Forward from: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#سه
#راز_س
#کپی_ممنوع
بابا را دیدم... پشت سرم... با چشم های قرمز... موهای آشفته. از بابا بعید بود.
هرگز این چنین از من استقبال نمی کردند.
مامان با دیدنم خود را از آغوش سیما بیرون کشید. تنش را روی زمین کشاند و به من رساند. به ران پاهایم که چنگ انداخت موهای تنم سیخ شد. تکان شدیدی خوردم و مامان فریاد زد:
- بالاخره اومدی!!؟
تن صدایش تغییر کرد:
- خونه خراب که شدم اومدی؟
خودم را از بین دستان مامان بیرون کشیدم و قدمی عقب گذاشتم. روی زمین خم شد و سرش را به روی سرامیک های سفید کوبید. بابا و سیما از جا پریدند. قبل از آنها خم شدم و در آغوشش کشیدم. گیج بودم. هنوز منتظر بودم سهیل از نقطه ای بیرون بیاید و با خنده برایم توضیح دهد شوخی میکرده است. همه چیز یک شوخی بوده است. از همان ها که مجبورم کند پا به خانه بگذارم.
مامان که در آغوشم از حال رفت و سیما برای خبر کردن دکتر دور شد. بلندش کردم. بهروز هم رسیده بود... مامان را روی تخت گذاشتم و دکتر سریعتر از آنی که انتظار داشتم رسید و بعد از تزریق آرامبخش و تسلیت، رفت.
واقعی بود. واقعی بود و سهیل...
کنار بابا روی مبل نشستم:
- میشه یکی برای منم تعریف کنه ماجرا چیه؟
بابا چشم بست و با بی حوصلگی گفت:
- رفته بود بندرعباس! برای یه پروژه جدید که ازش سر در نمیارم تصادف کرده.
چشمانم گرد شد:
- پس چرا اینجاییم؟
- برای اولین پرواز بلیط گرفتم. بخاطر مهتاب اومدم که خونه باشم.
بابا قرار بود برود؟ چشم های قرمزش هم نشان می داد چقدر ترسیده است. نگاهم را به بهروز دوختم که دورتر از ما مشغول صحبت با تلفن بود.
بابا گفت:
- اونجا قراره چیکار کنم؟ سهیل و چطوری برگردونم؟
سر کج کرد و انگشتانش را به چشم گذاشت و ادامه داد:
- جسد بچم و چطوری بیارم؟
به بابا که آرام گریه میکرد و سعی داشت، صدایش بالا نرود خیره شدم.
بابا را همیشه همینطور می شناختم. ترسیده از کوچکترین مشکلی... تا یادم می آمد تمام زندگی اش در تابلوهای نقاشی و دفتر شعرش می گذشت. تا بابابزرگ بود تمام اداره زندگی¬مان به عهده او بود و بعد از بابابزرگ این سهیل بود که همه چیز را به دوش کشید. زندگی را جمع و جور کرد... بابا دست و پا چلفتی تر از آنی بود که بخواهد اداره امور را به عهده بگیرد. شاید هم با اولین سقوط قیمت سهام یا چکی که برگشت می خورد سکته را می زد. بابایی که برای کوچکترین شایعه ای در مورد من، کارش به بیمارستان می کشید... سهیل همیشه بود تا جای بابا نقش آفرینی کند... نقش پدر را برای این خانواده ایفا کند و امروز...
نگرانم؟ نه... شاید یک جور ترس! ترس از نبودن سهیل... ترس از نبودن برادرم. دلتنگی... نه... ترس از دست دادن پشت و پناه. ترس از دست دادن کسی که همیشه بود.
از جا بلند شدم:
- بهروز برنامه هام و لغو کن.
بهروز گوشی را از گوشش دور کرد و با چشمان گرد شده گفت:
- چی؟
به سمت بابا که دست از گریه برداشته بود برگشتم:
- من میرم بندرعباس...
