#پارت_صد_و_پنجاه
خوشحال بودم، آنقدر که باور نداشتم تمام اینها چیزی جز خواب باشد و این خوشحالی را، حسی موذی و لعنتی، ته دلم چنگ میزد و نبودن پدر و مادری که تمام عمر حسرت داشتنشان آزارم داده، در چشمهایم فرو میرفت.
چهقدر دوست داشتم عنایتالله خان در این شب کنارم بود، حتی با آن تن رنجور و پوست و استخوان شده و چشمهای اشکی و نگاه پرحرف و مظلومش.
چهقدر دلتنگ برادرانههای سهراب بودم و او را کم داشتم.
چهقدر دلم به اندازهی چندین سال، آغوش پرمهر زنعمو زری جانم را میخواست!
چهقدر پشتم خالی بوده و من چهقدر حق داشتم که بخواهم به عمران تکیه کنم.
ترلان بود، ترلان را داشتم و چهقدر بودنش را میخواستم، تا ته دنیا.
یکی دو ساعتی را در عمارت بودیم و بعد به همراه همهی مهمانها به داخل باغ رفتیم.
جایگاهی که برای من و عمران در نظر گرفته شده بود، درست زیر درختهای بیدِ مقابل ساختمان بود.
در تمام مدت مهمانی، نگاه ترلان همانطور غمزده باقی ماند و در پسِ چشمهای کیومرثخان، حرفها خوابیده بود.
برخلاف چیزی که تصور میکردم و انتظار داشتم حداقل همان یک شب را عمران کنارم باشد، اما بیشتر وقتش را در جمع میان مهمانها میچرخید.
و من فکر کردم، چه اهمیتی دارد وقتی دیگر آسودهخاطر بودم که حلقهاش در دست من است و ناممان بهپای یکدیگر ثبت شده!
زمان صرف شام، کنارم آمد و یکی از خدمتکارها، چند ظرف غذا برایمان آورد و همه را روی میز مقابلمان چید.
دختر فیلمبردار کنارمان آمد و عمران تشر زد.
_قشنگ از ظهرتاحالا ما رو رنده کردی، بذار غذامونو کوفت کنیم.
با آرنج به پهلویش زدم و خندهی دختر من را هم به خنده انداخت.
او بیتوجه به غرغرهای عمران دوربینش را روی ما تنظیم کرد و من انتظار داشتم عمران تکه جوجه کبابی که سر چنگال زده را به دهان من بگذارد و در کمال ناباوریام، آن را در دهانش خودش فرو برد و من لب زدم.
_عمران
با چشم اشارهای به اطراف کرد و آرام اما با جدیت لب زد.
_تو جمع از این مسخره بازیا خوشم نمیاد، غذاتو بخور.
چپ چپی نگاهش کرد و تکهای کباب جدا کردم و به همراه قاشق پر شده از برنجم، پرحرص در دهانم فرو بردمش.
عمران بود دیگر، لحظات احساساتی شدنش، کوتاه و زودگذر بود و خودِ حقیقیِ گوشت تلخش به دهانِ من شیرین آمده بود.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ما ایستاده بودیم و یک به یک پاسخ مهمانانی که برای تبریک و خداحافظی سمتمان میآمدند را میدادیم.
به اندازهی تمام عمرم خواب آلود و خسته بودم و از این حس دائمی خستگی کلافه شده بودم.
تک و توک مهمانها هنوز باقی مانده بودند که عمران سرش را خم کرد و کنار گوشم پچ زد.
_اینا انگار قصد ندارن مارو با یه خداحافظی خوشحال کنن، دنبالم راه میفتی، بی اعتراض، بی مخالفت و بی چون چرا! مفهموم شد؟
چون من دلم میخواد زنمو دو تا دونه بوس بکنم و الان همهی اینا رسماً مزاحمن، دیگه کم کم دارم سگ میشم!
با چشمانی گشاد شده از فرط تعجب و صورتی گل انداخته از خجالت سرم را بالا گرفتم.
_نه عمران، یعنی خب، چیزه آخه، میگم هنوز مهمون اینجا هست.
با خشونت غرید.
_ببین منو، نمیگم این چندسال دوری، نمیگم این چندماه عذاب، نمیگم این مدت حسرت و بغل گوشم بودنت و لج و لجبازی و خریت! میگم فقط یه امروز رو در نظر بگیر!
