برای استراحت در گوشهی اتوبان ایستادیم. هوا خنک بود و سر و صدای آن سه نفر دیگر با صدای ماشینهایی که با سرعت از کنارمان میگذشتند در هم آمیخته بود. اتوبوسی از کنارمان گذشت و مسافرانش دیدند که از ماشین فاصله میگیرم و بدنم را کش میدهم. شاید آنکه مثانهاش پر بود فکر کرد که به خلوتی میروم و آرزو کرد که جای من باشد؛ شاید یکی از مسافران با موسیقیای در گوشش رقص موی من در باد را دید و سرش را هم کمی برگرداند تا بیشتر من را مقابل نگاهش داشته باشد و شاید یکی سرش در گوشی بود و اصلا نگاهش به من اصابت نکرد. نمیدانم آن اتوبوس به کجا میرفت و مقصد نهاییاش کجا بود و در فکر کسانی که مرا دیدند چه گذشت؛ اما عدالت برقرار بود و آنها هم نمیدانستند من مسافر کدام ماشینم و به کجا میروم و به چه فکر میکردهام؟
کمی دورتر تک درختی دیدم. یادم افتاد جایی خواندهام: درختها در تنهایی درختترند. چند ثانیه به آن ایستاده در دشت نگاه کردم و سپس چشمانم را دزدیم. سرم پایین بود و با نگاهم از ترکهای آسفالت پرسیدم: کاری ندارم که درختها در تنهایی درختتر هستند یا نه؛ سوالم این است که اکنون که نگاهش نمیکنم آیا او دارد به درخت بودنش ادامه میدهد؟ اگر کسی دارد نگاهش نمیکند هنوز هم درخت است؟ احتمالا آسفالت که بیشتر نظارهگر شاشیدن انسانها بوده از سوالم تعجب کرد و شاید هم شادمان از اینکه کسی با او صحبتی کرده به آسفالت بودنش ادامه داد. به ماشین برگشتم و منتظر سوار شدن بقیه ماندم. به صورت عامدانه به درخت نگاه نمیکردم و صرفا به آن فکر میکردم. صدای بسته شدن درها سه بار تکرار شد و ماشین راه افتاد. سوالم سختتر شده بود. اکنون که تو نمیبینی و نمیخوانی آیا من هنوز در قامت عاشق تو وجود دارم؟ آیا معنا داشتن تمام این تکاپوها مستلزم حضور نگاه توست؟ یا نه! من در گوشهی اتوبانی به تو فکر میکنم و قرار است انسانی در جایی بخواند: عاشقها در تنهایی عاشقترند.
@khodinegi