#پارت_۴۹۳
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_باور کن من این وسط فقط همراه شهریار شدم که تنها نباشه. همهی اتفاقها زیر سر اون آدمی هست که پشت سرت ایستاده و داره با نیش باز من رو نگاه میکنه.
آسو چندین بار سرش را با حرص به نشانهی درک کردن حرفش تکان داد؛ ولی من که میدانستم آن چشمانی که شمشیر را از رو بسته به راحتی بیخیال قضیه نمیشود. وقتی سرش را به اطرافش برای پیدا کردن چیزی تکان داد، فاصلهام را با مهراد بیشتر کردم و دخترک گلدان کوچک روی میز را در دوستش جای داد و یک بار آن را به بالا پرتاب کرد و با لحنی تهدیدگونه مهراد را هدف گرد.
_من زن داداشی نشونت بدم که تا عمر داری این کلمه از زبونت بیفته.
وقتی گلدان به سوی مهراد پرتاب شد و رفیقم تنها با دستپاچگی فرصت کرد سر خم کند که گلدان نقطهای از تنش را نشانه نگیرد، همراه فربد نتوانستیم خندههایمان را کنترل کنیم؛ اما گویی من هم از خشم دختردایی بینصیب نبودم که بالشتک کوچک روی صندلی دقیقا وسط پیشانیام برخورد کرد و با ضربهاش که به هدف خورد خندهام در نطفه خفه شد.
وقتی من و مهراد از آن حالت دفاعی خارج شدیم و مطمئن شدیم که قرار نیست تنمان میزبان ضربههایی از جانب دخترک باشد صاف ایستادیم و لباسهایمان را در تنمان مرتب کردیم. مهراد زیر گوشم پچ پچ کرد.
_چشم بازار رو کور کردی با انتخابت. اعصاب که نداره هیچ، دست به زن هم داره دختردایی جانت.
_خفه شو تا باز چیزی سمتت پرت نکرده مگه نمیبینی تقصیر ما...
با حرف آسو نرسیدم جملهام را کامل کنم. انگشت سبابهاش را سمت ما نشانه گرفت و من و مهراد را سرزنش میکرد.
_این واکنش حقتون بود. حق همهی اون آدمهایی که توی بلاتکلیفی موندن که حالتون خوبه یا یه بلایی سرتون اومده؛ مخصوصا حقِ شهرزاد. بیچاره این وسط آب شد.
من میدانستم وضعیت چگونه بود که از حال هیچ کس سوالی نپرسیدم. از محمدخان گرفته تا طایفهی مادریام و حاج رضایی که خبرهایش به گوشم رسیده که به دنبالم میگردد. حال نمیدانم میخواست خودش را بیتقصیر نشان بدهد یا واقعا ناپدید شدنم کمی برایش مهم بود. با سوال مهراد نگاه دقیقم را به آسو دوختم.
_حالش خوبه؟
_نه
روی صندلی که فربد برایش عقب کشیده بود نشست و دستان در هم گره خوردهاش روی میز قرار گرفت. نگاهش یک دور روی چهرهی من و یک دور بر چهرهی مهراد گشت و گذار کرد. میدانستم قصدش از آن تک کلمه چیست. میخواست عذاب وجدانی که در این چند ماه با آن دست به یقه شده بودیم را بیدار کند.
_نه؟ یعنی چی نه؟
مهراد بود که به جای منِ مثلا برادر پرسید و نگرانیاش را به رخ کشید.
_مگه برای تو مهمه حالش خوب باشه یا نه؟ وقتی خودت رو چند ماه قايم کردی حال اون دختر واست مهم بود؟ حالش خوب نیست مهراد. چشم انتظار دو نفره که با بازی که راه انداختن بقیه رو دارن اذیت میکنن و شما دو نفر بیشترین ضربه رو به شهرزاد زدین.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_باور کن من این وسط فقط همراه شهریار شدم که تنها نباشه. همهی اتفاقها زیر سر اون آدمی هست که پشت سرت ایستاده و داره با نیش باز من رو نگاه میکنه.
آسو چندین بار سرش را با حرص به نشانهی درک کردن حرفش تکان داد؛ ولی من که میدانستم آن چشمانی که شمشیر را از رو بسته به راحتی بیخیال قضیه نمیشود. وقتی سرش را به اطرافش برای پیدا کردن چیزی تکان داد، فاصلهام را با مهراد بیشتر کردم و دخترک گلدان کوچک روی میز را در دوستش جای داد و یک بار آن را به بالا پرتاب کرد و با لحنی تهدیدگونه مهراد را هدف گرد.
_من زن داداشی نشونت بدم که تا عمر داری این کلمه از زبونت بیفته.
وقتی گلدان به سوی مهراد پرتاب شد و رفیقم تنها با دستپاچگی فرصت کرد سر خم کند که گلدان نقطهای از تنش را نشانه نگیرد، همراه فربد نتوانستیم خندههایمان را کنترل کنیم؛ اما گویی من هم از خشم دختردایی بینصیب نبودم که بالشتک کوچک روی صندلی دقیقا وسط پیشانیام برخورد کرد و با ضربهاش که به هدف خورد خندهام در نطفه خفه شد.
وقتی من و مهراد از آن حالت دفاعی خارج شدیم و مطمئن شدیم که قرار نیست تنمان میزبان ضربههایی از جانب دخترک باشد صاف ایستادیم و لباسهایمان را در تنمان مرتب کردیم. مهراد زیر گوشم پچ پچ کرد.
_چشم بازار رو کور کردی با انتخابت. اعصاب که نداره هیچ، دست به زن هم داره دختردایی جانت.
_خفه شو تا باز چیزی سمتت پرت نکرده مگه نمیبینی تقصیر ما...
با حرف آسو نرسیدم جملهام را کامل کنم. انگشت سبابهاش را سمت ما نشانه گرفت و من و مهراد را سرزنش میکرد.
_این واکنش حقتون بود. حق همهی اون آدمهایی که توی بلاتکلیفی موندن که حالتون خوبه یا یه بلایی سرتون اومده؛ مخصوصا حقِ شهرزاد. بیچاره این وسط آب شد.
من میدانستم وضعیت چگونه بود که از حال هیچ کس سوالی نپرسیدم. از محمدخان گرفته تا طایفهی مادریام و حاج رضایی که خبرهایش به گوشم رسیده که به دنبالم میگردد. حال نمیدانم میخواست خودش را بیتقصیر نشان بدهد یا واقعا ناپدید شدنم کمی برایش مهم بود. با سوال مهراد نگاه دقیقم را به آسو دوختم.
_حالش خوبه؟
_نه
روی صندلی که فربد برایش عقب کشیده بود نشست و دستان در هم گره خوردهاش روی میز قرار گرفت. نگاهش یک دور روی چهرهی من و یک دور بر چهرهی مهراد گشت و گذار کرد. میدانستم قصدش از آن تک کلمه چیست. میخواست عذاب وجدانی که در این چند ماه با آن دست به یقه شده بودیم را بیدار کند.
_نه؟ یعنی چی نه؟
مهراد بود که به جای منِ مثلا برادر پرسید و نگرانیاش را به رخ کشید.
_مگه برای تو مهمه حالش خوب باشه یا نه؟ وقتی خودت رو چند ماه قايم کردی حال اون دختر واست مهم بود؟ حالش خوب نیست مهراد. چشم انتظار دو نفره که با بازی که راه انداختن بقیه رو دارن اذیت میکنن و شما دو نفر بیشترین ضربه رو به شهرزاد زدین.
https://t.me/mahlanovels