🔞 جرئتشو داری که قدم بذاری تو دنیای حرفهای ناگفته؟
🫃🏻هیون جلو آمد و بدون هیچ مقدمهای دست سایون را گرفت.با لحنی آرام، اما قاطع گفت:
"با من بیا."
هیون او را به راهروی پشت کافه برد، فضای کوچک و نیمهتاریک راهرو، سایون را عصبی کرده بود. قلبش بهشدت میکوبید.
"چرا اینجا آوردیم؟"
هیجانش را نمیتوانست پنهان کند.
هیون یک لحظه مکث کرد. بعد، بدون هیچ هشدار قبلی، دستش را به دیوار کنار سر سایون تکیه داد و او را بین خودش و دیوار حبس کرد.چشمانش پر از احساسی عجیب بود.
"چون دیگه نمیخوام پشت پیشخوان بایستم و فقط نگاهت کنم."
سایون نفسش را در سینه حبس کرد. هیون آنقدر نزدیک شده بود که میتوانست گرمای تنش را حس کند. نگاهش روی لبهای سایون لغزید و برای لحظهای مکث کرد.
"اگر نمیخوای، میرم."
سایون نفس عمیقی کشید.این لحظه را میخواست؟ از خیلی وقت پیش؟ نگاهش را بالا آورد:
"نرو."
دستش آرام به گونهی سایون کشیده شد، لحظهای بعد، فاصلهشان از بین رفت...👨❤️💋👨💦
پر از رمان های فیک و عاشقانه بزرگسال📛🔞
جانمونی🫣🥵
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk
🫃🏻هیون جلو آمد و بدون هیچ مقدمهای دست سایون را گرفت.با لحنی آرام، اما قاطع گفت:
"با من بیا."
هیون او را به راهروی پشت کافه برد، فضای کوچک و نیمهتاریک راهرو، سایون را عصبی کرده بود. قلبش بهشدت میکوبید.
"چرا اینجا آوردیم؟"
هیجانش را نمیتوانست پنهان کند.
هیون یک لحظه مکث کرد. بعد، بدون هیچ هشدار قبلی، دستش را به دیوار کنار سر سایون تکیه داد و او را بین خودش و دیوار حبس کرد.چشمانش پر از احساسی عجیب بود.
"چون دیگه نمیخوام پشت پیشخوان بایستم و فقط نگاهت کنم."
سایون نفسش را در سینه حبس کرد. هیون آنقدر نزدیک شده بود که میتوانست گرمای تنش را حس کند. نگاهش روی لبهای سایون لغزید و برای لحظهای مکث کرد.
"اگر نمیخوای، میرم."
سایون نفس عمیقی کشید.این لحظه را میخواست؟ از خیلی وقت پیش؟ نگاهش را بالا آورد:
"نرو."
دستش آرام به گونهی سایون کشیده شد، لحظهای بعد، فاصلهشان از بین رفت...👨❤️💋👨💦
پر از رمان های فیک و عاشقانه بزرگسال📛🔞
جانمونی🫣🥵
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk
https://t.me/+BLsYxJB6s2pkYjlk