#دوقسمت سی وپنج وسی وشش
📝گلبهار
همه ی زنهای روستا شعر خوانی و آواز خوانی بلدن و صدای خوبی دارن تو مزرعه هاشون همگی زیر لب زمزمه میکنن اما تو نشنیدی و صدای گلبهار برات عجیبه ارسلان دوباره با تحکم گفت بخون یکم برامون
اصلا روم نمیشد اما جراته سرپیچی هم نداشتم عمه لبخندی زد و گفت بخون ببینم چه صدایی داری ارسلان این همه تعریف میکنه ،سرمو انداختم پایین و به یاد مزرعه ی بابا شروع کردم به خوندن ،عمه اون وسط هی میگفت به به ،چه صدای قشنگی آفرین دختر تو یه هنرمندی ،ارسلان چیزی نمیگفت من چشمام رو بسته بودم و سرم پایین بود تا بتونم بدونه خجالت بخونم همینجور مشغوله خواندن بودم که صدای سالار رو شنیدم که میگفت به به چه صدایی ،دمت گرم دختر آدم جون میگیره. با شنیدنه صدای سالار اعتماد به نفسم رو از دست دادم و صدام لرزید چشمام رو باز کردم سالارکنارعمه با لب خندون نشسته بودوارسلان باابروهای گره شده منو نگاه میکردهرجور بودصدامو جمع کردم و آواز رو تموم کردم وبه سالار با لبخندامااحترام خاص سلام گفتم سالار گفت خیلی قشنگ خوندی گلبهار آفرین به تو ،ارسلان نگاهی به سالار کردوگفت آره صداش خوبه ،نظرت چیه ببریمش توعمارت اونجا تو مهمونی ها بخونه ؟سالار اخمی کرد وباناراحتی ارسلان رونگاه کردوگفت نه دیوونه شدی ؟گلبهار دسته راسته عمه است ببریمش تو عمارت اصلی که دیگه اینجا نمیتونه بیاد و کاری کنه بعدهم این دختریه دخترنجیب وبااصالته،نمیشه ببریمش واسه آوازه خونی که،دیگه نشنوم اینومیگی ها ،هر وقت خودمون دوتاخواستیم میآییم پیشه عمه،گلبهاربرامون میخونه،ازاینکه سالار اینجوری پشته من بودوهوامو داشت خیلی خوشحال بودم اگه سالار اونجا نبود این ارسلان خودخواه منومیبردواسه آوازه خونی وبعدش معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد،خداسالارروبرای نجات من فرستاده بود،ارسلان گوشه ی لبش رو پایین داد و گفت چه میدونم ،باشه مامیآییم همینجا صداشو میشنویم،بساطه پذیرایی ازدوتا ارباب زاده راه افتاد و سفره ی ناهار پر زرق و برق انداخته شدوانواع غذاهابراشون سرو شد من از اینکه جلوی سالاروارسلان خونده بودم احساس شرم داشتم اما چاره ای هم نداشتم وقتی سفره روتکمیل کردیم و غذاها کامل چیده شداومدم تو مطبخ،اونایی که اونجا بودن نگاهی بهم کردن وآخر سر یکیشون طاقت نیاوردوپرسید گلبهار تو بودی میخوندی؟چقدرخوب میخوندی ؟واسه خانزاده خوندی آره؟حی تعریف کن ببینیم چی گفتن ؟از شرم نمیتونستم تو صورتشون نگاه کنم،در واقع خواندن و رقصیدن جلوی غریبه هاکاردخترای روستا نبودوزنی که این کاررومیکردزن خوبی به حساب نمیومد امامن اون روزمجبوربودم که برای سالاروارسلان بخونم،همینحور که سرم پایین بودولپام سرخ شده بودنگاهمو به زمین دوختم وحرفی نزدم یکی از آشپزها گفت چکارش دارین سوال میکنین حتما عمه خانم ازش خواسته بخونه به کارتون برسین ،بعدروبه من گفت بیادختر م بیایکم غذا بخور بریم ظرفاروبشوریم راستش هیچ چیز از گلوم پایین نمیرفت بغض سنگینی تو گلوم بوددلم میخواست این چندماه تموم بشه ومن زودتربرگردم روستاپیشه خانواده م،چندروزگذشت سالار تقریبا هرروزبه عمه سرمیزدواین مابین هرروزبه بهونه ای بامن حرف میزدوگاهی شوخی میکرد اون روزظهر گذشته بودوهمه ناهار خورده بودن وکارهای