#پارت۵۳
#خونبراینور
ریموند گفت:
-صدای نوراس، چی شده یعنی؟
حس سقوطی که به یکباره در قلبش تجربه کرد حتی فرصت اینکه بخواهد از پنجره نگاهی کند را از او گرفت و نفهمید چطور چرخید و در کمتر از صدم ثانیه خودش را به دختر رساند.
نورا بالا و پایین میپرید. یک آتش سبز رنگ در حال سوزاندن سر انگشت هایش بود و قطرات اشک تند و تند روی صورتش میریختند.
-میسوزه خیلی میسوزه... خدایا مردم.
نگهبان هایش به تلاش دختر میخندیدند و میل به لِه کردن صورتشان را در وجودش پرورش میدادند اما فعلاً وقت آرام کردن عروسک لرزان مقابلش بود!
-هیش... آروم باش بیا اینجا.
دستش را دور کمر نورا پیچید و با سرعت دست کوچکش را گرفت و انگشت های سوزانش را داخل دهانش برد.
در کسری از ثانیه آتش خاموش شد!
نورا آرام گرفت اما تمام افرادش که شاهد این صحنه بودند بخاطر حرکت فوق صمیمانهای که فقط مختص جفت ها و افراد یک خانواده بود، خشک شدند.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به چشمان اشکی مقابلش دوخت.
مکیدن انگشت هایش که جای خود داشت میتوانست برای این چشمان اشکی دنیا را زیر و رو کند!
و این اصلاً و ابداً عادی نبود!
احتمالاً یا جادویش کرده بودند و یا داشت عقلش را از دست میداد.
قطعاً یکی از این دو مورد بود چراکه هیچ توضیح دیگری بابت توصیف حالش وجود نداشت!
@Leeilonroman
#خونبراینور
ریموند گفت:
-صدای نوراس، چی شده یعنی؟
حس سقوطی که به یکباره در قلبش تجربه کرد حتی فرصت اینکه بخواهد از پنجره نگاهی کند را از او گرفت و نفهمید چطور چرخید و در کمتر از صدم ثانیه خودش را به دختر رساند.
نورا بالا و پایین میپرید. یک آتش سبز رنگ در حال سوزاندن سر انگشت هایش بود و قطرات اشک تند و تند روی صورتش میریختند.
-میسوزه خیلی میسوزه... خدایا مردم.
نگهبان هایش به تلاش دختر میخندیدند و میل به لِه کردن صورتشان را در وجودش پرورش میدادند اما فعلاً وقت آرام کردن عروسک لرزان مقابلش بود!
-هیش... آروم باش بیا اینجا.
دستش را دور کمر نورا پیچید و با سرعت دست کوچکش را گرفت و انگشت های سوزانش را داخل دهانش برد.
در کسری از ثانیه آتش خاموش شد!
نورا آرام گرفت اما تمام افرادش که شاهد این صحنه بودند بخاطر حرکت فوق صمیمانهای که فقط مختص جفت ها و افراد یک خانواده بود، خشک شدند.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به چشمان اشکی مقابلش دوخت.
مکیدن انگشت هایش که جای خود داشت میتوانست برای این چشمان اشکی دنیا را زیر و رو کند!
و این اصلاً و ابداً عادی نبود!
احتمالاً یا جادویش کرده بودند و یا داشت عقلش را از دست میداد.
قطعاً یکی از این دو مورد بود چراکه هیچ توضیح دیگری بابت توصیف حالش وجود نداشت!
@Leeilonroman