💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت ۲۷۵
••💠°° پناه °°💠••
دشنام شنیدم و هیچ نگفتم، نفرین شنیدم و کنج لب بالا دادم، من کارم از، از دست دادن امتیاز مرحله هم گذشته بود من باخته بودم!
نازان خواهش کرد که بمانم، نماندم! گفت: «باید شکایت کنی، مملکت قانون داره!» و من هم چون این مملکت قانون داشت و از قضا بر علیهام هم نوشته شده بود، سوار آن ماشینی شدم که میتوانست مرکب مرگم باشد!
فاطیما پشت سرم هق زد، نگین سر به زیر انداخت و شهین خانم سر به تأسف تکان داد و نیش ماهنسا از جا در رفت، پرچم پیروزی را به اتفاق دخترش به اهتزار در آورده بود.
عالیه جلو نشسته بود و میلاد بغل دستم. تمام تنم درد بود و الاخصوص دندههایم، از شکاف لبم خون شره میکرد، شالم خونی بود و من حتی دلم نمیخواست در آینه جلو خودم را ورانداز کنم، حالم از این منی که من نبود، به هم میخورد!
عالیه سر به سمتم برگرداند، دستمال توی دست بود، رو به سمت پنجره برگرداندم، برای گرفتن دستمال عاریهای دست دراز نکردم، عالیه به پدرم که سرسامآور ویراژ میداد و چاه از چاله نمیکرد، تشر زد:
— الا اله الا الله! آروم مرد، میخوای به کشتنمون بدی زبونم لال؟!
با مشت روی فرمان کوبید:
— تو یکی هیچی نگو که همه آتیشا از گور تو بلند میشه!
نگاهم به پنجره بود، به زندگی که پشت پنجره در جریان داشت و در کابین متحرک مرگی که من در آن نشسته بودم، وجود نداشت، به تمام عابرینی که از کنارشان میگذشتیم حسودیم میشد، حتی به پیرزنی که زنبیلش را به زور از پی خود میکشاند یا حتی به آن کودک کاری که سر چهارراه فال میفروخت، هم در آن لحظه گند رشک ورزیدم.
— وا، دیوار کوتاه دیدی تو هم؟!
— تو نبودی گفتی، بذار بره تهرون درس بخونه، دوزار سواد یاد بگیره، سری تو سرا وا کنه، بره دانشگاه؟! حالا تحویل بگیر دیگه، سری تو سرا وا نکرد ولی شوهر مردم چرا!
— سکته میکنیها، دور از جونت، آروم باش مرد، باشه تقصیر از من بود، حالا آروم بگیر! پشت فرمونی، خودمون به درک، میزنی به یکی، به خاک سیاه میشینیم!
عربده کشید:
— مگه من آبرو مو از تو جوب پیدا کردم پتیاره؟! زبونت کجا رفته؟! اون وقتی که سرتو گذاشتم بیخ باغچه گوش تا گوش بریدم، حساب کار دستت میاد!
خودم را به در نزدیکتر کردم، بدتر صدا بالا برد:
— حیا نکردی؟! آخه با مرد زندار؟! با مردی که جای دئیاته؟!
در آن حیث و بیث با خود فکر کردم اگر خبردار میشد من از آن مرد جنینی داشتم و از قضا جانش را به خاطر حفظ جانم ستاندم، آن وقت چه میکرد؟ کاش سر همان سقط کذایی جان داده بودم و به این مرحله خفتبار از زندگی نمیرسیدم.
فرمان در حین رانندگی نقش من را برایش ایفا میکرد، مشتهای پیاپی که باید نصیب صورت من میشد را به فرمان عجالتاً حواله میداد.
عربدهاش لرز به اندامم انداخت:
— خجالت نکشیدی؟! بیحیا؟! فکر اون زن و طفل معصوم رو نکردی؟! تلپی خودتو انداختی وسط زندگیش که سوزوندت؟! خدا مرگت بده، مایه شرمساری! آه یتیم بگیره که سوزوندی! از کله سحر صبح تا بوق سگ تو نجاری سگدو زدم، خاک اره خوردم، نونت دادم که حروملقمهگی کنی؟! که بشی یه هرزه بیعصمت، عینهو اون شهلا پدر نیامرز؟!
