ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده
مجموعه ای از داستانها و رمان،
اشعار شاعران قدیمی و معاصر و
نوشته های ادبی.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




📚 نام کتاب: #ماهی_زلال‌پرست
نویسنده: #آزیتا_خیری
📖 تعداد صفحه‌ها: ۱۹۹۷

📋خلاصه:
«ماهی زلال‌پرست» قصه‌ی یک روحانی و قاضی دادگستری است به نام یاسین میرمعزی که در جریان پرونده‌ی داریوش، به اتهام رشوه خلع لباس می‌شود.
داستان دو خط اصلی و عمده دارد که یکی قصه‌ی یاسین و بهنوش و دیگری داستان هادی و حدیثه است. بهنوش، دختر داریوش که برای رفع اتهام از پدر خود وارد این پرونده شده بود، در تعامل و همراهی با یاسین، اتفاقاتی را رقم می‌زند که هیچ‌کس انتظار آن را ندارد...


📖 ژانر: #عاشقانه

@fazayeadaby 📘☕️




📚 نام کتاب: #دختر_خوب
نویسنده: #نیلوفر_قائمی‌فر
📖 تعداد صفحه‌ها: ۵۱۶

📋خلاصه:
ماحی دختری جوون هست که بنابر یک تصمیم برای بهترشدن وضعیت خانوادگی‌اش هفت سال زندگی‌اش دست‌خوش روزگاری نامشخص و تیره شده است. حالا با گذر این هفت سال بر حسب یک اتفاق با مردی آشنا می‌شود که تمام زوایای زندگیش فقط به وجود ماحی بستگی دارد تا از هم نپاشد.
  ماحی برای او، زندگی‌ و خانواده‌اش شبیه نوش دارویی‌ست که قبل مرگ به دستشان رسیده و در این میان ماحی همون روزگاری از همه‌ی ماست که فکر می‌کنیم دیگر آخر دنیاییم و به‌درد زندگی نمی‌خوریم. اما می‌فهمیم می‌تونیم دلیل زندگی یک نفر باشیم...

📖 ژانر: #عاشقانه #روانشناسی

@fazayeadaby📘☕️


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
☕️✨
من شيفته ی خوشی های ساده ام
همین فنجان چای عصر گاهی!
این ها آخرين پناه جان های خسته اند ✨


#متن_نوشته
  #چای


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🍰زندگی به موسیقی
نزدیک تر است
🍫تا به ریاضیات ؛
ریاضیات وابسته به
🍰 ذهن است و
زندگی در ضربان قلبت
🍫ابراز وجود می کند
🍰عصــرتــون بخیــر☕️

