بچه که بودم عاشق این بودم کوچک ترین دردی رو با اغراق بیان کنم و اطرافیانم رو متوجه خودم کنم اون مراقبت اون نگرانیشون برام جالب بود حس میکردم مهم شدم و الان مرکز توجه ام، الان برعکس شدم انگار اون حجم از توجه الکی خستم کرده و دیگه دوست ندارم بقیه متوجه هیچ اتفاقی، هیچ حسی یا هیچ دردی بشن و وقتی یکی متوجه میشه به جای این که مثل گذشته خوشحال بشم و کلی پیاز داغشو زیاد کنم دوست دارم هزار جا قایم شم که ضعفم رو نبینه و از نظرش ضعیف دیده نشم.