بلور_تنت
لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/52148#قسمت_صد_نه
ابروشو باال داد و متفکرانه گفت:مگه چی گفته به بابات؟؟
_گفته منو اون تصمیم گرفتیم عروسی کوچیکی بگیریم و خرج اضافه مراسم رو به نیازمندا بدیم..
بیخیال لب زد:خب مگه چه اشکالی داره دوست داره خرج الکی نکنه یه ثوابیم بکنه..
چشمامو محکم رو هم بستم این خنگ بودن شبنم بدجور رو اعصابم بود..
دوست داشتم خفش کنم..
چشمامو باز کردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم..
_چرا خنگ بازی در میاری شبنم؟؟همچین چیزی نبوده و حرفی بینمون در این مورد رد و بدل نشده اون داره حرف تو دهنم
میزاره کاری میکنه من نتونم به بابام بگم،نمیدونم هدفش از این کار چیه هیچ وقت فازشو درک نکردم آدم مرموزیه درکش
واسم سخته..
چند لحظه تو فکر فرو رفت..
به جرقه ای که به ذهنش زد بشکنی انجام داد و گفت:فهمیدم برای چی این کاراشو میکنه..
منتظر چشم دوختم بهش که ببینم چی زر میزنه..
_ مطمئنا یه حسی بهت داره،اون عاشقت شده و بنابراین هر کاری میکنه تا به دستت بیاره..
پشت چشمی براش نازک کردم..
دستم رفت سمت کوسن و برداشتمش با یه حرکت پرتش کردم تو صورتش:دهنتو ببند گوساله ُمَفنگی روهانو چه به عاشقی
یه چرت و پرتایی میگی ها..
_حاال ببین اگه عاشقت نشد من اسممو عوض میکنم این خط این نشون..
فعال فکرم درگیر بود که یه راهی پیدا کنم خودمو از شرش خالص کنم..
***
ساعت نزدیکای ۸ بود که زنگ در به صدا در اومد..
مامان بزرگ و باباجون که حسابی به خودشون رسیده بودن برای استقبال مهمونا بلند شدن و رفتن دم در..
منم به اجبار رفتم کنار عزیزجون و بابا واستادم..
در که باز شد ابتدا بابای روهان بعد مامانش و در آخر خود ناکسش اومد تومامان باباش سالم و احوال پرسی کردم نوبت به روهان که رسید بدون اینکه حتی کوچک ترین توجه ای بهش بکنم از
کنارش گذشتم..
رسما سگم حسابش نکردم دمان از روزگارت در میارم آقا روهان به من میگن ترگل نه تربچه هه..
همه رفتن تو سالن پزیرایی نشستن..
خواستم کنار مامان بزرگ بشینم که ایلناز خانوم مادر روهان گفت:بیا عروس قشنگم اینجا بشین..
نگاش کردم که داشت به کنار روهان اشاره میکرد..
چندشم میشد برم پیشش بشینم اما با اشاره های مامان بزرگ رفتم کنارش نشستم اما با اندکی فاصله..
زیر لب با غیض گفتم:پدرتو در میارم با من بازی میکنی بچه پرو..
صدای خنده های ریزش رو میشنیدم..
دندونامو با حرص بهم ساییدم..
تو فکر این بودم که یه نقشه ای برای روهان بکشم که با صدای باباش از فکر اومدم بیرون:خب همتون میدونید ما امشب
مزاحمتون شدیم برای تعیین تاریخ عروسی..
بابا با خوش رویی جواب داد:بله میدونیم پسرم روهان یه چیزایی بهمون گفت..
بابای روهان سری تکون داد:درسته گویا عروسمون و پسرمون تصمیم به کار خیر گرفتن و این خیلی خوبه واقعا قابل
تحسینه،ما خیلی خوشحالیم که دخترتون عروسمون شده البته االن دخترمون محسوب میشه باعث افتخاره که روهان رو
انتخاب کرده..
همه نگاها زوم شد رو من..
لبخندی زدم و رو به اقا رهام که با محبت تمام و لبخند دلنشینی رو لب داشت و نگام میکرد گفتم:شما واقعا بهم لطف دارین
خوبی از خودتونه که منو هم خوب میبینید..
مامانش با شوق و ذوق مختص خودش گفت:ماشااهلل هزار ماشااهلل دختری که ترگل به دنیا آورده عین خودش خانوم و
متینه منم خوشحالم که عروسمون شده..
یهو نمیدونم چی شد که روهان به سرفه افتاد و پشت سر هم سرفه میکرد..
همه نگران شدن و جویای احوالش شدند با سوال های مختلف..
مامان بزرگ که دید سرفه اش بند نمیاد با نگرانی گفت:دخترم پاشو براش یه لیوان لب بیار گلوش تازه بشه..
لبامو بهم فشردم:چشم عزیزجون..
ای خفه بشی از دستت راحت بشم حاال مونده بود اینجا سرفت بیاد منو مجبور کنه پاشم واست آب بیارم ایییش
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#بلور_تنت هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@mikhaand