Posts filter


می‌گفت: تماما زخمم و کسی باور نمی‌کرد. پس از چند روز که پیدایش کردند، دیدند تمام تنش را پلاکت پوشانده!

@khodinegi


به ویترین مغازه‌‌ی بسته‌‌ای که به آن خیره شده‌ای فکر می‌کنم و لبخند می‌زنم که هنوز زنده‌ای و زندگی برایت جریان دارد. به اجناسی فکر می‌کنم که این شانس را دارند که نگاهشان کنی و بر رویشان مکث کنی و استرس و ذوق فکر انتخاب شدنشان را می‌فهمم و تمام این لحظات را بارها زیسته‌ام.
روز سختی خواهد داشت فروشنده‌ای که قرار است با مردی روبرو شود که می‌خواهد در ویترین کنار دیگر جوراب‌ها بنشیند به انتظارت؛ سخت از این جهت که جفت نیستم و یک لنگه‌ام!

@khodinegi


مستی و گردن کج شده‌ی حاصلش را دوست دارم. در ماشین نشسته‌ام و سرم به شیشه تکیه می‌کند. روی سنگ توالت در حال دفعم و سرم به زانویم تکیه می‌دهد. به اتاق می‌رسم و سرم به دیوار تکیه می‌دهد. سرم سنگینی می‌کند و به این فکر می‌کنم که کاش آن مامور که من را پیدا می‌کند نگاه کردن را بلد باشد و در صورت جلسه‌‌اش بنویسد: مردی که گردنش به طناب تکیه کرده.

@khodinegi


برگ زرد با خودش می‌گوید: اونا خبر ندارن پاییز شده؛ حتی نزدیک‌ترین برگ به من نمی‌دونه. زردی من رو تو خودش بلعیده و اونا درگیر فتوسنتز احمقانه‌شونن. من نمی‌تونم نفس بکشم و اونا غرق رویای میوه‌های رنگی‌ان. زرد زردم و کسی خبر نداره. آهای! آهای برگ‌های سبز کنار من! صدام رو می‌شنوید؟ سرما رو حس می‌کنید؟ من سردمه! شاید، شاید باید از ارتفاع بپرم و خبردارشون کنم. آهای هم‌شاخه‌ای‌ها! پاییز اومده؛ اون پایین می‌بینمتون. برگ زرد با اولین باد می‌پرد. در باد تمام بهار و تابستان را مرور می‌کند و به پای درخت می‌افتد. دو انسان در آن نزدیکی‌اند. دخترک تک برگ بر زمین افتاده را می‌بیند و به پسرک می‌چسبد و می‌گوید: پاییز داره شروع می‌شه و خوشحالم تو این سرما کنار همیم. پسرک برگ زرد را می‌بیند و می‌داند چیزهایی زرد شده‌اند و قرار بر سقوط است؛ او برگ را خوب می‌‌فهمد.

@khodinegi


Forward from: Immortal Box


با اینکه همه‌ی این حرف‌ها را قبول دارم و با تک تک کلماتش موافقم کمی نسبت به فرآیند زندگی خوش‌بین‌ترم. انسان تنها گونه‌ی روی این کره‌ی خاکیست که می‌تواند در مورد این حمالی بنویسد و حرف بزند و فکر کند. انسان تنها گونه‌ی در این رنج مشترک بین گونه‌هاست که می‌تواند برای این فرآیند اسمی انتخاب کند و تصمیم بگیرد درموردش شعری عاشقانه بنویسد یا فیلمی طنز بسازد. این یگانه هدیه‌ی هشیاری -در معنای Consciousness روانشناسی- و فرصت یک‌باره‌‌اش را دوست دارم. این‌که در کنار حمالی برای ژن‌ها فرصت دارم نویسنده‌ی این نوشته -آن تکه هشیاری در رنج- را از سال‌های دور بشناسم و تکه‌ای از قلبم برایش بتپد را دوست دارم. هشیاری از همه چیز برای هیچ چیز را می‌پرستم.

