Forward from: 🍓Nuti Bnrs🍫
اختیارم دست خودم نبود... یهو خیلی خیلی عصبی شدم طوری که نمی دونستم دارم چیکار می کنم... بعد از چند دقیقه که به حالت عادی برگشتم ، دیدم یه چاقو توی قلب دخترس و روی زمین افتاده... ازش خون زیادی می رفت که هر لحظه منو بیشتر به عمق کاری که کرده بودم فرو می برد... می ترسیدم... خیلی زیاد! برای همین چاره ای جز فرار نداشتم... فقط دوست نداشتم گیر بیفتم... باید بر می گشتم و اثر انگشتمو پاک می کردم تا نفهمن من قاتل نامزد خودم بودم... وقتی به خانواده هامون خبر دادم ، باورشون نمی شد که چنین اتفاقی افتاده... منم با اینکه در اصل ترسیده بودم ولی باید نقش بازی می کردم که از جریان مرگ قتل همسرم که قاتلش خودم بودم ، خیلی ناراحتم... خانواده ی نامزدم با دیدن اونطور به قتل رسیدن دختر عزیزشون سخت عذادار شده بودن و کسی به من شک نکرد... اما خواهرم زیرک تر و باهوش تر از این حرفا بود... از داستان ساختگی ای که ساخته بودم خبردار شد و تهدیدم کرد... تهدیدم کرد که اگه نرم همه چیزو به خانواده ها نگم ، لوم میده... ازم می خواست خودم برم خودمو معرفی کنمو قال قضیه کنده بشه...