لب به دندان گرفتم، حس میکردم چیزی بیخ گلویم گیر کرده و من خوشبینانه امیدوار بودم این جانم باشد که بیخ گلو گیر کرده، نه بغض!
— چرا جوابمو نمیدی؟! ها؟ بگو! زبونت کجا رفته، پتیاره هرزه؟!
— آقا مسلم!
— هیش! تو ساکت عالیه! هیچی نمیخوام بگی! دختره سربراه بود، اومد تهرون هوا برش داشت!
سرعتش بالا بود، بالاتر هم رفت، حوالی تقاطع بودیم، شهر شلوغ بود ولی ترافیکی نبود که پشتش اسیر و ابیر بمانیم.
— اگه با ریشسفیدی پیرپاتالهای فامیل از اون مادرت نگذشته بودم، سرشو گذاشته بودم بیخ باغچه، گوش تا گوش بریده بودم، تو الان سر چهارسوق نمیزدی!
ساکت ماندم، نم به پیشانیام نشسته بود، نیمنگاهی به میلاد انداختم، با نیش تا بناگوش باز، سرش در گوشی موبایلش خم بود، حواسش به من نبود، پدرم با پشت دست روی چانهاش ضرب گرفت:
— ساطور نشونت دادم، گفتم تحمل رسوایی دوباره رو ندارم، گفتم رسوایی به بار بیاری، تویی و این ساطور! نگفتمت، بیحیا؟! هان، هرزه؟! پتیاره؟ زبونت کجا رفته؟!
گفته بود، تصویر آن ساطور در حافظهام ثبت بود، حرف میزد، فک میجنباند ولی از «پتیاره» به بعدش را نشنیدم، گوشم کیپ شد، حواسم رفت به ساطوری که اگر کند بود، فاجعه اندر فاجعه میشد، مرگ تدریجی فجیعی بود، عزمم را جزم کردم، با گوشی که کیپ بود و چشمی که لبالب از اشک، دستگیره را کشیدم و خودم را از ماشین در حال حرکت به بیرون پرت کردم.
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti
••قسمت ۲۷۵
••💠°° پناه °°💠••
دشنام شنیدم و هیچ نگفتم، نفرین شنیدم و کنج لب بالا دادم، من کارم از، از دست دادن امتیاز مرحله هم گذشته بود من باخته بودم!
نازان خواهش کرد که بمانم، نماندم! گفت: «باید شکایت کنی، مملکت قانون داره!» و من هم چون این مملکت قانون داشت و از قضا بر علیهام هم نوشته شده بود، سوار آن ماشینی شدم که میتوانست مرکب مرگم باشد!
فاطیما پشت سرم هق زد، نگین سر به زیر انداخت و شهین خانم سر به تأسف تکان داد و نیش ماهنسا از جا در رفت، پرچم پیروزی را به اتفاق دخترش به اهتزار در آورده بود.
عالیه جلو نشسته بود و میلاد بغل دستم. تمام تنم درد بود و الاخصوص دندههایم، از شکاف لبم خون شره میکرد، شالم خونی بود و من حتی دلم نمیخواست در آینه جلو خودم را ورانداز کنم، حالم از این منی که من نبود، به هم میخورد!
عالیه سر به سمتم برگرداند، دستمال توی دست بود، رو به سمت پنجره برگرداندم، برای گرفتن دستمال عاریهای دست دراز نکردم، عالیه به پدرم که سرسامآور ویراژ میداد و چاه از چاله نمیکرد، تشر زد:
— الا اله الا الله! آروم مرد، میخوای به کشتنمون بدی زبونم لال؟!
با مشت روی فرمان کوبید:
— تو یکی هیچی نگو که همه آتیشا از گور تو بلند میشه!
نگاهم به پنجره بود، به زندگی که پشت پنجره در جریان داشت و در کابین متحرک مرگی که من در آن نشسته بودم، وجود نداشت، به تمام عابرینی که از کنارشان میگذشتیم حسودیم میشد، حتی به پیرزنی که زنبیلش را به زور از پی خود میکشاند یا حتی به آن کودک کاری که سر چهارراه فال میفروخت، هم در آن لحظه گند رشک ورزیدم.