@khodinegi


Forward from: 『 لاطائلات 』
اگر از دور به خودمان، به ما، به موجودات زنده نگاه کنیم، حقیقتا چیزی جز حمالهای تعدادی ژنِ خودخواه نیستیم. خودمان را به آب و آتش میزنیم که زنده بمانیم و زنده کنیم؛ که در طی زمان، بقای آن ژنها را بیشتر و مطمئن‌تر تضمین کنیم.
تمام این ابزار و دفتر و دستکی که برای رفاه خودمان دست و پا کرده‌ایم هم، نهایتا در جهت همان مقصود و منظور است، حتی اگر به آن آگاه نباشیم‌؛ و حتی اگر به صورت فردی و آگاهانه، نخواهیم ژن کوفتی‌مان را هم انتقال دهیم، باز هم، ناخواسته، خوب و بد و سود و زیان زندگیمان را با مقیاسهای تکاملی میسنجیم و برده‌ی همان فرعون ستمگریم.
ژنهای ما، انگلهای توطئه‌گر و قلدری‌اند که در عین وابستگی به ما و آگاهی ما، در تمام موارد، نهایتا برنامه‌ی خودشان را تحمیل خواهند کرد. مثل همین متنی که این وقت شب مجبورم کرده‌اند بنویسم. همه چیز برای هیچ چیز.


شب بود و هوای پاییز مجبورشان کرده بود لباس‌های گرم بپوشند. نشسته‌ بودند گوشه‌ی جدول؛ دو جوان شانه به شانه‌ی هم. شایان که چپ دست بود سیگار را در دست راستش گرفته بود تا علی اذیت نشود و علی آهنگ مورد علاقه‌ی شایان را پخش کرده بود؛ محبت‌های نهانی. شایان پرسید: چی شد که ‌می‌گی تمام انسان‌ها رو من بعد دوست داری؟ علی جواب داد: اون دوتا پا داشت؛ انسان‌ها هم دو پا دارن. هرچیز که شبیه اون باشه رو دوست دارم. شایان خندید. چند کام سکوت برقرار شد و بعد رسیدن سیگار به مرحله‌ای که نیاز به تکاندنش باشد سیگار و افکارش را تکاند و گفت: خودت چی؟ خودتم دوپا داری. علی نگاهی به انعکاس تصویر خودش در صفحه‌ی تاریک گوشی انداخت و با صدایی آرام گفت: اون من رو دوست نداشت، هرچیزی که اون دوست نداشت رو دوست ندارم. همچنان نشسته بودند گوشه‌ی جدول؛ دو جوان شانه‌ به شانه‌ی هم.

@khodinegi


آدم‌ها می‌روند و من در گوشه‌ای با چشمانم کادر قدم‌هایشان را بسته‌ام. هرکسی که پایش با خط‌های گوشه‌ی موزاییک برخورد می‌کند می‌بازد و با دست به شکل تفنگم به سمتش نشانه می‌روم و شلیک می‌کنم. خسته می‌شوم. بلند می‌شوم و چند قدمی از صندلی‌‌ای که نشسته بودم دور می‌شوم و پایم را بر گوشه‌ی موزاییک می‌گذارم و مکث می‌کنم؛ صدای شلیکی نمی‌آید. غمگین به این فکر می‌کنم که بزرگ شده‌ام و بعضی چیزها دروغ بوده و باید بروم دنبال کار و زندگی‌ام. فردا به پارک می‌آیم و توپم را به سمت خیابان شوت می‌کنم و هراسان به دنبالش می‌دوم؛ هنوز به مرگ‌های کودکانه امید دارم.

@khodinegi


نه اینکه تو را مرور نکنم؛ نه. قاب عکس خاک گرفته را پاک نمی‌کنم که نکند غبار قدم‌هایی که برای دور شدن از من بر می‌داشتی - تنها باز مانده‌های تو - هم از دستم برود.

@khodinegi


هوا سرد بود و دو لباس از روی هم پوشیده بودم. از گوشه‌ی پیاده رو به آرامی قدم برمی‌داشتم و بخشی از نگاهم به ماشین‌ها بود تا با آب جمع شده در گوشه‌ی خیابان خیسم نکنند و بخشی از نگاهم به دوردست‌ها به دنبال اولین نشانه‌ها از حضور سوپرمارکت بود تا لبخند بزنم و سیگار تمام شده‌ام را تمدید کنم. چشمانم به بازتاب تصویرم در آیینه‌ی داخل ویترین مغازه‌ی عتیقه فروشی افتاد و ایستادم. هوا سرد بود و دو لباس از روی هم پوشیده بودم و یاد ساندویچ‌های دو نان آقا فرزاد افتادم. انگشت‌های ظریفت دور ساندویچ حلقه می‌زد و آن را نزدیک صورتت می‌گرفتی و ‌می‌بوییدی و بعد از اولین تکه‌ای که می‌خوردی چشمانت برق می‌زد. مردم از کنار مردی به سرعت عبور می‌کردند و ماشین‌ها مردی را مدام خیس می‌کردند که در آن لحظه دوست داشت ساندویچی با نان اضافه باشد. اما چه فایده؟ صرفا انسانی بود که دو لباس از روی هم پوشیده و نه انگشتانت دورش بود و نه آن را نزدیک صورتت می‌گرفتی و نه آن را می‌بوییدی و نه می‌توانست عامل برق زدن چشمانت باشد؛ انسانی از ساندویچ کمتر.