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.🌤@fazayeadaby




#بهار_رسوایی_383

حیاطی که شب های زیادی دلتنگش شده بودم
اما حالا فقط دلتنگ آن اتاق و آن تیر چراغ برقی بودم که روشنایی
اش اتاق را روشن می کرد
و من در تاریکی چهره ی او را یک دل سیر نگاه می کردم
و بارها با خود می اندیشیدم چه فکر می کردم و چه شد !
طبق عادت نیم تنه ام را روی نرده کشیدم و تکیه به ستون چوبی دادم.
آن ته ته های وجودم فغان عجیبی به پا بود.
در مغزم پایکوبی بود،
این که دیگر قرار نبود عمران با کلی
اخم و تخم نیمرو درست کند و روی میز بگذارد و اصرار کند بخورم تا کمتر نق به جانش بزنم که ضعیفم و تحمل او و کارهایش را ندارم .
اشک گوشه ی چشمم را زدودم.
این خودآزاری چه بود که گریبانم را گرفته بود .
چند باری پلک زدم و با بلند شدنم ماشینی وارد کوچه شد و چراغ هایش روی دیوارهای خانه ی بی بی افتاد .
دست لرزانم را به نرده فشردم.
خودش بود، مگر چند نفر این ساعت از شب می آمدند؟
آن هم با آن سرعت !
مضطرب گوش فرا داده بودم که صدای بلبلی زنگ حیاط استرسم را بیشتر کرد .
بهزاد در حالی که پلیورش را به تن می زد تنش را از گوشه ی در بیرون کشید و دمپایی به پا زد .
-برو خونه !
ترسیده چند گامی کنار رفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
دل رفتن نداشتم .
صدای ضعیفشان به گوشم می خورد، هر آن منتظر داد و بیدادشان بودم اما با بسته شدن در ناباور تکیه از دیوار گرفتم .
بهزاد با گام های بلند به طرف اتاقش رفت که صدایش کردم.
-کی بود داداش؟
اخم چهره اش را پوشاند .
-اون مردتیکه نبود !
مغموم عقب گرد کردم و به خانه بازگشتم .
زیر پتو خزیده بودم و مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم .
دیوانه شده بودم و حتی به این می اندیشیدم عمرانی نبود که روی تخت با ورجه وورجه هایم عصبی شود و تهدید
کند اگر نخوابم او هم بیدار خواهد شد و مابقی اش گردن خودم است .
گر گرفته پتو را کنار زدم و تنم را بالا کشیدم. باران می زد و من دلشوره ی آمدن او را داشتم.
ساعت از دو و نیم بامداد هم گذشته بود و خبری از او نبود .
بهنام در خواب خوش به سر می برد و کمی آن طرف تر خان جون کنار بخاری تن
نحیفش را زیر پتو کشانده بود و در میان ذکر گفتن هایش به خواب رفته بود .
جز من و بهزادی که چراغ اتاقش روشن بود، دیگر کسی بیدار نبود .
او نیز در حال کار بود، البته بهنام بعد از سرکشی که به اتاقش کرده بود گفت:
دوستش چندین طرح برایش آورده بود و در حال بررسی آن ها بود .
شب سختی بود که نمی گذشت.
با صدای اذان گردن خشک شده ام را تکان دادم و چشم بستم.
خان جون کم کم بیدار می شد و اگر می دید بیدار مانده ام شماتتم می کرد .
نفهمیدم چه زمانی خواب چشمانم را اسیر کرد اما صبح روز بعد آن طور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
پسر پرویز خان از خدایش بود مرا به خانواده ام بسپارد که در پی ام نیامده بود .
از صبح به قول خان جون همچو مرغ سر کنده بودم که مدام این سو و آن سو می رفتم .
آخر هفته ی بعد عروسی عباس و سعیده بود و خانواده ی عمو قرار بود تا دقایقی دیگر به خانه ی خان جون بیایند .
سبزی را در سبد ریختم و به خان جون گوش سپردم .
تک به تک تاکید می کرد، چه کنم و چه نکنم .
از صبح بساط ناهار را به پا کرده بود تا
عمو و زن عمو مکدر خاطر نشوند .
بهنام برنج را در آبکش خالی کرد و قابلمه را روی گاز گذاشت .
-ولی خان جون خودمونیما این دختر دوتا دست داشت همش خراب کاری می کرد تو با چه اعتمادی کاراتو به این یه دست میسپری؟
خان جون با خنده کفگیر را بالا برد .
-به دخترم حرف نگو پسر !
به نظاره ی بحث هایشان ایستاده بودم که بهزاد صدایش را بالا گرفت .
-بهنام ساکت باش ببینم چی میگه

تلفنی با وکیل صحبت می کرد و گویا قضیه ی طلاقشان بود که آن قدر بهم ریخته بود .

بهنام شانه بالا انداخت با و تن صدایی آرام رو به خان جون گفت :
-دلت خوشه نوه داری، یکیش چلاغه یکیشم که کلا اعصاب نداره، میگم خان جون چجوریاس من برادر این دوتام و انقدر خوب و آقام؟
باز هم از آن دنده ی شوخش بلند شده بود که از صبح یک سره سر به سر من و خان جون می گذاشت .
نان را کف قابلمه انداختم که بهنام سبد برنج را از سینک برداشت و کنارم ایستاد. کمک به خان جون در آشپزی امروز هم یکی از آن صد اذیت هایی بود که می کرد وگرنه کلی کار عقب مانده در کارگاه داشت و طوری وانمود می کرد که انگار هیچ کاری برای انجام دادن ندارد اما خودم شنیدم که در جواب نگرانی خان جون از بابت عمران می گفت: که خودش در خانه می ماند تا هوایم را داشته باشد .


