•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_44
با نگرانی از پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت:
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری.
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم.
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد!!
.
.
از زبان ساحل
زیر نگاه های داغ بردیا داشتم ذوب میشدم و از خجالت نمی تونستم تو چشم هاش نگاه کنم.
با کلافگی قهوه ام رو هم میزدم و توی فکر بودم نمیدونم چرا اما حس خیلی بدی داشتم!
بخاطر دیشب مدام خودمو سرزنش میکرد.
مطمئنا الان بردیا فکر میکرد من یه دختر سبکم و میخواست تو رابطه امون پیشروی کنه!
با یادآوریه حرف های بابام یه لحظه قلبم از تپش ایستاد.
اگه پدرم می دونست من دیشب چیکار کردم و از چه کاری لذت بردم هیچ وقت بهم نگاه هم نمیکرد.
خدای من ،من دارم چیکار میکنم؟!!
چرا بخاطر یه دختر بیآبرو به این حماقت تن دادم؟!
دو هفته اس مادر و پدرم رو ندیدم و همش بخاطر این رابطهی احمقانه!
بغضم داشت فرو می شکست که از پشت صندلیم بلند شدم و با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شدم.
اشک هام ناخواسته روی گونه هایم می ریخت که به سمت اتاق موسیقی که روبه روم بود رفتم و در رو پشت سرم بستم.
روی صندلی پیانو نشستم و سرمو روی صفحه کیبوردش گذاشتم.
با تمام وجود گریه میکردم که صدای باز و بسته شدن در به گوشم خورد و چند ثانیه بعد صدای مهربون هانی تو اتاق پیچید:
×چیشد یهو ساحل؟!! جوابی بهش ندادم که صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد به گوشم خورد.
دستشو دور شونه ام گذاشت و لب زد:
×به من بگو عزیزم
سرمو از روی صفحهی پیانو برداشتم و تو چشم های هانی خیره شدم .
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :
+ مگه قرار نبود تو یکاری کنی من و بردیا کات کنیم ؟! چرا هنوز هیچ کاری نکردی ؟
موهام رو که روی صورتم اومد بود رو پشت گوشم زد و گفت:
× اتفاقا دیشب با نرگس درمورد همین موضوع حرف زدیم ، امشب بعد از این که همه خوابیدن نرگس به اتاق بردیا میره و یکم بهش نزدیک میشه تو هم همون موقعه میری سراغشون و با یه نقش بازی کردن کوچیک با بردیا تموم...
هنوز حرف هانی تموم نشده بود که یهو در اتاق باز شد و بردیا تو چهارچوب در ظاهر شد.
از دیدنش تپش قلبم رو هزار رفت .
بردیا با ناباوری بهمون خیره شد و انگار داشت حرف های هانی رو تو ذهنش ریکاوری میکرد!!
با دهن باز نگاهشو به سمت من سوق داد و خواست چیزی بگه اما انگار نتونست.
از نگاهش حس کردم راه نفسم گرفته شد.
جوری با بهت و و ناباوری بهم خیره شده بود که بی اختیار اشک هام دوباره روی گونه هام ریخت .
@Ham_nafaas 💜
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_44
با نگرانی از پشت میز بلند شدم و خواستم دنبالش برم که هانی مانعم شد و گفت:
× صبر کن بردیا من میرم پیشش بهتره تو الان نری.
از حرفش کلافه روی صندلی نشستم و دستی توی موهام کشیدم.
حتما بخاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود ناراحت بود اما دیشب که باهام همراهی میکرد!!
.
.
از زبان ساحل
زیر نگاه های داغ بردیا داشتم ذوب میشدم و از خجالت نمی تونستم تو چشم هاش نگاه کنم.
با کلافگی قهوه ام رو هم میزدم و توی فکر بودم نمیدونم چرا اما حس خیلی بدی داشتم!
بخاطر دیشب مدام خودمو سرزنش میکرد.
مطمئنا الان بردیا فکر میکرد من یه دختر سبکم و میخواست تو رابطه امون پیشروی کنه!
با یادآوریه حرف های بابام یه لحظه قلبم از تپش ایستاد.
اگه پدرم می دونست من دیشب چیکار کردم و از چه کاری لذت بردم هیچ وقت بهم نگاه هم نمیکرد.
خدای من ،من دارم چیکار میکنم؟!!
چرا بخاطر یه دختر بیآبرو به این حماقت تن دادم؟!
دو هفته اس مادر و پدرم رو ندیدم و همش بخاطر این رابطهی احمقانه!
بغضم داشت فرو می شکست که از پشت صندلیم بلند شدم و با قدم های بلند از آشپزخونه خارج شدم.
اشک هام ناخواسته روی گونه هایم می ریخت که به سمت اتاق موسیقی که روبه روم بود رفتم و در رو پشت سرم بستم.
روی صندلی پیانو نشستم و سرمو روی صفحه کیبوردش گذاشتم.
با تمام وجود گریه میکردم که صدای باز و بسته شدن در به گوشم خورد و چند ثانیه بعد صدای مهربون هانی تو اتاق پیچید:
×چیشد یهو ساحل؟!! جوابی بهش ندادم که صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد به گوشم خورد.
دستشو دور شونه ام گذاشت و لب زد:
×به من بگو عزیزم
سرمو از روی صفحهی پیانو برداشتم و تو چشم های هانی خیره شدم .
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :
+ مگه قرار نبود تو یکاری کنی من و بردیا کات کنیم ؟! چرا هنوز هیچ کاری نکردی ؟
موهام رو که روی صورتم اومد بود رو پشت گوشم زد و گفت:
× اتفاقا دیشب با نرگس درمورد همین موضوع حرف زدیم ، امشب بعد از این که همه خوابیدن نرگس به اتاق بردیا میره و یکم بهش نزدیک میشه تو هم همون موقعه میری سراغشون و با یه نقش بازی کردن کوچیک با بردیا تموم...
هنوز حرف هانی تموم نشده بود که یهو در اتاق باز شد و بردیا تو چهارچوب در ظاهر شد.
از دیدنش تپش قلبم رو هزار رفت .
بردیا با ناباوری بهمون خیره شد و انگار داشت حرف های هانی رو تو ذهنش ریکاوری میکرد!!
با دهن باز نگاهشو به سمت من سوق داد و خواست چیزی بگه اما انگار نتونست.
از نگاهش حس کردم راه نفسم گرفته شد.
جوری با بهت و و ناباوری بهم خیره شده بود که بی اختیار اشک هام دوباره روی گونه هام ریخت .
@Ham_nafaas 💜