@khodinegi


برای استراحت در گوشه‌ی اتوبان ایستادیم. هوا خنک بود و سر و صدای آن سه نفر دیگر با صدای ماشین‌هایی که با سرعت از کنارمان می‌گذشتند در هم آمیخته بود. اتوبوسی از کنارمان گذشت و مسافرانش دیدند که از ماشین فاصله می‌گیرم و بدنم را کش می‌دهم. شاید آنکه مثانه‌ا‌ش پر بود فکر کرد که به خلوتی می‌روم و آرزو کرد که جای من باشد؛ شاید یکی از مسافران با موسیقی‌ای در گوشش رقص موی من در باد را دید و سرش را هم کمی برگرداند تا بیشتر من را مقابل نگاهش داشته باشد و شاید یکی سرش در گوشی بود و اصلا نگاهش به من اصابت نکرد. نمی‌دانم آن اتوبوس به کجا می‌رفت و مقصد نهایی‌اش کجا بود و در فکر کسانی که مرا دیدند چه گذشت؛ اما عدالت برقرار بود و آن‌ها هم نمی‌دانستند من مسافر کدام ماشینم و به کجا می‌روم و به چه فکر می‌کرده‌ام؟
کمی دورتر تک درختی دیدم. یادم افتاد جایی خوانده‌ام: درخت‌ها در تنهایی درخت‌ترند. چند ثانیه به آن ایستاده در دشت نگاه کردم و سپس چشمانم را دزدیم. سرم پایین بود و با نگاهم از ترک‌های آسفالت پرسیدم: کاری ندارم که درخت‌ها در تنهایی درخت‌تر هستند یا نه؛ سوالم این است که اکنون که نگاهش نمی‌کنم آیا او دارد به درخت بودنش ادامه می‌دهد؟ اگر کسی دارد نگاهش نمی‌کند هنوز هم درخت است؟ احتمالا آسفالت که بیشتر نظاره‌گر شاشیدن انسان‌ها بوده از سوالم تعجب کرد و شاید هم شادمان از اینکه کسی با او صحبتی کرده به آسفالت بودنش ادامه داد. به ماشین برگشتم و منتظر سوار شدن بقیه ماندم. به صورت عامدانه به درخت نگاه نمی‌کردم و صرفا به آن فکر می‌کردم. صدای بسته شدن در‌ها سه بار تکرار شد و ماشین راه افتاد. سوالم سخت‌تر شده بود. اکنون که تو نمی‌بینی و نمی‌خوانی آیا من هنوز در قامت عاشق تو وجود دارم؟ آیا معنا داشتن تمام این تکاپوها مستلزم حضور نگاه توست؟ یا نه! من در گوشه‌ی اتوبانی به تو فکر می‌کنم و قرار است انسانی در جایی بخواند: عاشق‌‌ها در تنهایی عاشق‌ترند.

@khodinegi

682 0 10 5 12

مثلا امروز چهره درماندگی‌ام این‌گونه بود که مورچه‌ها را می‌بوسیدم به این امید که شاید خانه‌ات را بیابند و بر روی تنت قدم بردارند.

@khodinegi


مقابلم نشسته بود و می‌گفت: آدمی درخت نیست که ریشه داشته باشد و بماند؛ آدمی دو پا دارد و می‌رود. تایید کردم و از میوه‌ی امسالم که گیلاس بود به او تعارف کردم.

@khodinegi

1k 0 11 5 25

مدام می‌شد او را دید که به دنبال چیزی می‌گشت. «پاکت سیگارم کجا‌ست؟» این را می‌گفت و تمام خانه را می‌گشت. پشت گلدان‌ها، زیر صندلی‌ها و هرجای عجیب دیگر را می‌گشت و در آخر با ناامیدی پاکت سیگار را از جیبش در می‌آورد و سیگار می‌کشید. داستانش را من می‌دانستم که چرا حتی مجسمه روی طاقچه را بلند می‌کند و وقتی چیزی را زیرش پیدا نمی‌کند آشفته می‌شود. او حتی بعد بازی گل یا پوچ چه می‌برد و چه می‌باخت اخم می‌کرد؛ مشت‌های بسته در او آرزویی را زنده می‌کردند که مشت‌های باز آن آرزو را می‌کشتند. لبخند می‌زنم؛ با چند تخم‌مرغ شانسی از سوپرمارکت برگشته و من داستان آدمی را می‌دانم که این روزها آن‌قدر دلتنگ است که تخم‌مرغ شانسی می‌خرد و گل یا پوچ بازی می‌کند و پشت گلدان‌ها را می‌گردد به امید دیدن تو.

