زندگی توی دو هفتهی اخیر خیلی برام بهتر شده. همش به ایدهی مرگ برمیگرده.
یه جاهایی نزدیک هفده اسفند که رفتم برای ژو کادو بخرم، همون حوالی، شاید یه روز قبلترش حتی، متوجه شدم که هیچ کدوم از کارهایی که انجام میدم واقعی نیس. همه چیز بیشتر شبیه یه بازی طراحی شده یا یه شوخی. دستهام دیگه واقعی نبودن. صبحهایی که میچسبیدم به تخت از ترس بیدار شدن واقعی نبودن، شبهایی که خوابم نمیبردن و آدمهایی که تو طول روز دوستم نمیداشتن. آدمهایی که تو زندگیم از من خوششون نیومده بود، حتی زمان واقعی نبود. امروز و فردا از بین رفت. نور یه چرخهی کامل رو هر روز و هر روز تکرار میکنه، بقیهی معنیش رو برام از دست داد. هنوزم میترسم اشتباه کنم راستش، ولی حداقل اون لحظه اشتباه کردن به کلی معنیش رو از دست داد. همه چیز توی ذهنم جور شد برای اینکه خودم رو بسپارم به زندگی که شکست بخورم و هر بار که دیدم چیزی درست از آب در نمیاد ذوق زده شدم. چندین ساله که افسردگی دارم. نمیتونم این رو بلند و به غیر از پارتنرم انقدر واضح و مشخص به کسی بگم. برای اینکه به نظر میاد همونطور که من مسئول همهی اتفاقات زندگیمم مسئول غمهام هم هستم. پس میتونم تلاش کنم از بین ببرمشون. نمیدونم تقصیر کیه. تو این لحظه برام مهم نیست. این طولانیترین مدتیه که خوشحالم بعد از مدتها. خوشحالم چون عملکردم واقعن بده. هیچ ایدهای ندارم دارم چیکار میکنم و همین نشون میده تو مدت طولانی انقدر کار بد از خودم ندیده بودم. چون کاری وجود نداشت. چون منتظر بودم. نقاشیها اصلن اونطور که باید نمیشن.انگار روز اولیه که دارم مداد دستم میگیرم. امروز وقتی رانندهی اسنپ بهم گفت که اگه دوست داشتی بهم امتیاز بالا بده بهش گفتم مرسی و اومدم بیرون. وقتی از خواب بیدار شدم چند دقیقه با پنیک کردن فاصله داشتم که ژو بغلم کرد و انقدر من رو محکم نگه داشت که وقتی از بغلش بیرون اومدم میتونستم نفس بکشم. خوشحالیای که ازش حرف میزنم حتی به این معنی نیست که ناراحت نمیشم. غمهام شاید بزرگتر شدن حتی، اما قبلش همه چیز از پشت یه لایه رنگ خاکستری دیده میشد. حالا میتونم چیزهایی که هست رو شفاف ببینم. نمیدونم نوشتن اینها چه کمکی بهم میکنه. نمیدونم کسی اصلن اینها رو میخونه یا نه اما اینکه چیزها رو با احتمال پخش شدنشون افشا کنم. اینکه خودم رو مجبور میکنم صادق باشم و میدونم آدمها ممکنه من رو ببینن در عین سخت بودن برام خوشاینده. نوشتن شبیه درست کردن میمونه و همینش رو خیلی دوس دارم. اینکه اجازه دارم بارها و بارها چیزها رو درست کنم، چیزهایی که خرابن و خوب نیستن ولی بهم اجازه میدن باهاشون تمرین کنم. اینکه مجبور نیستم به کسی جواب پس بدم، حتی به خودم. میتونم مواجه بشم با ترسم از زشت بودن و پسندیده نبودن و احمق بودنم و در عین حال میتونم به بقیه هم نشون بدم. چون اگه همه چیز قراره متلاشی بشه و از بین بره چه فایده داره که کارهای بدم رو فقط برای خودم نگه دارم؟
