Forward from: پنجره نوشت|یادداشتهای قاصدک
#یادداشت بیستودوم
🌧🌧🌧
از پنجره به باران نگاه میکنم. به درختها که زیر باران خیس شدهاند و رنگ بدن لختشان تغییر کرده و شفافتر و زیباتر شده. به گنجشکها که در یک ردیف پشت سر هم به سویی پرواز میکنند، شاید از باران در امان بمانند. حرکاتشان تند و چالاک است. یکهو این به ذهنم آمد که گنجشکها آن دسته از حیواناتی هستند که بیشترین همزیستی را با ما انسانها دارند.توی شهرهایمان تردد میکنند ، در آسمان و درختان شهرها دیده میشوند و آنقدر نزدیکند که صدایشان را میشنویم و از نزدیک میبینیمشان. فکر کردم شاید به این دلیل است که ما گنجشکها را نمیخوریم. آنها کباب ناهار ما نمیشوند و ما دید وحشیانه کشتن را بهشان نداریم.
اما یک گاو یا گوسفند چطور ؟ ما صدای جیکجیک گنجشکها را موقع طلوع و غروب خورشید، شاعرانه و لطیف میشنویم ، اما صدای بع بع گوسفند را نه. اینها همه بسته به دید ناظر است. ناظری که منِ انسان باشم.
از ذهنم بیرون میآیم تا بتوانم درخت را واقعاً تماشا کنم. واقعاً قطرات باران را میبینم که توی صحنه جلوی چشمم گاهی پیدا و گاهی محو میشوند تا به زمین برسند.
صدای خوشحالی بچهها را توی حیاط مدرسه میشنوم و میبینم که زیر باران میدوند. صدای خوشحالی! عجب ترکیب شاعرانه ای. خوشحالی که صدا ندارد اما این ترکیب آنقدر به کار رفته و عادی شده که دیگر بهنظر شاعرانه نمیآید. شاید زندگی هم به چشم ما عادی شده که هر روز از دیدنش به وجد نمیآییم و توان از نو دیدنش را از دست دادهایم. آنقدر به همه چیز عادت میکنیم که دیگر هیچ چیز را شاعرانه نمیبینیم. شگفتزدهشدن را از دست دادهایم.
عادت! این قاتل شعر زندگی. دشمن احساسات تازه و شگفتزدگیهای مکرر. در حقیقت منِ انسان باید هر روز که چشمانم را باز میکنم بگویم وای آسمان را ببین! عجب رنگی دارد. وای کوهها را! چه شکوه و عظمتی. وای صدای باران چه نجوای دلپذیری دارد! وای درخت چه موجود عجیب و جالبی است. باید از قطره آبی که سر شاخه درخت جمع میشود و میچکد حیرت کنم. این معجزه است. نیست؟
بیهوده نبود که سهراب، این شاعر آگاه نوشت:
✍ قاصدک
هشتم بهمن ۱۴۰۳
@panjerehnevesht
🌧🌧🌧
از پنجره به باران نگاه میکنم. به درختها که زیر باران خیس شدهاند و رنگ بدن لختشان تغییر کرده و شفافتر و زیباتر شده. به گنجشکها که در یک ردیف پشت سر هم به سویی پرواز میکنند، شاید از باران در امان بمانند. حرکاتشان تند و چالاک است. یکهو این به ذهنم آمد که گنجشکها آن دسته از حیواناتی هستند که بیشترین همزیستی را با ما انسانها دارند.توی شهرهایمان تردد میکنند ، در آسمان و درختان شهرها دیده میشوند و آنقدر نزدیکند که صدایشان را میشنویم و از نزدیک میبینیمشان. فکر کردم شاید به این دلیل است که ما گنجشکها را نمیخوریم. آنها کباب ناهار ما نمیشوند و ما دید وحشیانه کشتن را بهشان نداریم.
اما یک گاو یا گوسفند چطور ؟ ما صدای جیکجیک گنجشکها را موقع طلوع و غروب خورشید، شاعرانه و لطیف میشنویم ، اما صدای بع بع گوسفند را نه. اینها همه بسته به دید ناظر است. ناظری که منِ انسان باشم.
از ذهنم بیرون میآیم تا بتوانم درخت را واقعاً تماشا کنم. واقعاً قطرات باران را میبینم که توی صحنه جلوی چشمم گاهی پیدا و گاهی محو میشوند تا به زمین برسند.
صدای خوشحالی بچهها را توی حیاط مدرسه میشنوم و میبینم که زیر باران میدوند. صدای خوشحالی! عجب ترکیب شاعرانه ای. خوشحالی که صدا ندارد اما این ترکیب آنقدر به کار رفته و عادی شده که دیگر بهنظر شاعرانه نمیآید. شاید زندگی هم به چشم ما عادی شده که هر روز از دیدنش به وجد نمیآییم و توان از نو دیدنش را از دست دادهایم. آنقدر به همه چیز عادت میکنیم که دیگر هیچ چیز را شاعرانه نمیبینیم. شگفتزدهشدن را از دست دادهایم.
عادت! این قاتل شعر زندگی. دشمن احساسات تازه و شگفتزدگیهای مکرر. در حقیقت منِ انسان باید هر روز که چشمانم را باز میکنم بگویم وای آسمان را ببین! عجب رنگی دارد. وای کوهها را! چه شکوه و عظمتی. وای صدای باران چه نجوای دلپذیری دارد! وای درخت چه موجود عجیب و جالبی است. باید از قطره آبی که سر شاخه درخت جمع میشود و میچکد حیرت کنم. این معجزه است. نیست؟
بیهوده نبود که سهراب، این شاعر آگاه نوشت:
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
✍ قاصدک
هشتم بهمن ۱۴۰۳
@panjerehnevesht