دیگر روی کسی تعصب ذهنی نداشت، مردان بزرگ خوابیده در قبر یا درازکشیده در تخت. نمیتوانست قبول کند آنها کوچکترین خطایی داشته باشند. نوابغ هم کاستیهایی دارند، ولی او نمیخواست این حقیقت را قبول کند. دیگر برایش قهرمانی باقی نماند... دوباره خودش را در برابر خودش تنها دید. اطرافش فقط آوار ویرانههای فروریخته بود. زندگیاش آرام و غمانگیز ادامه داشت. در حال شبیه شدن به همان آوار بود. داشت به همهچیز بیاعتنا میشد. یک روز متوجه شد که دارد تکهتکه میشود. تکه کاغذی برداشت و نوشت «دارم تکهتکه میشوم» و زیر آن نوشت: ۲۳ و ۱۳ دقیقه. چند روز بعد این جمله به ذهنش خطور کرد: «آدمهای کوچک هر روز کوچکتر میشوید! تکهتکه میشوید، شمایی که آسایشتان را دوست دارید، سرانجام از بین میروید.» ولی نمیخواست از بین برود.
از رمانِ «آخرین روزها»؛ رمون کنو؛ ترجمهٔ مهسا خیراللهی
دیگر روی کسی تعصب ذهنی نداشت، مردان بزرگ خوابیده در قبر یا درازکشیده در تخت. نمیتوانست قبول کند آنها کوچکترین خطایی داشته باشند. نوابغ هم کاستیهایی دارند، ولی او نمیخواست این حقیقت را قبول کند. دیگر برایش قهرمانی باقی نماند... دوباره خودش را در برابر خودش تنها دید. اطرافش فقط آوار ویرانههای فروریخته بود. زندگیاش آرام و غمانگیز ادامه داشت. در حال شبیه شدن به همان آوار بود. داشت به همهچیز بیاعتنا میشد. یک روز متوجه شد که دارد تکهتکه میشود. تکه کاغذی برداشت و نوشت «دارم تکهتکه میشوم» و زیر آن نوشت: ۲۳ و ۱۳ دقیقه. چند روز بعد این جمله به ذهنش خطور کرد: «آدمهای کوچک هر روز کوچکتر میشوید! تکهتکه میشوید، شمایی که آسایشتان را دوست دارید، سرانجام از بین میروید.» ولی نمیخواست از بین برود.
از رمانِ «آخرین روزها»؛ رمون کنو؛ ترجمهٔ مهسا خیراللهی