🔴🔴 قصه هفت دلاور
هفت دلاور بودند، هفت آدمی که اسمشان توی شهرها پیچیده بود. نه به خاطر پول، نه به خاطر مقام، فقط به خاطر شرافتشان. روزی به شهری رسیدند که مردمش خسته و درهمشکسته بودند. ظلم و ستم حاکم، نفسشان را بریده بود. مردم به دلاورها التماس کردند: "شما جنگجو هستید، ما را نجات دهید!" اما دلاورها گفتند: "چرا خودتان نمیجنگید؟"
مردم گفتند: "ما ضعیفیم، ما نمیتوانیم." اما مگر آدم ضعیف به دنیا میآید؟ مگر اینها همانهایی نبودند که روزی سرزمینشان را ساختند؟ چرا فکر میکردند که نمیتوانند؟
دلاورها اول دودل شدند. مگر دلیلی داشت که جانشان را پای این مردم بگذارند؟ اما وجدانشان رهایشان نمیکرد. اگر میرفتند، اگر میگذاشتند که این مردم همینطور در سیاهی بمانند، دیگر چطور میتوانستند خودشان را آدم حساب کنند؟ شرفشان چه میشد؟ اولین نفر سکوت را شکست و گفت: "من میمانم و میجنگم. شما هر طور که صلاح میدانید!"
دومی گفت: "لعنت به من اگر نمانم!" سومی خندید و گفت: "زندگی همین است! بعضیها برای چیزهای کوچکتر از این هم جان دادهاند!" چهارمی گفت: "شهرت برای ما قفسی شده، اما حالا، این جنگ، این مردم، انگار به ما معنی دوبارهای داده است!" پنجمی گفت: "هر کسی حق دارد انتخاب کند کجا بمیرد!" ششمی گفت: "باید به این مردم ثابت کنیم که دشمنشان آنقدر هم قوی نیست." و هفتمی گفت: "این مردم اگر باور کنند که میتوانند، دیگر نیازی به ما ندارند. من میمانم تا این باور را در وجودشان بیدار کنم."
آنها تصمیمشان را گرفتند. اما این جنگ، جنگ یک نفره نبود. پس مردم را صدا کردند و گفتند: "اگر میخواهید بجنگید، اگر آزادی میخواهید، باید خودتان هم پا به میدان بگذارید. ما فقط جرقهایم، آتشی که زبانه میکشد، خود شما هستید."
مردم درنگ کردند. بعضیها خواستند بروند. اما وقتی دیدند که این هفت نفر حاضرند جانشان را برایشان بدهند، غیرتشان گل کرد. مرد و زن، پیر و جوان، ایستادند. دستهای خالیشان را پر کردند، از داس و چنگال گرفته تا مشتهای گرهکردهشان. شهر، جان تازهای گرفت.
دشمن وقتی دید که دیگر خبری از ترس نیست، پیکی فرستاد. "کنار بروید، هنوز دیر نشده!" اما دلاورها خندیدند. "این بار با مردم طرف هستید، نه چند نفر اسیر! آماده نابودی باشید."
روز نبرد رسید. دشمن شهر را محاصره کرد، دود و آتش به پا کرد. اما این بار، این مردم، دیگر آن مردم قبلی نبودند. جنگیدند. و در پایان، نه فقط آن شهر، که روحشان آزاد شد. چهار دلاور در میدان افتادند، سه نفر دیگر بر مزارشان نوشتند: "آنها برای چیزی جنگیدند که هیچ نفعی در آن نداشتند، اما این چیزی بود که دنیا را عوض کرد."
