-hrDina-
∆Asal
سعی کردم حالتم رو حفظ کنم و دم پس ندم ولی مگه این نفس های لعنتیم می ذاشتن؟!
-ببخشید اونوقت به چه دلیلی؟
اخمش رو تشدید داد و گفت
-خانم شفیعی من از همه چی خبر دارم...
بقیه حرفاش رو نشنیدم... خب به سلامتی، عسل خانم بدبخت شدی عزیزم.
مهم نیست بالاخره که باید می فهمیدن، آستینم رو بالا دادم که صدای هین همه رو شنیدم.
سریع آستینم رو پایین دادم و با اخم گفتم
-خب دیگه با من کاری ندارید؟
مدیر دستم رو گرفت و گفت
-مادرت باید بیاد و شما فعلا همراه من به دفتر مشاوره می رید تا بعدش من با مادرتون صحبت کنم.
اخمی کردم و در عین حالی که استرس گلومو فشار می داد، گفتم
-ولی اتفاق خاصی نیافتاده و من با مشاور مشکلی ندارم اما نیازی به حضور مادرم نیست.
خانم مدیر بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و با اشاره ابرو بهم غیر مستقیم گفت که دارم زر زیادی می زنم و بی فایده است.
تهش که چی؟ اخراج می شم دیگه؟
پشت سرش به طرف دفتر مشاوره رفتم.
در رو کوبید و بعد از یک سری حرف زدن های الکی با مشاور من رو به طرف داخل دفتر هدایت کرد.
داشت می رفت بیرون که گفتم
-ببخشید کی به شما اطلاع داد؟!
با خونسردی تمام گفت
-خودت کامل می شناسیشون مگه نه؟!
و در رو بست و رفت.
خدایا کرمتو شکر. اینم رو همه بدبختیام. واقعا متشکرم. نبودی چیکار می کردم؟!
نگاهی بهم کرد و با لحن بامزه ای گفت
-خب عزیزم چرا اینکار به ذهنت رسید؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم
-همینجوری الکی.
انگار خوشش نیومد اما باز گفت
-ببین دخترم، زندگی هنوز هم قشنگه و قشنگی های خودشو داره...
اون هنوز داشت حرف می زد اما من محو افکارم شدم.
خب چی شد که این شد؟ از اول برم به آخر یا از آخر به اول؟مهم نیست کلش بدبختی بوده و هست... سخته قلبت بشکنه اما نزاری هیچکی ببینه و برای حفظش تلاش کنی، به نظر من کسی هنرمنده که تا ابد تلاش کنه بفهمونه مثلا خوبه.
دلم می خواست فقط یه روز می شستم با خدا حرف می زدم... مثلا می پرسیدم خب چرا؟ چطور شد که فکر کردی من خیلی قویم؟ چی شد که انقد من یهو برات عذاب شدم که برینی تو زندگیم؟
جدا خدا باید یه روز تمام بزاره تا فقط یه دلیل قانع کننده برای زندگی مسخره و پوچ من بیاره.
نگاهم به مشاور افتاد که هنوز حرف میزد.
به ساعتم نگاهی کردم، خب خدا رو شکر دو زنگم رو از دست دادم، زنگ آخر هم که با مامان و مدیر مزخرفمون اجلاس دوئه به علاوه یک داریم.
چقدر دلم برای بچگی تنگ شده بود، دنیای قشنگی بود بچگیام... مثلا هر روز فقط برای شهربازی له له می زدم اما الان برای یه لحظه آرامش، قبلا برای خوردن چیپس و پفک و لواشک گریه می کردم الان دیگه حتی اشکمم خشک شده، قبلا برای مهمونی رفتن ذوق میکردم اما الان دیگه اون اشتیاق و ذوق سابق رو ندارم.
کاش می شد بین این همه بزرگ شدن یه لحظه ، فقط یک دقیقه بچه می شدم.
-خب عزیزم الان حست چیه نسبت به حرفای من؟!
مطمئن بودم فقط زر زده و ته دلم می گفت که بگم گوه نخور اما با لبخند فیک گفتم
-واقعا حالم بهتره و حس می کنم خیلی بهتر شدم، ازتون یه دنیا ممنونم.
اما ته ته دلم بد فحش هایی می خورد.
بلند شد با لبخند رضایت مندی گفت
-حالا برو دفتر و با خانم مدیر صحبت کن دختر خوب.
با شنیدن آخرین کلمه بغض گلومو فشرد و دستام می لرزید.