@khodinegi


خودم را روی تخت جمع می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد؛ شبیه به کاغذ مچاله شده‌ی شاعری ناشی‌ام. از این تشبیه ذهنم ترس برم می‌دارد؛ کاغذهای مچاله شده حاوی شعرهای ناتمام‌اند. چشم‌هایم پر می‌شود. یاد ناتمام‌های زندگی‌ام می‌افتم. خودم را جمع‌تر-مچاله‌تر- می‌کنم. انسان‌های مچاله حاوی شعرهای ناتمام‌اند.

@khodinegi


نور صفحه‌ی تلفن همراه‌ تو چهره‌ات را روشن کرده بود و انگشتانت به دنبال حروفی می‌گشتند که مخاطبش من نبودم. به کلماتت کاری نداشتم و به چشمانت خیره ماندم تا حرفی که نمی‌زنی را بخوانم. بعد از مدت‌ها بود که اتفاقی می‌دیدمت اما هنوز طمع کشفت را داشتم؛ مانند کودکی که هنوز سیر نشده. اگر آن‌‌سمت گوشی کسی پرسیده بود: حالت چطور است؟ پاسخ تو احتمالا این بوده: خوبم. اما من به دستان خون‌آلودم نگاه می‌اندازم و می‌دانم چیزی در تو مرده که دیگر زنده نمی‌شود. من و بشریت محروم شده‌ایم از خندیدن چشمانت و آن خنده را من کشته‌ام. آخرین مخاطب آن خنده من بودم و این بزرگترین تنبیه من است. مخاطب چیزی بودن که حتی اتفاق افتادنش برای بقیه را نخواهی دید؛ محرومیتی ابدی.

@khodinegi


تکه سنگی بود که از هیچ چیز خبر نداشت. در ورودی ساختمانی جای گرفته بود و پا می‌خورد و سنگ بود و آخ نمی‌گفت و چیزی نمی‌فهمید. روزها رفت و باران‌ و قدم‌ انسان‌ها و باد در او طرحی از انسان ساختند. بد شانس بود؛ می‌توانست نقش درختی بگیرد و سبز شود. می‌توانست نقش پرنده‌ای بگیرد و پرواز کند. اما او طرحی از انسان شد و رنج کشید و رنج کشید. آدم‌ها بر روی او پا می‌گذاشتند و این‌بار زیر پا له شدن را می‌فهمید. آدم‌ها داخل ساختمان می‌رفتند و او آن بیرون چشم انتظار می‌ماند و دلتنگی را می‌فهمید. آدم‌ها سیگارشان را بر روی او می‌انداختند و او هم دو سه کام می‌گرفت و سرفه را می‌فهمید. قدم‌های تند ترک ساختمانی که نقطه امنشان بود را می‌فهمید و آهسته به خانه برگشتن فردی که در خانه‌اش کسی منتظرش نبود را می‌فهمید. نگاه سنگین خیره به خیابان آدمی منتظر از پشت پنجره‌های ساختمان بر روی او می‌افتاد و آن بغض و سنگینی را می‌فهمید. تکه سنگ نقشی از آدم گرفت و تنهایی را فهمید و انتظار را فهمید و ترک شدن را فهمید و باقی ماندن رد پای آدم‌های دیگر بر تنش را فهمید. سنگ بود اما؛ طرح انسان گرفت و رنج را فهمید.

@khodinegi


روزی باز می‌گردی و مرا می‌بوسی و من از جسم سردم خجالت خواهم کشید.

@khodinegi

933 0 11 2 12

برف می‌بارید. لباسی گرم پوشید و به پارک رفت. شروع کرد به ساختن آدم برفی. او را ساخت و در مقابلش ایستاد و با خودش زمزمه کرد: تا قبل از اینکه آفتاب آبت کنه فرصت داری تیراندازی یاد بگیری و با این تفنگ به من شلیک کنی!

@khodinegi

20 last posts shown.