#پارت_۴۷۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
یعنی بار دیگر شاهد یک اشتباه دیگر از پدربزرگ بودیم؟ یعنی او باز هم به خاطر حرفهای در و همسایه پسر و عروسش را به زندگی اجباری مجبور کرده و کار را به اینجا کشانده بود؟ اگر یک درصد پدربزرگ را بشناسم میدانم در دعوا و زندگی متلاشی شدهی عمو بیتقصیر نیست. سوالی بیجواب ذهنم را درگیر کرده، آن هم اینکه اگر زنعمو پسر حاج رضا را نمیخواست، چرا به زندگی با او تن داده؟ چه منفعتی برایش داشته که حال دیگر ندارد و حاضر بود بیآبرویی راه بیندازد و علنا جلوی همه صحبت میکند؟ به خاطر پول و ثروت بود یا به خاطر اینکه از آقا فرزاد ناامید شده بود؟ هیچ از افکار این زن سر درنمیآوردم!
اینکه چه حرفهایی بین بزرگهای خانواده گذشت را نمیدانم. اینکه تصمیم بر چه شد را هم نمیدانم. فقط عمو حضور زنعمو را کنار خودش نمیخواست و قصد داشت او را از خانه بیرون کند که بالاخره سیروان میان تصمیات پدر و مادرش دخالت کرد و به پدرش اجازه نداد پای دایی و خانوادهی مادرش را به اینجا باز کند. دست مادرش را گرفت و او را به خانهی خان داییاش برد.
بعد از چندین ساعت که از آن جنگ و داد و بیدادها میگذشت، هر کس خود را در گوشهای از خانه حبس کرده و کسی قصد رو در رویی با دیگری را نداشت. منم چندین ساعت بود که خود را با هوراز مشغول کرده بودم تا کمی فکرم از اتفاقات امروز منحرف بشود.
_نظر تو چیه هوراز؟ به نظرت این دستمال با اون گلدوزی مشکوک نمیزنه؟ میتونه یک نشونه باشه؟
اصوات نامفهوم اسب یاغی شده جوابی شد برای سوالهایم که خودم هم به یقین نمیتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم. دست دور گردنش حلق کردم و پوست نرمش را با بند بند انگشتانم نوازش کردم.
_من حسش میکنم.
با صدایی سر بلند کردم و برادرم را دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود. از کِی اینجا بود که متوجهاش نشدم؟ دستانش دور قفسهیسینهاش تنگتر شد و ابروهایش به مراتب به یکدیگر نزدیکتر شدند. اخمش دیگر برای چه بود؟ امان از چشمان چاله مانند آشنایش. سیاهی شب چشمانش نفسم را میگرفت و قلبم را از تپش میانداخت. بیقراریام را هدف میگرفت و خودش هم میدانست که چرا بیشتر وقتها از نگاه کردن مستقیم به چشمانش امتناع میکنم. مرا یاد دلتنگیام برای مرد سیه چشم میانداخت. سکوتم را هر چه که معنا کرد باعث عمیقتر شدن خطهای پیشانیاش شد و حرفش را این بار کامل و بار دیگر تکرار کرد.
_حضور شهریار رو حس میکنم. احساس میکنم خیلی نزدیک به ماست. نمیدونم تلقین حساب میشه یا توهُم زدم؛ ولی حس ششمی داره مغزم رو میخوره و میگه که يک جایی همین اطرافه.
بار دیگر یاد آن دستمال و نشانههایش افتادم. بیخیال هوراز شده و کامل به جانب دانیار برگشتم.
_تمام این شش ماه حضورش رو حس میکردم و الان چند روزه که این حس بیشتر و قویتر شده؛ ولی دانیار این حس ششمی که تو داری، هیچ وقت بهت دروغ نگفته. مخصوصا حسهایی که همیشه در مورد شهریار داری.