ادامه دارد....
📚@fazayeadaby


#بهار_رسوایی_382

بهنام سکوت پیشه کرده بود اما من نه، دیگر بس بود .
-عقل ندارم داداش ولی چشم دارم، خودم اون فیلمو دیدم .
رو در رویم ایستاد .
-چی دیدی؟ ها چی دیدی؟
صدا بلند کرده بود و گمان می کرد
می ترسم. گذشته بود آن روزها، من مدت ها بود که فریادهای مرد بی رحم تری را شنیده بودم دیگر قلبم با این تن صدا نمی لرزید .
-بابا محمود قاتله چرا نمی خواید باور کنید؟
پوزخند صدا داری زد و به شانه ام کوبید. ضربه ی آرامی که همچو تلنگر می ماند .
-میگم عقل نداری،
خب قاتل باشه که چی؟
خودش مگه زندس بیان قصاصش کنن؟
کشت و خودشم تقاص پس داد همون شب قلبش وایستاد و تموم شد .
چقدر راحت از مرگ پدرمان صحبت می کرد !
بهنام به میانمان آمد .
-بسه دیگه الان خان جون میاد .
دست بهنام را کنار زدم و رو به بهزاد کردم .
اره اون تقاص پس داد اما شماها نه ...
اون کارگاه سهم آقا پرویز بود
شماها سهمش رو
خوردید ...
باید پس بدید بهشون !
بهزاد این بار علنا قهقهه زد با و دست مرا به بهنام نشان داد

_میشنوی چی میگه؟ این همون بهار بی زبون ماس؟
بهنام در تلاش بود تا ساکتمان کند و هر چند یک بار به در ورودی خانه چشم می
دوخت.
-شماها باید حقشون رو پس بدید داداش باید !
با تمسخر سرش را بالا و پایین کرد .
-آره آره دادم .
آویز دور گردنم را شل تر کردم.
سنگینی دستم و درد بازویم دوباره شروع شده بود .
دندان هایم را روی هم فشردم با و غیظ نگاهش کردم که ابرو بالا انداخت .
-چون پدرمون به اشتباه قاتل شده دلیل نمیشه کارگاه سهم اونا باشهحتی اگه یه درصد از کارگاه سهمشون بود مینداختم جلوشون
ولی پرویز خان همون دوران که کارگاه
داشته ورشکست میشده از ترسش سهمش رو به پدرمون فروخته .
حالا نوبت من بود پوزخند بزنم .
-پس چرا مدرک نشونشون نمیدی؟
چر ا کاری نمیکنی این تهمت تموم بشه؟ میدونی آرزو تو اون خونه منتظرته که بری دنبالش؟ گناه ما چیه داداش؟
من باید بمونم و نرم
چون نمی تونم با پسر مردی که بابا محمود چه عمدی چه غیر عمدی کشتش زندگی
کنم، تقصیر آرزو چیه که همه چیز رو میدونه و باز تو رو دوست داره؟
دستی در هوا چرخاند و گفت: الان حرف کیه بهار؟ آرزو یا خودت
کم آورده بودم.
هنوز هضمش نکرده بودم. خیره به عکس بابا محمود که روی تاقچه بود،
روی زمین نشستم و ولوم صدایم پایین آمد .
-خودم. دیگه نمی خوام برگردم تو اون خونه چون تا حالا همش منتظر برملا شدن
واقعیت بودم، واقعیتی که تو تصورات من یه شکل دیگه بود اما حالا...
بهنام کنارم زانو زد .
-بهت گفتم که حله .
بهزاد نیز نشست. دور تر از ما .
-من از اولشم راضی نبودم، میخوای جدا شی خودم پشتتم از اولشم این ازدواج درست نبود.
اون قرار داد رو عمو همین روزاس بسپره بمن سپرد نون مون تو روغنه یه خونه تو
شهر میگیرم از اینجا میریم و تمام .
سرم به آنی بالا آمد .
کدام قرار داد؟
همانی که عمران بخاطر تکیه به آن هزاران چک داده بود !
-قرار داد !
خان جون وارد خانه شد اما بهزاد باکی نداشت از پاسخگویی، خوب به هر آن چه که می خواست می رسید .
-آره اسماً با عمو بسته شده اما رسماً امضای من و اسم کارگاه من زیر قرارداده !
هر دم بری از باغ می رسید .