دِ آخه لامذهب، یه فکری به حال بلایی که از صبح تاحالا به حال این دلِ بیچاره آوردی بکن!
لب گزیدم و نگاه دزدیدم.
دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید.
قدرت و توان اعتراض نداشتم.
خداحافظی سرسری با باقی ماندهی مهمانها کردیم و سمت عمارت رفتیم .
پلهها را دوتا یکی بالا میرفت و من را مجبور میکرد که سرعت قدمهایم را با او تنظیم کنم.
گوشهی پیراهن سفیدم را در دستم جمع کردم تا دنبالهاش زیر پایم نرود.
درِ اولین اتاق سمت راست را باز کرد و تقریباً به داخل هولم داد.
سکندری خوردم و دستم را به دیوار گرفتم.
نفسم را عصبی بیرون دادم.
کتش را با ضرب از تنش خارج کرد و گرهی کرواتش را شُل کرد.
من به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
مقابلم ایستاد و یک دستش را به دیوار، درست کمی بالاتر از سر من زد و دست دیگرش روی شانهام نشست.
اولین تماس بدنیمان نبود اما من حسابی معذب شده بودم.
او حالا حکم همسرم را داشت و این کمی شرایط را برایم سخت کرده بود.
خسدار و آرام لب زد.
_ببین منو!
مردمکهایم را سمتش لغزاندم، دستش از سرشانهام روی گردنم و سپس بین موهایِ بازم نشست و انتهای موهایم را در دست گرفت.
نفسم از این همه نزدیکی در حال قطع شدن بود و دوست داشتم از این حجم بی اندازهی خجالت به آغوش خودش پناه ببرم که ناگهان کمی موهایم را کشید و چشمهایم را از دردش، روی هم فشردم و لب زدم.
_عمران موهام.
جواب داد.
_عادت میکنی، من همینم، مگه نمیدونی وحشیام؟پس عادت میکنی!
متعجب چشم باز کردم که با بدجنسی خندید و کمی موهایم را رها کرد.
سرش را نزدیکتر آورد و روی صورتم
خوشحال بودم، آنقدر که باور نداشتم تمام اینها چیزی جز خواب باشد و این خوشحالی را، حسی موذی و لعنتی، ته دلم چنگ میزد و نبودن پدر و مادری که تمام عمر حسرت داشتنشان آزارم داده، در چشمهایم فرو میرفت.
چهقدر دوست داشتم عنایتالله خان در این شب کنارم بود، حتی با آن تن رنجور و پوست و استخوان شده و چشمهای اشکی و نگاه پرحرف و مظلومش.
چهقدر دلتنگ برادرانههای سهراب بودم و او را کم داشتم.
چهقدر دلم به اندازهی چندین سال، آغوش پرمهر زنعمو زری جانم را میخواست!
چهقدر پشتم خالی بوده و من چهقدر حق داشتم که بخواهم به عمران تکیه کنم.
ترلان بود، ترلان را داشتم و چهقدر بودنش را میخواستم، تا ته دنیا.
یکی دو ساعتی را در عمارت بودیم و بعد به همراه همهی مهمانها به داخل باغ رفتیم.
جایگاهی که برای من و عمران در نظر گرفته شده بود، درست زیر درختهای بیدِ مقابل ساختمان بود.
در تمام مدت مهمانی، نگاه ترلان همانطور غمزده باقی ماند و در پسِ چشمهای کیومرثخان، حرفها خوابیده بود.
برخلاف چیزی که تصور میکردم و انتظار داشتم حداقل همان یک شب را عمران کنارم باشد، اما بیشتر وقتش را در جمع میان مهمانها میچرخید.
و من فکر کردم، چه اهمیتی دارد وقتی دیگر آسودهخاطر بودم که حلقهاش در دست من است و ناممان بهپای یکدیگر ثبت شده!
زمان صرف شام، کنارم آمد و یکی از خدمتکارها، چند ظرف غذا برایمان آورد و همه را روی میز مقابلمان چید.
دختر فیلمبردار کنارمان آمد و عمران تشر زد.
_قشنگ از ظهرتاحالا ما رو رنده کردی، بذار غذامونو کوفت کنیم.