بر خلاف حال درونم لبخندی زدم و آروم آروم به طرف در رفتم تا کسی لرزش پاهام رو نفهمه.
در رو باز کردم و با سرعت به طرف دستشویی رفتم.
آب رو باز کردم و صورتم رو شستم.
خدایا مگه چقدر ازت توقع داشتم؟ چیزی زیادی ازت می خواستم؟ حقم بود که تنها شم؟
قطره اشکی از بین آب های روی صورتم لغزید که با دستم صورتم رو پاک کردم و با سرعت به طرف دفتر مدیر رفتم.
قبل وارد شدن نفسی گرفتم و لبخند فیکی مهمون لبام کردم.
در رو کوبیدم و وارد شدم.
روی صندلی کنار مامان نشستم، حتی جرئت نگاه کردن تو چشماش رو هم نداشتم.
-خب دخترم الان بهتری؟
لبخندی زدم و گفتم
-بله خیلی ممنونم.
نگاهی بهم کرد و گفت
-ببین دخترم، عزیزم تو با این کارت حقت اخراج بود اما ما بخشیدیم و دیگه نبینم تکرار شه... الان هم همراه مادرتون تشریف ببرید خونه.
بدون هیچ حرفی به طرف کلاس رفتم تا کیفم رو بردارم و به معلم خبر بدم.
در رو کوبیدم که صدای معلم اجازه ورود رو داد.
در رو باز کردم و با استرس که توی تک تک سلولام حکمرانی می کرد گفتم
-ببخشید من دفتر مدیر بودم و الان باید برم خونه با اجازه برم کیف بردارم.
و کلم رو انداختم و رفتم کیف برداشتم.
حنا با چشماش و ابروهاش مدام داشت سئوال می کرد که چیشده.
با دستم علامت دادم که زنگ بزن و بعد راهی دفتر شدم.
همراه مامان سوار ماشین شدم و به طرف خونه راه افتاد.
توی تمام مسیر لام تا کام حرف نزد و این یعنی فاتحه خودمو بخونم.
با دیدن خونه و پارک کردن ماشین برای خلاصی از دعوا و بحث سریع همراه کیفم به طرف اتاقم دویدم.
-hrDina-
#Mahan
∆Asal
سعی کردم حالتم رو حفظ کنم و دم پس ندم ولی مگه این نفس های لعنتیم می ذاشتن؟!
-ببخشید اونوقت به چه دلیلی؟
اخمش رو تشدید داد و گفت
-خانم شفیعی من از همه چی خبر دارم...
بقیه حرفاش رو نشنیدم... خب به سلامتی، عسل خانم بدبخت شدی عزیزم.
مهم نیست بالاخره که باید می فهمیدن، آستینم رو بالا دادم که صدای هین همه رو شنیدم.
سریع آستینم رو پایین دادم و با اخم گفتم
-خب دیگه با من کاری ندارید؟
مدیر دستم رو گرفت و گفت
-مادرت باید بیاد و شما فعلا همراه من به دفتر مشاوره می رید تا بعدش من با مادرتون صحبت کنم.
اخمی کردم و در عین حالی که استرس گلومو فشار می داد، گفتم
-ولی اتفاق خاصی نیافتاده و من با مشاور مشکلی ندارم اما نیازی به حضور مادرم نیست.
خانم مدیر بدون هیچ حرفی در رو باز کرد و با اشاره ابرو بهم غیر مستقیم گفت که دارم زر زیادی می زنم و بی فایده است.
تهش که چی؟ اخراج می شم دیگه؟
پشت سرش به طرف دفتر مشاوره رفتم.
در رو کوبید و بعد از یک سری حرف زدن های الکی با مشاور من رو به طرف داخل دفتر هدایت کرد.
داشت می رفت بیرون که گفتم
-ببخشید کی به شما اطلاع داد؟!
با خونسردی تمام گفت
-خودت کامل می شناسیشون مگه نه؟!
و در رو بست و رفت.
خدایا کرمتو شکر. اینم رو همه بدبختیام. واقعا متشکرم. نبودی چیکار می کردم؟!
نگاهی بهم کرد و با لحن بامزه ای گفت
-خب عزیزم چرا اینکار به ذهنت رسید؟
پوکر نگاهش کردم و گفتم
-همینجوری الکی.
انگار خوشش نیومد اما باز گفت
-ببین دخترم، زندگی هنوز هم قشنگه و قشنگی های خودشو داره...
اون هنوز داشت حرف می زد اما من محو افکارم شدم.
