوردم.
در حالی که رانندگی میکردم به شمارهای که از بچهها گرفته بودم زنگ زدم اما به جای دلسا، صدای زنی توی گوشم پیچید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش م...
با قطع کردن تماس، اجازه ندادم حرفش تموم بشه.
همیشه صدای این زن روی مخم بود!
مسیرمرو به سمت خونه دلسا تغییر دارم چون به هر نحوی که شده باید باهاش ارتباط برقرار کنم.
از همون شب عروسی، مغزمرو به اسارت حرفهاش درآورد.
ذهنم درگیر شده و حتی نمیتونستم درست به زندگیام ادامه بدم!
هرجوری که شده باید ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده...
سرعتمرو بیشتر کردم و بعد از یه ربع با فاصله نه چندان زیادی مقابل خونه پارک کردم تا شاید بیرون بیاد و بتونم ببینمش...
نمیدونم چند دقیقه با انتظار سپری شد اما با دیدنش که گوشه خیابون ایستاده بود و ظاهرا منتظر تاکسی بود، استارت زدم و مقابلش ایستادم.
سرشرو خم کرد اما ناگهان اخمهاش توی هم رفت و از لای دندونهاش غرید:
- برو حوصلتو ندارم!
چشمهامرو توی هوا چرخوندم و گفتم:
- بیا سوار شو باید حرف بزنم.
به چپ و راست نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد.
کیفشرو روی پاش انداخت و غرید:
- سوار شدم چون اگه کسی میدید اینجایی شر میشد برات! الانم کار دارم و باید برم جایی پس سریع حرفتو بزن.
سرمرو تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب...تو آدرسو بگو من میرسونمت، بعد باهم حرف میزنیم.
از پنجره به بیرون خیره شد و زیرلب آدرسرو زمزمه کرد و به راه افتادم.
آدرسی که داده بود تقریبا خارج از شهر بود و جای تعجب داشت برام که همچین جایی چی کار داره...
دلم میخواست هرچه زودتر سوالهامرو بپرسم تا راحت بشم اما از صورتش معلوم بود چقدر بهم ریختهست برای همین اصلا وقتش نبود...
تو کل مسیر سکوت بینمون حکمفرما بود و همین موضوع طاقت فرسا بود.
به محض رسیدن از ماشین پیاده شدم تا هوای تازه به ریههام برسه...
دلسا به سمت انبار نسبتا متروکهای که در چند قدمیمون قرار داشت، راه افتاد که متعجب دنبالش رفتم.
نفسمرو به هوا بخشیدم و وارد اتاق داخل انبار شدیم اما با چیزی که مقابلم دیدم سراسر وجودم پر از تعجب شد.
دلسا روی زمین زانو زد و شمع باریک مشکی رنگیرو از توی کیفش درآورد؛ بعد از روشن کردنش اونرو روی زمین گذاشت و همونجا نشست.
توی دلم مشغول شمردن شمعهای آب شده روی زمین شدم که در نهایت به عدد سی و پنج رسیدم.
به سختی لبهامرو از هم جدا کردم تا چیزی بگم اما با دیدن رنگ قرمز روی زمین دوباره ساکت شدم.
خشک شده بود اما حدس میزدم که خون باشه!
نمیدونم چرا اما برای چند ثانیه پشتم لرزید.
تازه داشتم منظور دلسارو میفهمیدم اما نمیخواستم قبول کنم همچین عذابیرو متحمل شده...
به سمتم چرخید و با چشمهای سرخ ناشی از گریه بهم خیره شد:
- اینجوری نگاه نکن...من همه دنیامو سی و پنج روز پیش همینجا توی بغلم از دست دادم!
ابروهام از فرط تعجب بالا پرید.
حتی نمیتونستم به همچین چیزی فکر کنم چه برسه به باور کردنش!
کنارش روی زمین نشستم و سرمرو به دیوار پشت سرم چسبوندم.
نفس عمیقی کشیدم که دلسا میون گریه خندید و گفت:
- هر روز میام اینجا، شمعارو روشن میکنم که شاید برگرده اما تلخترین قسمتش اینه که دیگه هیچوقت برنمیگرده...
سرشرو پایین انداخت و از لرزیدن شونههاش متوجه شدم به گریه افتاده.
میتونستم درک کنم کنم چقدر عذاب میکشه اما هیچ کلمهای پیدا نمیکردم تا با گفتنش آرومش کنم...
به سختی مغزمرو جمع و جور کردم تا بتونم حداقل یه جمله بگم:
- دلسا میدونم چقدر سخته که اینجوری از همه چی جدا بشی اما گاهی اوقات صل...
با شنیدن صدای جیغش حرفم نصفه موند.
متعجب بهش نگاه کردم که از روی زمین بلند شد و بعد از اشاره زدن به در فریاد کشید:
- خودش بود!
به در نگاه کردم اما هیچکس اونجا نبود.
با چشمهای گرد شده از تعجب به سمتش برگشتم و لب زدم:
- کسی نیست دلسا.
بازومرو گرفت و بعد از فشردنش جیغ کشید:
- برو دنبالش...مطمئنم اینجا بود!
طوری هلم کرد که به چشمهای خودم شک کردم!
با استرس به سمت در رفتم و بعد از خارج شدن به دور و بر نگاه کردم اما هیچکس نبود.
تو محوطه قدم زدم اما باز هم کسیرو ندیدم.