یادداشتها - ۲۶ آذر ۰۲ .🪸
یه جاهایی نزدیک هفده اسفند که رفتم برای ژو کادو بخرم، همون حوالی، شاید یه روز قبلترش حتی، متوجه شدم که هیچ کدوم از کارهایی که انجام میدم واقعی نیس. همه چیز بیشتر شبیه یه بازی طراحی شده یا یه شوخی. دستهام دیگه واقعی نبودن. صبحهایی که میچسبیدم به تخت از ترس بیدار شدن واقعی نبودن، شبهایی که خوابم نمیبردن و آدمهایی که تو طول روز دوستم نمیداشتن. آدمهایی که تو زندگیم از من خوششون نیومده بود، حتی زمان واقعی نبود. امروز و فردا از بین رفت. نور یه چرخهی کامل رو هر روز و هر روز تکرار میکنه، بقیهی معنیش رو برام از دست داد. هنوزم میترسم اشتباه کنم راستش، ولی حداقل اون لحظه اشتباه کردن به کلی معنیش رو از دست داد. همه چیز توی ذهنم جور شد برای اینکه خودم رو بسپارم به زندگی که شکست بخورم و هر بار که دیدم چیزی درست از آب در نمیاد ذوق زده شدم. چندین ساله که افسردگی دارم. نمیتونم این رو بلند و به غیر از پارتنرم انقدر واضح و مشخص به کسی بگم. برای اینکه به نظر میاد همونطور که من مسئول همهی اتفاقات زندگیمم مسئول غمهام هم هستم. پس میتونم تلاش کنم از بین ببرمشون. نمیدونم تقصیر کیه. تو این لحظه برام مهم نیست. این طولانیترین مدتیه که خوشحالم بعد از مدتها. خوشحالم چون عملکردم واقعن بده. هیچ ایدهای ندارم دارم چیکار میکنم و همین نشون میده تو مدت طولانی انقدر کار بد از خودم ندیده بودم. چون کاری وجود نداشت. چون منتظر بودم. نقاشیها اصلن اونطور که باید نمیشن.انگار روز اولیه که دارم مداد دستم میگیرم. امروز وقتی رانندهی اسنپ بهم گفت که اگه دوست داشتی بهم امتیاز بالا بده بهش گفتم مرسی و اومدم بیرون. وقتی از خواب بیدار شدم چند دقیقه با پنیک کردن فاصله داشتم که ژو بغلم کرد و انقدر من رو محکم نگه داشت که وقتی از بغلش بیرون اومدم میتونستم نفس بکشم. خوشحالیای که ازش حرف میزنم حتی به این معنی نیست که ناراحت نمیشم. غمهام شاید بزرگتر شدن حتی، اما قبلش همه چیز از پشت یه لایه رنگ خاکستری دیده میشد. حالا میتونم چیزهایی که هست رو شفاف ببینم. نمیدونم نوشتن اینها چه کمکی بهم میکنه. نمیدونم کسی اصلن اینها رو میخونه یا نه اما اینکه چیزها رو با احتمال پخش شدنشون افشا کنم. اینکه خودم رو مجبور میکنم صادق باشم و میدونم آدمها ممکنه من رو ببینن در عین سخت بودن برام خوشاینده. نوشتن شبیه درست کردن میمونه و همینش رو خیلی دوس دارم. اینکه اجازه دارم بارها و بارها چیزها رو درست کنم، چیزهایی که خرابن و خوب نیستن ولی بهم اجازه میدن باهاشون تمرین کنم. اینکه مجبور نیستم به کسی جواب پس بدم، حتی به خودم. میتونم مواجه بشم با ترسم از زشت بودن و پسندیده نبودن و احمق بودنم و در عین حال میتونم به بقیه هم نشون بدم. چون اگه همه چیز قراره متلاشی بشه و از بین بره چه فایده داره که کارهای بدم رو فقط برای خودم نگه دارم؟
یادداشتها - ۲۶ آذر ۰۲ .🪸