با آرنج به پهلویش زدم و خندهی دختر من را هم به خنده انداخت.
او بیتوجه به غرغرهای عمران دوربینش را روی ما تنظیم کرد و من انتظار داشتم عمران تکه جوجه کبابی که سر چنگال زده را به دهان من بگذارد و در کمال ناباوریام، آن را در دهانش خودش فرو برد و من لب زدم.
_عمران
با چشم اشارهای به اطراف کرد و آرام اما با جدیت لب زد.
_تو جمع از این مسخره بازیا خوشم نمیاد، غذاتو بخور.
چپ چپی نگاهش کرد و تکهای کباب جدا کردم و به همراه قاشق پر شده از برنجم، پرحرص در دهانم فرو بردمش.
عمران بود دیگر، لحظات احساساتی شدنش، کوتاه و زودگذر بود و خودِ حقیقیِ گوشت تلخش به دهانِ من شیرین آمده بود.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ما ایستاده بودیم و یک به یک پاسخ مهمانانی که برای تبریک و خداحافظی سمتمان میآمدند را میدادیم.
به اندازهی تمام عمرم خواب آلود و خسته بودم و از این حس دائمی خستگی کلافه شده بودم.
تک و توک مهمانها هنوز باقی مانده بودند که عمران سرش را خم کرد و کنار گوشم پچ زد.
_اینا انگار قصد ندارن مارو با یه خداحافظی خوشحال کنن، دنبالم راه میفتی، بی اعتراض، بی مخالفت و بی چون چرا! مفهموم شد؟
چون من دلم میخواد زنمو دو تا دونه بوس بکنم و الان همهی اینا رسماً مزاحمن، دیگه کم کم دارم سگ میشم!
با چشمانی گشاد شده از فرط تعجب و صورتی گل انداخته از خجالت سرم را بالا گرفتم.
_نه عمران، یعنی خب، چیزه آخه، میگم هنوز مهمون اینجا هست.
با خشونت غرید.
_ببین منو، نمیگم این چندسال دوری، نمیگم این چندماه عذاب، نمیگم این مدت حسرت و بغل گوشم بودنت و لج و لجبازی و خریت! میگم فقط یه امروز رو در نظر بگیر!
دِ آخه لامذهب، یه فکری به حال بلایی که از صبح تاحالا به حال این دلِ بیچاره آوردی بکن!
لب گزیدم و نگاه دزدیدم.
دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید.
قدرت و توان اعتراض نداشتم.
خداحافظی سرسری با باقی ماندهی مهمانها کردیم و سمت عمارت رفتیم .
پلهها را دوتا یکی بالا میرفت و من را مجبور میکرد که سرعت قدمهایم را با او تنظیم کنم.
گوشهی پیراهن سفیدم را در دستم جمع کردم تا دنبالهاش زیر پایم نرود.
درِ اولین اتاق سمت راست را باز کرد و تقریباً به داخل هولم داد.
سکندری خوردم و دستم را به دیوار گرفتم.
نفسم را عصبی بیرون دادم.
کتش را با ضرب از تنش خارج کرد و گرهی کرواتش را شُل کرد.
من به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
مقابلم ایستاد و یک دستش را به دیوار، درست کمی بالاتر از سر من زد و دست دیگرش روی شانهام نشست.
اولین تماس بدنیمان نبود اما من حسابی معذب شده بودم.
او حالا حکم همسرم را داشت و این کمی شرایط را برایم سخت کرده بود.
خسدار و آرام لب زد.
_ببین منو!
مردمکهایم را سمتش لغزاندم، دستش از سرشانهام روی گردنم و سپس بین موهایِ بازم نشست و انتهای موهایم را در دست گرفت.
نفسم از این همه نزدیکی در حال قطع شدن بود و دوست داشتم از این حجم بی اندازهی خجالت به آغوش خودش پناه ببرم که ناگهان کمی موهایم را کشید و چشمهایم را از دردش، روی هم فشردم و لب زدم.
_عمران موهام.
جواب داد.
_عادت میکنی، من همینم، مگه نمیدونی وحشیام؟پس عادت میکنی!
متعجب چشم باز کردم که با بدجنسی خندید و کمی موهایم را رها کرد.
سرش را نزدیکتر آورد و روی صورتم