#آقازاده
#پارت253
تیام اهمیتی به نگاه سرد دختر مقابلش نداد و در حالی که پشت دستش رو نوازش میکرد با لحن مملوء از محبتی که شباهت عجیبی به رادوین گذشته داشت زیرلب زمزمه کرد:
- دستات خیلی سرده، مطمئنی که خوبی؟
شایلی بدون حرف سرشو تکون داد و دستاشو از بین انگشتهای گرم تیام بیرون کشید؛ میتونست نگاه خیرهی رادوین رو روی خودش احساس کنه برای همین تمام تلاشش رو کرد تا به تیام بفهمونه همه چیز بینشون تموم شده و اون دیگه باید دست از سرش برداره.
- تیام فردا بیا تا در مورد مسئلهی ازدواجمون با هم حرف بزنیم و الانم برو چون خیلی خستم.
بعد از زدن حرفش خواست در اتاق رو ببنده، اما با پیچیدن صدای تمسخرآمیز رادوین دستش روی دستگیرهی در خشک شد و دریای آروم نگاهش در کسری از ثانیه به تلاطم افتاد.
- بدون اینکه به من سلام کنی میخوای بری؟ همکار قدیمی!
کلمهی همکار چند بار توی سرش تکرار شد و پردهی خیسی از اشک دیدش رو تار کرد؛ یعنی در تمام اون مدتی که در انتظار دیدن چهرهی رادوین پشت پنجره نشسته بود برای اون فقط نقش یک همکار رو داشت؟ یعنی بعد از اون اعتراف این واقعاً ممکن بود؟
- همکار؟ تو چطور میتونی همچین کلمهای رو به من نسبت بدی رادوین؟ نکنه آلزایمر گرفتی و من خبر ندارم؟
رادوین با غمی که فقط خودش میتونست احساسش کنه به نگاه خیس شایلی چشم دوخت و لحظاتی بعد بدون تردید در حالی که پوزخند روی لبش رو عمیقتر میکرد تیر خلاص رو به قلبش شلیک کرد.
- آلزایمر؟ نه عزیزم من فقط چیزایی که دلم نمیخواد رو به یاد نمیارم و متاسفانه تو هم یکی از اون چیزهایی، امیدوارم تو هم بتونی گذشته رو مثل من از ذهنت پاک کنی.
#پارت253
تیام اهمیتی به نگاه سرد دختر مقابلش نداد و در حالی که پشت دستش رو نوازش میکرد با لحن مملوء از محبتی که شباهت عجیبی به رادوین گذشته داشت زیرلب زمزمه کرد:
- دستات خیلی سرده، مطمئنی که خوبی؟
شایلی بدون حرف سرشو تکون داد و دستاشو از بین انگشتهای گرم تیام بیرون کشید؛ میتونست نگاه خیرهی رادوین رو روی خودش احساس کنه برای همین تمام تلاشش رو کرد تا به تیام بفهمونه همه چیز بینشون تموم شده و اون دیگه باید دست از سرش برداره.
- تیام فردا بیا تا در مورد مسئلهی ازدواجمون با هم حرف بزنیم و الانم برو چون خیلی خستم.
بعد از زدن حرفش خواست در اتاق رو ببنده، اما با پیچیدن صدای تمسخرآمیز رادوین دستش روی دستگیرهی در خشک شد و دریای آروم نگاهش در کسری از ثانیه به تلاطم افتاد.
- بدون اینکه به من سلام کنی میخوای بری؟ همکار قدیمی!
کلمهی همکار چند بار توی سرش تکرار شد و پردهی خیسی از اشک دیدش رو تار کرد؛ یعنی در تمام اون مدتی که در انتظار دیدن چهرهی رادوین پشت پنجره نشسته بود برای اون فقط نقش یک همکار رو داشت؟ یعنی بعد از اون اعتراف این واقعاً ممکن بود؟
- همکار؟ تو چطور میتونی همچین کلمهای رو به من نسبت بدی رادوین؟ نکنه آلزایمر گرفتی و من خبر ندارم؟
رادوین با غمی که فقط خودش میتونست احساسش کنه به نگاه خیس شایلی چشم دوخت و لحظاتی بعد بدون تردید در حالی که پوزخند روی لبش رو عمیقتر میکرد تیر خلاص رو به قلبش شلیک کرد.
- آلزایمر؟ نه عزیزم من فقط چیزایی که دلم نمیخواد رو به یاد نمیارم و متاسفانه تو هم یکی از اون چیزهایی، امیدوارم تو هم بتونی گذشته رو مثل من از ذهنت پاک کنی.