🟢The magic paintbrush
👉Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils. She drew pictures in the sand with sticks.
One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush and some paper for you.’
‘Thank you!’ smiled Rose.
She was so happy.
‘Hmmm, what can I paint?’ she thought.
She looked around and saw a duck on the pond.
‘I know! I’ll paint a duck!’
So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond.
‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’
Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her village.
She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all the children.
The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find Rose.
‘Come with me,’ said the soldier. ‘The king wants you to paint some money for him.’
‘But he’s already rich,’ said Rose.
‘I only paint to help poor people.’
But the nasty soldier took Rose to the king.
‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted.
Rose was brave and said, ‘No!’
So the king sent her to prison.
But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape.
The king chased after her.
So she painted a big hole, and splat!
The king fell in.
Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really, really need help.
🟢قلم موی سحر آمیز
👈رز عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت.
او با چوب روی ماسه نقاشی می کشید.
روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.»
رز با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»
رز خیلی خوشحال بود.
با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟»
اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.
«فهمیدم! یه اردک می کشم!»
همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد.
او گفت: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!»
رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همهی اهالی روستایش نقاشی کشید.
او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه ها اسباب بازی کشید.
پادشاه از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا رز را پیدا کند.
سرباز گفت: «با من بیا. پادشاه می خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.»
رز گفت: «ولی اون که ثروتمنده.»
«من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می کشم.»
اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.
او داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه هاش پر از پول باشه.»
رز شجاع بود و گفت: «نه!»
به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.
اما رز یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد.
پاشاه او را تعقیب کرد.
رز هم چاله بزرگی کشید و تالاپ!
پادشاه در چاله افتاد.
حالا رز فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدمهایی استفاده می کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.
@nicestory1344