بهروز تماس را خاتمه داد و جلو آمد:
- منظورت چیه؟
- به سعید زنگ بزن میخوام باهام بیاد بندرعباس.
- پس من چی؟
سیمای تازه بیرون زده از اتاق را دیدم و پرسیدم:
- ببین پیراهن مشکی دارم اینجا؟
سیما با تکان سر به سمت پله ها حرکت کرد. بهروز هنوز مردد تماشایم می کرد. امشب دعوت داشتم. برای یک برنامه تلویزیونی... به عنوان سینا ظفر! وقتی سهیل پیدا نبود. به بهروز تشر زدم:
- چرا منتظری به سعید زنگ بزن.
بابا با دهان باز نگاهم میکرد... به نظر می رسید چیزی برای گفتن دارد. مثلا شاید بگوید می خواهد همراهم بیاید. بابا؟! ولی فقط با ترسی که به جانش می افتاد، شرایط را بدتر می کرد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم:
- پرواز چه ساعتیه؟
- یه ساعت دیگه.
سری تکان دادم و منتظر ماندم تا تماس بهروز تمام شود. به محض دور کردن گوشی از گوشش بهروز را به گوشه ای کشیدم:
- ترتیب مراسم و بده. سفارش گل و چراغ بده. چند نفرم خبر کن به مراسم اینجا برسن. نمی دونم بهشون بگو اتفاقی برای خانواده اش افتاده. بعد از این مراسم. مهم نیست کی... می یام. ولی الان نه.
از بابا پرسیدم:
- کی از بندرعباس تماس گرفت؟
گوشی اش را از جیب بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- آخرین شماره.
آخ پدر من... آخ...! حتی نامش را نپرسیده بود.
آخرین شماره را که می گرفتم، سیما با پیراهن سیاه از راه رسید.
لباس پوشیده سراغ بهروز رفتم:
- به سعید بگو به موقع برسه فرودگاه.
- الان وقت این نیست پاشی بری بندرعباس.
#سه
#راز_س
#کپی_ممنوع
بابا را دیدم... پشت سرم... با چشم های قرمز... موهای آشفته. از بابا بعید بود.
هرگز این چنین از من استقبال نمی کردند.
مامان با دیدنم خود را از آغوش سیما بیرون کشید. تنش را روی زمین کشاند و به من رساند. به ران پاهایم که چنگ انداخت موهای تنم سیخ شد. تکان شدیدی خوردم و مامان فریاد زد:
- بالاخره اومدی!!؟
تن صدایش تغییر کرد:
- خونه خراب که شدم اومدی؟
خودم را از بین دستان مامان بیرون کشیدم و قدمی عقب گذاشتم. روی زمین خم شد و سرش را به روی سرامیک های سفید کوبید. بابا و سیما از جا پریدند. قبل از آنها خم شدم و در آغوشش کشیدم. گیج بودم. هنوز منتظر بودم سهیل از نقطه ای بیرون بیاید و با خنده برایم توضیح دهد شوخی میکرده است. همه چیز یک شوخی بوده است. از همان ها که مجبورم کند پا به خانه بگذارم.
مامان که در آغوشم از حال رفت و سیما برای خبر کردن دکتر دور شد. بلندش کردم. بهروز هم رسیده بود... مامان را روی تخت گذاشتم و دکتر سریعتر از آنی که انتظار داشتم رسید و بعد از تزریق آرامبخش و تسلیت، رفت.
واقعی بود. واقعی بود و سهیل...
کنار بابا روی مبل نشستم:
- میشه یکی برای منم تعریف کنه ماجرا چیه؟
بابا چشم بست و با بی حوصلگی گفت:
- رفته بود بندرعباس! برای یه پروژه جدید که ازش سر در نمیارم تصادف کرده.
چشمانم گرد شد:
- پس چرا اینجاییم؟
- برای اولین پرواز بلیط گرفتم. بخاطر مهتاب اومدم که خونه باشم.
