عصبانیام.
از تو، از خودم، از همه.
از هر که تریبونی دارد و خیال میکند که دیده شدن، نهایت رسالت اوست.
سالهاست که مینویسی، هزاران چشم کلماتت را دنبال میکنند،
اما تو هنوز در همان دایرهٔ تنگ و تاریک گذشته میچرخی.
همان حرفها، همان قصههای کهنه، همان عشقهای واهی که نه نانی میشود، نه نوری.
هرگز اندیشیدهای که این دیده شدن، خود قدرتیست؟
که هر واژهای که بر زبان میآوری، میتواند چراغی باشد یا خنجری در تاریکی؟
که هزاران جوان، بیپناه و بیراه، چشم به دهان تو دوختهاند، شاید از میان واژههایت دری به رهایی بیابند؟
از حکومت خشمگینی؟ حق داری.
حکومت قدرت دارد.
اما تو نیز قدرت داری
قدرتی که از تو به تو دادهاند، از همان چشمانی که میبینند، از همان گوشهایی که میشنوند.
با این قدرت چه کردهای؟
دستی گرفتهای؟
نوری افروختهای؟
یا تنها به خیال خود، کلماتی را کنار هم چیدهای و نامش را نوشتن نهادهای؟
عشق، کفاف گرسنگی را نمیدهد.
رنج، با واژههای تو سبک نمیشود.
اگر میبینی، اگر میدانی، پس خاموش ممان.
که سکوت، شریک ظلم است.
از تو، از خودم، از همه.
از هر که تریبونی دارد و خیال میکند که دیده شدن، نهایت رسالت اوست.
سالهاست که مینویسی، هزاران چشم کلماتت را دنبال میکنند،
اما تو هنوز در همان دایرهٔ تنگ و تاریک گذشته میچرخی.
همان حرفها، همان قصههای کهنه، همان عشقهای واهی که نه نانی میشود، نه نوری.
هرگز اندیشیدهای که این دیده شدن، خود قدرتیست؟
که هر واژهای که بر زبان میآوری، میتواند چراغی باشد یا خنجری در تاریکی؟
که هزاران جوان، بیپناه و بیراه، چشم به دهان تو دوختهاند، شاید از میان واژههایت دری به رهایی بیابند؟
از حکومت خشمگینی؟ حق داری.
حکومت قدرت دارد.
اما تو نیز قدرت داری
قدرتی که از تو به تو دادهاند، از همان چشمانی که میبینند، از همان گوشهایی که میشنوند.
با این قدرت چه کردهای؟
دستی گرفتهای؟
نوری افروختهای؟
یا تنها به خیال خود، کلماتی را کنار هم چیدهای و نامش را نوشتن نهادهای؟
عشق، کفاف گرسنگی را نمیدهد.
رنج، با واژههای تو سبک نمیشود.
اگر میبینی، اگر میدانی، پس خاموش ممان.
که سکوت، شریک ظلم است.