خب چی شد که این شد؟ از اول برم به آخر یا از آخر به اول؟مهم نیست کلش بدبختی بوده و هست... سخته قلبت بشکنه اما نزاری هیچکی ببینه و برای حفظش تلاش کنی، به نظر من کسی هنرمنده که تا ابد تلاش کنه بفهمونه مثلا خوبه.
دلم می خواست فقط یه روز می شستم با خدا حرف می زدم... مثلا می پرسیدم خب چرا؟ چطور شد که فکر کردی من خیلی قویم؟ چی شد که انقد من یهو برات عذاب شدم که برینی تو زندگیم؟
جدا خدا باید یه روز تمام بزاره تا فقط یه دلیل قانع کننده برای زندگی مسخره و پوچ من بیاره.
نگاهم به مشاور افتاد که هنوز حرف میزد.
به ساعتم نگاهی کردم، خب خدا رو شکر دو زنگم رو از دست دادم، زنگ آخر هم که با مامان و مدیر مزخرفمون اجلاس دوئه به علاوه یک داریم.
چقدر دلم برای بچگی تنگ شده بود، دنیای قشنگی بود بچگیام... مثلا هر روز فقط برای شهربازی له له می زدم اما الان برای یه لحظه آرامش، قبلا برای خوردن چیپس و پفک و لواشک گریه می کردم الان دیگه حتی اشکمم خشک شده، قبلا برای مهمونی رفتن ذوق میکردم اما الان دیگه اون اشتیاق و ذوق سابق رو ندارم.
کاش می شد بین این همه بزرگ شدن یه لحظه ، فقط یک دقیقه بچه می شدم.
-خب عزیزم الان حست چیه نسبت به حرفای من؟!
مطمئن بودم فقط زر زده و ته دلم می گفت که بگم گوه نخور اما با لبخند فیک گفتم
-واقعا حالم بهتره و حس می کنم خیلی بهتر شدم، ازتون یه دنیا ممنونم.
اما ته ته دلم بد فحش هایی می خورد.
بلند شد با لبخند رضایت مندی گفت
-حالا برو دفتر و با خانم مدیر صحبت کن دختر خوب.
با شنیدن آخرین کلمه بغض گلومو فشرد و دستام می لرزید.
بر خلاف حال درونم لبخندی زدم و آروم آروم به طرف در رفتم تا کسی لرزش پاهام رو نفهمه.
در رو باز کردم و با سرعت به طرف دستشویی رفتم.
آب رو باز کردم و صورتم رو شستم.
خدایا مگه چقدر ازت توقع داشتم؟ چیزی زیادی ازت می خواستم؟ حقم بود که تنها شم؟
قطره اشکی از بین آب های روی صورتم لغزید که با دستم صورتم رو پاک کردم و با سرعت به طرف دفتر مدیر رفتم.
قبل وارد شدن نفسی گرفتم و لبخند فیکی مهمون لبام کردم.
در رو کوبیدم و وارد شدم.
روی صندلی کنار مامان نشستم، حتی جرئت نگاه کردن تو چشماش رو هم نداشتم.
-خب دخترم الان بهتری؟
لبخندی زدم و گفتم
-بله خیلی ممنونم.
نگاهی بهم کرد و گفت
-ببین دخترم، عزیزم تو با این کارت حقت اخراج بود اما ما بخشیدیم و دیگه نبینم تکرار شه... الان هم همراه مادرتون تشریف ببرید خونه.
بدون هیچ حرفی به طرف کلاس رفتم تا کیفم رو بردارم و به معلم خبر بدم.
در رو کوبیدم که صدای معلم اجازه ورود رو داد.
در رو باز کردم و با استرس که توی تک تک سلولام حکمرانی می کرد گفتم
-ببخشید من دفتر مدیر بودم و الان باید برم خونه با اجازه برم کیف بردارم.
و کلم رو انداختم و رفتم کیف برداشتم.
حنا با چشماش و ابروهاش مدام داشت سئوال می کرد که چیشده.
با دستم علامت دادم که زنگ بزن و بعد راهی دفتر شدم.
همراه مامان سوار ماشین شدم و به طرف خونه راه افتاد.
توی تمام مسیر لام تا کام حرف نزد و این یعنی فاتحه خودمو بخونم.
با دیدن خونه و پارک کردن ماشین برای خلاصی از دعوا و بحث سریع همراه کیفم به طرف اتاقم دویدم.
-hrDina-
#Mahan