و شهر، از خاکسترش دوباره زاده شد. مردم دیگر آن مردم قبلی نبودند. حالا، خودشان حافظ شهرشان بودند، نگهبان آزادیشان. هفت دلاور یکی پس از دیگری رفتند، اما شعلهای که در دل مردم روشن کردند، دیگر هیچوقت خاموش نشد
هفت دلاور بودند، هفت آدمی که اسمشان توی شهرها پیچیده بود. نه به خاطر پول، نه به خاطر مقام، فقط به خاطر شرافتشان. روزی به شهری رسیدند که مردمش خسته و درهمشکسته بودند. ظلم و ستم حاکم، نفسشان را بریده بود. مردم به دلاورها التماس کردند: "شما جنگجو هستید، ما را نجات دهید!" اما دلاورها گفتند: "چرا خودتان نمیجنگید؟"
مردم گفتند: "ما ضعیفیم، ما نمیتوانیم." اما مگر آدم ضعیف به دنیا میآید؟ مگر اینها همانهایی نبودند که روزی سرزمینشان را ساختند؟ چرا فکر میکردند که نمیتوانند؟
دلاورها اول دودل شدند. مگر دلیلی داشت که جانشان را پای این مردم بگذارند؟ اما وجدانشان رهایشان نمیکرد. اگر میرفتند، اگر میگذاشتند که این مردم همینطور در سیاهی بمانند، دیگر چطور میتوانستند خودشان را آدم حساب کنند؟ شرفشان چه میشد؟ اولین نفر سکوت را شکست و گفت: "من میمانم و میجنگم. شما هر طور که صلاح میدانید!"
دومی گفت: "لعنت به من اگر نمانم!" سومی خندید و گفت: "زندگی همین است! بعضیها برای چیزهای کوچکتر از این هم جان دادهاند!" چهارمی گفت: "شهرت برای ما قفسی شده، اما حالا، این جنگ، این مردم، انگار به ما معنی دوبارهای داده است!" پنجمی گفت: "هر کسی حق دارد انتخاب کند کجا بمیرد!" ششمی گفت: "باید به این مردم ثابت کنیم که دشمنشان آنقدر هم قوی نیست." و هفتمی گفت: "این مردم اگر باور کنند که میتوانند، دیگر نیازی به ما ندارند. من میمانم تا این باور را در وجودشان بیدار کنم."
آنها تصمیمشان را گرفتند. اما این جنگ، جنگ یک نفره نبود. پس مردم را صدا کردند و گفتند: "اگر میخواهید بجنگید، اگر آزادی میخواهید، باید خودتان هم پا به میدان بگذارید. ما فقط جرقهایم، آتشی که زبانه میکشد، خود شما هستید."
مردم درنگ کردند. بعضیها خواستند بروند. اما وقتی دیدند که این هفت نفر حاضرند جانشان را برایشان بدهند، غیرتشان گل کرد. مرد و زن، پیر و جوان، ایستادند. دستهای خالیشان را پر کردند، از داس و چنگال گرفته تا مشتهای گرهکردهشان. شهر، جان تازهای گرفت.
دشمن وقتی دید که دیگر خبری از ترس نیست، پیکی فرستاد. "کنار بروید، هنوز دیر نشده!" اما دلاورها خندیدند. "این بار با مردم طرف هستید، نه چند نفر اسیر! آماده نابودی باشید."
روز نبرد رسید. دشمن شهر را محاصره کرد، دود و آتش به پا کرد. اما این بار، این مردم، دیگر آن مردم قبلی نبودند. جنگیدند. و در پایان، نه فقط آن شهر، که روحشان آزاد شد. چهار دلاور در میدان افتادند، سه نفر دیگر بر مزارشان نوشتند: "آنها برای چیزی جنگیدند که هیچ نفعی در آن نداشتند، اما این چیزی بود که دنیا را عوض کرد."
و شهر، از خاکسترش دوباره زاده شد. مردم دیگر آن مردم قبلی نبودند. حالا، خودشان حافظ شهرشان بودند، نگهبان آزادیشان. هفت دلاور یکی پس از دیگری رفتند، اما شعلهای که در دل مردم روشن کردند، دیگر هیچوقت خاموش نشد