رفتن زیاد دیدهایم و بسیار بسیار رفتهایم.. از شهرها، از رفاقتها و عشقها، از خودمان حتی... و حالا چه تفاوت میکند آفتاب باشد یا باران؟ صبح یا شب؟ تابلوها در افولِ ما غروب میکنند و میگذرند، همراه با خاطرهها، لبخندها، سیگارها و بوسهها.
و گذشتن است که همیشه درد دارد، حتی عبور از رنجی که انتهایش رهائی است، حتی گذر از غروبی که فردایش عید است، حتی گذار از روزهای سفت نگه داشتنِ یک عقیدهٔ اشتباه، که البته روشنائی خواهد بود.
اینها را گفتم که خرده نگیریم به اشکِ پشتِ کاسهٔ آب... هربار و هربار و هربار تا هزاربار، که اذیتمان نکند گفتن از عشقهای گذشته، محبتهای منقضی شده، به قارقار کلاغها و جیکجیک گنجشکها اولِ صبح.
اینها را گفتم که رفتن آسان شود، نشد، نفهمیدند آنها که عجیب نگاه میکردند وقتی با موهای جوگندمی از عشق نوجوانی میگفتیم، یا دوستانی که فقط اسمی از آنها مانده و خاطرهای.
بعد از هزاربار رفتن و جا گذاشتن خودمان، اینجا و آنجا، باز گریه است و مچاله شدن توی کلمات...
همین.
محمد یغمایی