— وا، دیوار کوتاه دیدی تو هم؟!
— تو نبودی گفتی، بذار بره تهرون درس بخونه، دوزار سواد یاد بگیره، سری تو سرا وا کنه، بره دانشگاه؟! حالا تحویل بگیر دیگه، سری تو سرا وا نکرد ولی شوهر مردم چرا!
— سکته میکنیها، دور از جونت، آروم باش مرد، باشه تقصیر از من بود، حالا آروم بگیر! پشت فرمونی، خودمون به درک، میزنی به یکی، به خاک سیاه میشینیم!
عربده کشید:
— مگه من آبرو مو از تو جوب پیدا کردم پتیاره؟! زبونت کجا رفته؟! اون وقتی که سرتو گذاشتم بیخ باغچه گوش تا گوش بریدم، حساب کار دستت میاد!
خودم را به در نزدیکتر کردم، بدتر صدا بالا برد:
— حیا نکردی؟! آخه با مرد زندار؟! با مردی که جای دئیاته؟!
در آن حیث و بیث با خود فکر کردم اگر خبردار میشد من از آن مرد جنینی داشتم و از قضا جانش را به خاطر حفظ جانم ستاندم، آن وقت چه میکرد؟ کاش سر همان سقط کذایی جان داده بودم و به این مرحله خفتبار از زندگی نمیرسیدم.
فرمان در حین رانندگی نقش من را برایش ایفا میکرد، مشتهای پیاپی که باید نصیب صورت من میشد را به فرمان عجالتاً حواله میداد.
عربدهاش لرز به اندامم انداخت:
— خجالت نکشیدی؟! بیحیا؟! فکر اون زن و طفل معصوم رو نکردی؟! تلپی خودتو انداختی وسط زندگیش که سوزوندت؟! خدا مرگت بده، مایه شرمساری! آه یتیم بگیره که سوزوندی! از کله سحر صبح تا بوق سگ تو نجاری سگدو زدم، خاک اره خوردم، نونت دادم که حروملقمهگی کنی؟! که بشی یه هرزه بیعصمت، عینهو اون شهلا پدر نیامرز؟!
لب به دندان گرفتم، حس میکردم چیزی بیخ گلویم گیر کرده و من خوشبینانه امیدوار بودم این جانم باشد که بیخ گلو گیر کرده، نه بغض!
— چرا جوابمو نمیدی؟! ها؟ بگو! زبونت کجا رفته، پتیاره هرزه؟!
— آقا مسلم!
— هیش! تو ساکت عالیه! هیچی نمیخوام بگی! دختره سربراه بود، اومد تهرون هوا برش داشت!
سرعتش بالا بود، بالاتر هم رفت، حوالی تقاطع بودیم، شهر شلوغ بود ولی ترافیکی نبود که پشتش اسیر و ابیر بمانیم.
— اگه با ریشسفیدی پیرپاتالهای فامیل از اون مادرت نگذشته بودم، سرشو گذاشته بودم بیخ باغچه، گوش تا گوش بریده بودم، تو الان سر چهارسوق نمیزدی!
ساکت ماندم، نم به پیشانیام نشسته بود، نیمنگاهی به میلاد انداختم، با نیش تا بناگوش باز، سرش در گوشی موبایلش خم بود، حواسش به من نبود، پدرم با پشت دست روی چانهاش ضرب گرفت:
— ساطور نشونت دادم، گفتم تحمل رسوایی دوباره رو ندارم، گفتم رسوایی به بار بیاری، تویی و این ساطور! نگفتمت، بیحیا؟! هان، هرزه؟! پتیاره؟ زبونت کجا رفته؟!
گفته بود، تصویر آن ساطور در حافظهام ثبت بود، حرف میزد، فک میجنباند ولی از «پتیاره» به بعدش را نشنیدم، گوشم کیپ شد، حواسم رفت به ساطوری که اگر کند بود، فاجعه اندر فاجعه میشد، مرگ تدریجی فجیعی بود، عزمم را جزم کردم، با گوشی که کیپ بود و چشمی که لبالب از اشک، دستگیره را کشیدم و خودم را از ماشین در حال حرکت به بیرون پرت کردم.
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《 قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°@hamsarane_beheshti