بابا قرار بود برود؟ چشم های قرمزش هم نشان می داد چقدر ترسیده است. نگاهم را به بهروز دوختم که دورتر از ما مشغول صحبت با تلفن بود.
بابا گفت:
- اونجا قراره چیکار کنم؟ سهیل و چطوری برگردونم؟
سر کج کرد و انگشتانش را به چشم گذاشت و ادامه داد:
- جسد بچم و چطوری بیارم؟
به بابا که آرام گریه میکرد و سعی داشت، صدایش بالا نرود خیره شدم.
بابا را همیشه همینطور می شناختم. ترسیده از کوچکترین مشکلی... تا یادم می آمد تمام زندگی اش در تابلوهای نقاشی و دفتر شعرش می گذشت. تا بابابزرگ بود تمام اداره زندگی¬مان به عهده او بود و بعد از بابابزرگ این سهیل بود که همه چیز را به دوش کشید. زندگی را جمع و جور کرد... بابا دست و پا چلفتی تر از آنی بود که بخواهد اداره امور را به عهده بگیرد. شاید هم با اولین سقوط قیمت سهام یا چکی که برگشت می خورد سکته را می زد. بابایی که برای کوچکترین شایعه ای در مورد من، کارش به بیمارستان می کشید... سهیل همیشه بود تا جای بابا نقش آفرینی کند... نقش پدر را برای این خانواده ایفا کند و امروز...
نگرانم؟ نه... شاید یک جور ترس! ترس از نبودن سهیل... ترس از نبودن برادرم. دلتنگی... نه... ترس از دست دادن پشت و پناه. ترس از دست دادن کسی که همیشه بود.
از جا بلند شدم:
- بهروز برنامه هام و لغو کن.
بهروز گوشی را از گوشش دور کرد و با چشمان گرد شده گفت:
- چی؟
به سمت بابا که دست از گریه برداشته بود برگشتم:
- من میرم بندرعباس...
بهروز تماس را خاتمه داد و جلو آمد:
- منظورت چیه؟
- به سعید زنگ بزن میخوام باهام بیاد بندرعباس.
- پس من چی؟
سیمای تازه بیرون زده از اتاق را دیدم و پرسیدم:
- ببین پیراهن مشکی دارم اینجا؟
سیما با تکان سر به سمت پله ها حرکت کرد. بهروز هنوز مردد تماشایم می کرد. امشب دعوت داشتم. برای یک برنامه تلویزیونی... به عنوان سینا ظفر! وقتی سهیل پیدا نبود. به بهروز تشر زدم:
- چرا منتظری به سعید زنگ بزن.
بابا با دهان باز نگاهم میکرد... به نظر می رسید چیزی برای گفتن دارد. مثلا شاید بگوید می خواهد همراهم بیاید. بابا؟! ولی فقط با ترسی که به جانش می افتاد، شرایط را بدتر می کرد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم:
- پرواز چه ساعتیه؟
- یه ساعت دیگه.
سری تکان دادم و منتظر ماندم تا تماس بهروز تمام شود. به محض دور کردن گوشی از گوشش بهروز را به گوشه ای کشیدم:
- ترتیب مراسم و بده. سفارش گل و چراغ بده. چند نفرم خبر کن به مراسم اینجا برسن. نمی دونم بهشون بگو اتفاقی برای خانواده اش افتاده. بعد از این مراسم. مهم نیست کی... می یام. ولی الان نه.
از بابا پرسیدم:
- کی از بندرعباس تماس گرفت؟
گوشی اش را از جیب بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- آخرین شماره.
آخ پدر من... آخ...! حتی نامش را نپرسیده بود.
آخرین شماره را که می گرفتم، سیما با پیراهن سیاه از راه رسید.
لباس پوشیده سراغ بهروز رفتم:
- به سعید بگو به موقع برسه فرودگاه.
- الان وقت این نیست پاشی بری بندرعباس.