🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
یه روز اواسط اردیبهشت بهش زنگ زدم و گفتم: یه چمدون خالی بیار برام. دومین باری بود که بعد از چند ماه بی خبری می دیدمش. چمدون رو آورد و من در کمد اتاقم رو باز کردم و یه سری لباس از کمدم درآوردم و گذاشتم رو تخت که بچینم تو چمدون. پرسید: میخوای بری سفر؟ اونم یه جای سرد؟ بر خلاف همیشه که منو خوب بلد بود از چهره م نتونست چیزی بخونه. کشش ندادم و بلافاصله گفتم : نه ؛ فقط یه سری لباس دارم که میخوام بفرستم خیریه. به لباسا نگاه کرد و یکیشون رو برداشت گفت: اما به همه ی اینا مارکشون آویزونه انگار اصلا تنت نکردی! خندید... خنده ی سر در گم...
گفتم: تا حالا شده یه لباسی رو تنت نکنی حتی یه تایم طولانی با مارکش آویزون بمونه که به یه مناسبت تنت کنی؟ گفت: آره؛ مثلا کت شلوار واسه عروسیا.
گفتم: منم همه ی اینارو پارسال خریدم . واسه سفر به جای سرد نه . واسه پائیز و زمستون. یکیش مناسبت داره که البته بازم یه جورایی با بقیه فرق نداره . پشت ویترین چشمم به هرکدوم از اینا خورد فکر میکردم حتما تو هم ببینی تو تنم خوشت میاد . خریدمشون....
مثلا این بارونی قرمزه رو واسه روز تولدم خریده بودم با یه ماتیک قرمز.... ایناهاش ماتیکشو تو جیبش گذاشتم . اونم نوئه. یا این پالتو یشمی رو با اون شال که با هم آویزون کردم. اینو اوایل زمستون خریده بودم یا این پلیور ارغوانی رو که دلم میخواست با چکمه ی بلند مشکی تو تنم ببینی .
حتی این جورابای مسخره ی عروسکی رو ...
هرکدوم از اینا رو که خواستم بخرم با خودم می گفتم: دیگه نمیبینیش دیوونه. اما نگاه کن ! خریدمشون . دلمم راضی نشد اولین بار غیر با تو بودن جای دیگه تنم کنم.
خندید؛ گفت: خب حالا که دوباره کنارتم. باز همدیگه رو دیدیم. اینارو آویزون کن تو کمد که سال دیگه تنت کنی . اون همینطور حرف میزد و می خواست نظرمو عوض کنه، من تا میکردم می چیدم تو چمدون .
نمیتونستم کلمه ای پیدا کنم که بدونه چقدر منتظر موندم ، چقدر نبود و چقدر باور نکردم که رفته....
سعی میکردم لبخند رو به صورتم برگردونم اما انگار بلد نبودم. صدای نفس کشیدنمو می شنیدم که تندتر شده بود؛ انگار دیگه واسه اون روز ادای آدمای قوی رو درآوردن بس بود.
سرمو خم کردم تا لباسا رو مرتب توی چمدون بچینم . خوشحال بودم که دوباره دارمش. خوشحال بودم که کنارم نشسته و حسش می کنم. دلم خوش بود از دوست داشتنش. اما چیزی از لا به لای لباسا به قلبم و گلوم چنگ میزد .
باد بهاری عطر گلا رو به اتاقم می رسوند و پرده ی حریر اتاق رو از روی آینه سر داد. ماتیک قرمز رو روی لبام کشیدم. چشمام از انتظار پشت شیشه ی پائیز و زمستونی که گذشت خیس شد....
کارم تموم شده بود.
چمدون رو بستم و محکم بغلش کردم.....
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@hamsarane_beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