#پادشاهی_گناه
۱۱۰
نفس کم آورده بودم اما خودم رو پا به پای هری به اتاقش رسوندم. هر دو وارد اتاق شدیم. هری در اتاق رو بست و قفل کرد. به سمت پنجره های قدی رفت و گفت
- من ۱۰ دقیقه زمان برای خروج از عمارت لازم دارم.
در حالی که پرده ها رو میکشید رو کرد به من و به کمد اشاره کرد.
مردد به سمت کمد رفتم و هانری گفت
- خوبه. جین کفش هات رو عوض کردی!؟
در کمد رو باز کردم و به کتونی های سفید تو کمد کمد کردم. سریع هر دو پوشیدم و گفتم
- دارم عوض میکنم.
هری اومد کنارم و دستش تو گودی کمرم نشست. خواست بدنش رو با بدنم مماس کنه که من بلند شدم و ازش دور شدم. سوالی نگاهم کرد اما من فقط اخم کردم و گفتم
- من آماده ام!
هانری تو سرم گفت خوبه! هری اما نگاهش پر از سوال بود! دستم رو منتظر به سینه زدم که هری گفت
- راه افتادین!؟
هری نفسش رو با حرص بیرون داد. رفت کنار کمد و اونو کمی جا به جا کرد . نگاهم کرد و گفت
- عجله کن جین!
با این حرف بازوم رو گرفت و کشید.
از داغون تنگ و تاریک منو به سمت پایین کشید و هانری تو سرمون گفت
- موقعیت رو اعلام کن هری
- ۵ دقیقه حداقل زمان میخوایم
- سریع تر دارن متمرکز میشن .
هانری اینو گفت و هری منو بیشتر کشید
بازو های لختم به دیوار میخورد و خراشیده میشد. واقعا اگر کتونی پام نبود نمیشد اینجوری بدوئیم.
از دور نور خروجی رو دیدیم و هری گفت.
- ما خارج شدیم.
خواستم بگم نه!
اما هانری گفت خوبه و تو چند لحظه صدایی شبیه به انفجار بلند شد.
زمین لرزید و گرد و خاک از سقف کوتاه دالان رو سرمون ریخت.
موج انفجار از پشت سرمون به ما برخورد کرد. هری منو کشید و لحظه آخر هر دو به بیرون پرت شدیم.
با کف دستم خودمو گرفتم اما شدت انقدر زیاد بود که با گونه به زمین خوردم و بازوم کوبیده شد به سنگ ها. از درد نالیدم و دالان پشت سرمون رو دیدم که فرو ریخت.
شوکه نشستن رو زمین و لب زدم
- شما قلعه رو منفجر کردین!؟
فایل کامل این رمان موجوده. برای اینکه رمان رو کاملا #بدون_سانسور بخونید کافیه اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان رو اونجا تهیه کنید 👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898اگر گوشی شما #اپل هست از اینجا گام به گام پیش برو👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709