محرم برای من دلتنگی است.
مقاومت میکنم در برابر به یاد آوردن که از دلتنگی بیزارم. خاطره اما قویتر از من است. یادم میآید مادرم را که آخرین سفرمان، آخرین روزهای با هم شانه به شانه راه رفتنمان، روزهای محرم بود.
رفته بودیم گیلان. شب عاشورای آن امامزاده را یادم هست. اسبهای سفید عاشورای ضیابر زا یادم هست که آن سال کرونایی، کمتعداد شده بودند. یادم هست که جاده ماسال را سر میخوردیم و پایین میآمدیم و مامان گفت، روز عاشورایی لااقل یک نوحه بذار
و من گشتم توی اینترنت یک چیزی از موذن زاده اردبیلی پیدا کردم که میخواند:
دانیش منیله فاطمه
آدامسیزام، آدامسیزام
محرم برای من، دلتنگی است. دلتنگیای که نمیخواهم.
نمیخواهم یادم بیفتد، الدا که لباس سیاه میپوشید و یک چفیه بزرگ پر از شکلات حمایل میکرد روی شانهاش و همه خیابانهای کبودرآهنگ را کنار دسته مسجد جامع میچرخید و به بچهها شکلات میداد، حالا نه حرف میزند، نه راه میرود.
نمیخواهم یادم بیاید حمید را بیست سال است، خاک کردهایم.
دلتنگی برای آن صورت و آن چشم های قشنگش که سرخ میشدند با محرم میآید. حمید عزیز رشید که با آن قد و بالا، وقتی دست هایش را تا آسمان بالا میبرد، اعتبار به آسمان قرض میداد که همه حیران بشوند پ کیف کنند از دسته سیاه پوشان سینه زن رعنا.
سالهاست که خدای من نه در آسمان و نه در پشت ضریحها و نه در مسجد و نه در کتابهاست. من او را لابلای خاطره همین دلتنگیها یادم میآید.
مقاومت میکنم در برابر به یاد آوردن که از دلتنگی بیزارم. خاطره اما قویتر از من است. یادم میآید مادرم را که آخرین سفرمان، آخرین روزهای با هم شانه به شانه راه رفتنمان، روزهای محرم بود.
رفته بودیم گیلان. شب عاشورای آن امامزاده را یادم هست. اسبهای سفید عاشورای ضیابر زا یادم هست که آن سال کرونایی، کمتعداد شده بودند. یادم هست که جاده ماسال را سر میخوردیم و پایین میآمدیم و مامان گفت، روز عاشورایی لااقل یک نوحه بذار
و من گشتم توی اینترنت یک چیزی از موذن زاده اردبیلی پیدا کردم که میخواند:
دانیش منیله فاطمه
آدامسیزام، آدامسیزام
محرم برای من، دلتنگی است. دلتنگیای که نمیخواهم.
نمیخواهم یادم بیفتد، الدا که لباس سیاه میپوشید و یک چفیه بزرگ پر از شکلات حمایل میکرد روی شانهاش و همه خیابانهای کبودرآهنگ را کنار دسته مسجد جامع میچرخید و به بچهها شکلات میداد، حالا نه حرف میزند، نه راه میرود.
نمیخواهم یادم بیاید حمید را بیست سال است، خاک کردهایم.
دلتنگی برای آن صورت و آن چشم های قشنگش که سرخ میشدند با محرم میآید. حمید عزیز رشید که با آن قد و بالا، وقتی دست هایش را تا آسمان بالا میبرد، اعتبار به آسمان قرض میداد که همه حیران بشوند پ کیف کنند از دسته سیاه پوشان سینه زن رعنا.
سالهاست که خدای من نه در آسمان و نه در پشت ضریحها و نه در مسجد و نه در کتابهاست. من او را لابلای خاطره همین دلتنگیها یادم میآید.