بعدازناهارهم کرده بودن و یه جورایی مشغوله استراحت بودن منم تو اتاقی که عمه بهم داده بودنشسته بودم و موهام روشونه میکردم عمه خواب بودپشتم به دربودوجلوی آینه موهای بلندم رودورم ریخته بودم وآروم آروم شونه میکردم که یهو سایه ی کسی رو دیدم وتابه خودم اومدم سالار رودیدم که توی اتاق وایستاده و عکسش توآینه افتاده باوحشت از جام بلند شدم چیزی سرم نبودوروسری م ازم دوربود یعنی اصلا فرصته روسری سر کردن نبود،سالارکه دیدمن خیلی ترسیدم انگشتش روروی بینی ش گذاشت وگفت هیس نترس مگه جن دیدی؟منم سالار،زبونم بنداومده بودازجام بلند شدم وباخجالت دوروبرم رونگاه کردم تا روسری م رو بردارم سالار که دیدخیلی به هم ریخته ام خودش روسری م روبهم دادوگفت بیابزار سرت ولی موهات خیلی قشنگه،فکر نمیکردم.اینقدر قشنگ باشی بعدنزدیک شد و خودش روسری روگذاشت روی سرم و نگاهی توآینه بهم کردوگفت تو زیباترین دختراین عمارتی،شایدم قشنگترین دختر این آبادی،بعدهمینجورکه روسری رو روی سرم میزاشت دستی روی موهام کشید و آروم سرم روبوسیدوگفت خیلی دوستت دارم گلبهار ،تا حالا این حس روبه کسی نداشتم،تو خیلی دوست داشتنی هستی ،عمه خوابش سنگین بودووقتی میخوابید هیچ چیز نمیتونست بیدارش کنه،سالارازاتاق اومدم بیرون عمه همچنان خواب بودسالار لبخندی زدوگفت گلبهاربه عمه بگومن اومدم اون خواب بودبعد درحالی که با دستاش موهاش رومرتب میکردازاتاق عمه رفت بیرون ورفت سمته باغی که به عمارت بزرگ وصل میشدهنوز بهت زده ومات بودم و هیچ واکنشی نمیتونستم نسبت به حرف و کارسالارنشون بدم،متعجب وناباورحرفهای سالارروتوذهنم مرور میکردم
@goodlifefee
📝گلبهار
همه ی زنهای روستا شعر خوانی و آواز خوانی بلدن و صدای خوبی دارن تو مزرعه هاشون همگی زیر لب زمزمه میکنن اما تو نشنیدی و صدای گلبهار برات عجیبه ارسلان دوباره با تحکم گفت بخون یکم برامون
اصلا روم نمیشد اما جراته سرپیچی هم نداشتم عمه لبخندی زد و گفت بخون ببینم چه صدایی داری ارسلان این همه تعریف میکنه ،سرمو انداختم پایین و به یاد مزرعه ی بابا شروع کردم به خوندن ،عمه اون وسط هی میگفت به به ،چه صدای قشنگی آفرین دختر تو یه هنرمندی ،ارسلان چیزی نمیگفت من چشمام رو بسته بودم و سرم پایین بود تا بتونم بدونه خجالت بخونم همینجور مشغوله خواندن بودم که صدای سالار رو شنیدم که میگفت به به چه صدایی ،دمت گرم دختر آدم جون میگیره. با شنیدنه صدای سالار اعتماد به نفسم رو از دست دادم و صدام لرزید چشمام رو باز کردم سالارکنارعمه با لب خندون نشسته بودوارسلان باابروهای گره شده منو نگاه میکردهرجور بودصدامو جمع کردم و آواز رو تموم کردم وبه سالار با لبخندامااحترام خاص سلام گفتم سالار گفت خیلی قشنگ خوندی گلبهار آفرین به تو ،ارسلان نگاهی به سالار کردوگفت آره صداش خوبه ،نظرت چیه ببریمش توعمارت اونجا تو مهمونی ها بخونه ؟سالار اخمی کرد وباناراحتی ارسلان رونگاه کردوگفت نه دیوونه شدی ؟