_شاید با پسر عمهی گمشدهم تلهپاتی ذهنی دارم؛ این روزها همهش منتظر یک خبرم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
یعنی بار دیگر شاهد یک اشتباه دیگر از پدربزرگ بودیم؟ یعنی او باز هم به خاطر حرفهای در و همسایه پسر و عروسش را به زندگی اجباری مجبور کرده و کار را به اینجا کشانده بود؟ اگر یک درصد پدربزرگ را بشناسم میدانم در دعوا و زندگی متلاشی شدهی عمو بیتقصیر نیست. سوالی بیجواب ذهنم را درگیر کرده، آن هم اینکه اگر زنعمو پسر حاج رضا را نمیخواست، چرا به زندگی با او تن داده؟ چه منفعتی برایش داشته که حال دیگر ندارد و حاضر بود بیآبرویی راه بیندازد و علنا جلوی همه صحبت میکند؟ به خاطر پول و ثروت بود یا به خاطر اینکه از آقا فرزاد ناامید شده بود؟ هیچ از افکار این زن سر درنمیآوردم!
اینکه چه حرفهایی بین بزرگهای خانواده گذشت را نمیدانم. اینکه تصمیم بر چه شد را هم نمیدانم. فقط عمو حضور زنعمو را کنار خودش نمیخواست و قصد داشت او را از خانه بیرون کند که بالاخره سیروان میان تصمیات پدر و مادرش دخالت کرد و به پدرش اجازه نداد پای دایی و خانوادهی مادرش را به اینجا باز کند. دست مادرش را گرفت و او را به خانهی خان داییاش برد.
بعد از چندین ساعت که از آن جنگ و داد و بیدادها میگذشت، هر کس خود را در گوشهای از خانه حبس کرده و کسی قصد رو در رویی با دیگری را نداشت. منم چندین ساعت بود که خود را با هوراز مشغول کرده بودم تا کمی فکرم از اتفاقات امروز منحرف بشود.
_نظر تو چیه هوراز؟ به نظرت این دستمال با اون گلدوزی مشکوک نمیزنه؟ میتونه یک نشونه باشه؟
اصوات نامفهوم اسب یاغی شده جوابی شد برای سوالهایم که خودم هم به یقین نمیتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم. دست دور گردنش حلق کردم و پوست نرمش را با بند بند انگشتانم نوازش کردم.
_من حسش میکنم.
با صدایی سر بلند کردم و برادرم را دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود. از کِی اینجا بود که متوجهاش نشدم؟ دستانش دور قفسهیسینهاش تنگتر شد و ابروهایش به مراتب به یکدیگر نزدیکتر شدند. اخمش دیگر برای چه بود؟ امان از چشمان چاله مانند آشنایش. سیاهی شب چشمانش نفسم را میگرفت و قلبم را از تپش میانداخت. بیقراریام را هدف میگرفت و خودش هم میدانست که چرا بیشتر وقتها از نگاه کردن مستقیم به چشمانش امتناع میکنم. مرا یاد دلتنگیام برای مرد سیه چشم میانداخت. سکوتم را هر چه که معنا کرد باعث عمیقتر شدن خطهای پیشانیاش شد و حرفش را این بار کامل و بار دیگر تکرار کرد.
_حضور شهریار رو حس میکنم. احساس میکنم خیلی نزدیک به ماست. نمیدونم تلقین حساب میشه یا توهُم زدم؛ ولی حس ششمی داره مغزم رو میخوره و میگه که يک جایی همین اطرافه.
بار دیگر یاد آن دستمال و نشانههایش افتادم. بیخیال هوراز شده و کامل به جانب دانیار برگشتم.
_تمام این شش ماه حضورش رو حس میکردم و الان چند روزه که این حس بیشتر و قویتر شده؛ ولی دانیار این حس ششمی که تو داری، هیچ وقت بهت دروغ نگفته. مخصوصا حسهایی که همیشه در مورد شهریار داری.
_شاید با پسر عمهی گمشدهم تلهپاتی ذهنی دارم؛ این روزها همهش منتظر یک خبرم.
https://t.me/mahlanovels