گلبهار دسته راسته عمه است ببریمش تو عمارت اصلی که دیگه اینجا نمیتونه بیاد و کاری کنه بعدهم این دختریه دخترنجیب وبااصالته،نمیشه ببریمش واسه آوازه خونی که،دیگه نشنوم اینومیگی ها ،هر وقت خودمون دوتاخواستیم میآییم پیشه عمه،گلبهاربرامون میخونه،ازاینکه سالار اینجوری پشته من بودوهوامو داشت خیلی خوشحال بودم اگه سالار اونجا نبود این ارسلان خودخواه منومیبردواسه آوازه خونی وبعدش معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد،خداسالارروبرای نجات من فرستاده بود،ارسلان گوشه ی لبش رو پایین داد و گفت چه میدونم ،باشه مامیآییم همینجا صداشو میشنویم،بساطه پذیرایی ازدوتا ارباب زاده راه افتاد و سفره ی ناهار پر زرق و برق انداخته شدوانواع غذاهابراشون سرو شد من از اینکه جلوی سالاروارسلان خونده بودم احساس شرم داشتم اما چاره ای هم نداشتم وقتی سفره روتکمیل کردیم و غذاها کامل چیده شداومدم تو مطبخ،اونایی که اونجا بودن نگاهی بهم کردن وآخر سر یکیشون طاقت نیاوردوپرسید گلبهار تو بودی میخوندی؟چقدرخوب میخوندی ؟واسه خانزاده خوندی آره؟حی تعریف کن ببینیم چی گفتن ؟از شرم نمیتونستم تو صورتشون نگاه کنم،در واقع خواندن و رقصیدن جلوی غریبه هاکاردخترای روستا نبودوزنی که این کاررومیکردزن خوبی به حساب نمیومد امامن اون روزمجبوربودم که برای سالاروارسلان بخونم،همینحور که سرم پایین بودولپام سرخ شده بودنگاهمو به زمین دوختم وحرفی نزدم یکی از آشپزها گفت چکارش دارین سوال میکنین حتما عمه خانم ازش خواسته بخونه به کارتون برسین ،بعدروبه من گفت بیادختر م بیایکم غذا بخور بریم ظرفاروبشوریم راستش هیچ چیز از گلوم پایین نمیرفت بغض سنگینی تو گلوم بوددلم میخواست این چندماه تموم بشه ومن زودتربرگردم روستاپیشه خانواده م،چندروزگذشت سالار تقریبا هرروزبه عمه سرمیزدواین مابین هرروزبه بهونه ای بامن حرف میزدوگاهی شوخی میکرد اون روزظهر گذشته بودوهمه ناهار خورده بودن وکارهای بعدازناهارهم کرده بودن و یه جورایی مشغوله استراحت بودن منم تو اتاقی که عمه بهم داده بودنشسته بودم و موهام روشونه میکردم عمه خواب بودپشتم به دربودوجلوی آینه موهای بلندم رودورم ریخته بودم وآروم آروم شونه میکردم که یهو سایه ی کسی رو دیدم وتابه خودم اومدم سالار رودیدم که توی اتاق وایستاده و عکسش توآینه افتاده باوحشت از جام بلند شدم چیزی سرم نبودوروسری م ازم دوربود یعنی اصلا فرصته روسری سر کردن نبود،سالارکه دیدمن خیلی ترسیدم انگشتش روروی بینی ش گذاشت وگفت هیس نترس مگه جن دیدی؟منم سالار،زبونم بنداومده بودازجام بلند شدم وباخجالت دوروبرم رونگاه کردم تا روسری م رو بردارم سالار که دیدخیلی به هم ریخته ام خودش روسری م روبهم دادوگفت بیابزار سرت ولی موهات خیلی قشنگه،فکر نمیکردم.اینقدر قشنگ باشی بعدنزدیک شد و خودش روسری روگذاشت روی سرم و نگاهی توآینه بهم کردوگفت تو زیباترین دختراین عمارتی،شایدم قشنگترین دختر این آبادی،بعدهمینجورکه روسری رو روی سرم میزاشت دستی روی موهام کشید و آروم سرم روبوسیدوگفت خیلی دوستت دارم گلبهار ،تا حالا این حس روبه کسی نداشتم،تو خیلی دوست داشتنی هستی ،عمه خوابش سنگین بودووقتی میخوابید هیچ چیز نمیتونست بیدارش کنه،سالارازاتاق اومدم بیرون عمه همچنان خواب بودسالار لبخندی زدوگفت گلبهاربه عمه بگومن اومدم اون خواب بودبعد درحالی که با دستاش موهاش رومرتب میکردازاتاق عمه رفت بیرون ورفت سمته باغی که به عمارت بزرگ وصل میشدهنوز بهت زده ومات بودم و هیچ واکنشی نمیتونستم نسبت به حرف و کارسالارنشون بدم،متعجب وناباورحرفهای سالارروتوذهنم مرور میکردم
@goodlifefee