رفتن به آن خانه به هیچ عنوان به صلاحم نبود. می رفتم که عمران با شنیدن حقایق بر سرش بزند !
نفسم را بیرون دادم و گوش به حرف های خان جون سپردم.
بهنام را به خاطر دیر اطلاع
دادن شماتت می کرد .
-پسرم سنی نداری که بگم یادت رفته، مادر بی بی از کی چشم به راه من بوده .
بهنام که همیشه گردنش از مو باریک تر بود،
کمی از کوکو سبزی را کند و در دهانش
گذاشت .
-نوکر خودت و بی بی هم هستم خان جون، بیخیال ما شو امشب .
شب عجیب و ترسناکی بود.
باران همچنان می بارید .
هیچ طعمی از آن سبزی کو کو را متوجه نشده بودم. گوش به زنگ بودم تا عمران بیاید و بداند من نمیروم، حتی تصورش هم ترسناک بود.
بر سرش می زد آن هم در چنین شبی
که اوضاعشان اصلا خوب نبود .
برای رفتن به سرویس از جا بلند شدم. خان جون طبق عادت از ساعت ده و نیم قصد خواب کرده بود و رختخواب پهن می کرد .
بهزاد به اتاقش رفته بود و بهنام در عین شگفتی زبان به دهان گرفته و مسکوت بود !
روی ایوان ایستادم و بوی خاک نم گرفته را به ریه هایم کشیدم .
دستم را روی نرده ها گذاشتم و حیاط را از نظر گذراندم.

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby


#بهار_رسوایی_381

-درد و بلات به جونم مادر چرا چشمات هی پر و خالی میشه؟ کسی حرفی زده؟ 
صدایم گرفته بود
نه خان جون .
_دستش روی کش ته بافت گیسوانم نشست و باز غرغر کرد .
-این چه وضعه مو بستنه مادر، همش گره زدی که !
او مشغول بود و من به دنبال فرو خوردن بغضی که هنوز هیچی نشده از پا در آورده بودم .
شانه رو از کشو برداشت و به جلو روانه ام کرد .
-بریم موهاتو شونه کنم بریم .
او می گفت و من چشمم روی شانه خشک شده بود. یک همچین شانه ای بود که میان موهایم گیر افتاده بود و با آن کولی بازی برای بار اول جلوی چشمان عمران ظاهر شده بودم .
چقدر هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده غم و غصه روی دلم انباشته شده بود !
در خانه ای که از کودکی درونش قد کشیده بودم حس غریبه گی داشتم. کز کرده گوشه ی دیوار نشسته بودم و تنم را به بخاری چسبانده بودم .
خان جون موهایم را به روش خودش بافته بود و حالا در آشپزخانه تدارک شام می دید .
ساعت هشت بود و بهزاد علی رغم تماس بهنام به خانه بازنگشته بود .
بهنام دوام نیاورد. برایش رفتارهای گردن کشانه ام جای سوال داشت که باز هم نزدیکم نشست و سر تکان داد .
-این تن بمیره زبون باز کن بگو ببینم چی شده؟
لب گزیدم و اخم کردم
نگو اینجوری .
ابروانش گره خورد. اویی که کم پیش می آمد، چهره اش در هم برود، برایم اخم کرده بود .
لب های لرزانم تکان خورد.
-تو می دونی شب آخری که بابا رفت بیرون، کجا بود؟
به آشپزخانه نگاه گذرایی انداخت.
-آره رفته بود پیش عمو پرویز .
سرم پایین تر آمد. احتیاط می کردم تا خان جون چیزی نشنود .
-اون شب چرا رفته بود؟
کلافه ته ریشش را خاراند .
-بیست سوالیه دختر؟ خب رفته بود حرف بزنن، رفیق گرمابه گلستونش بود یه روز دو روز نبود که خیلی میشد میرفتن با هم حرف می زدن .
راست می گفت، پدرم بیشتر اوقات شب نشینی داشت با پرویز خان اما هیچ گاه رفت و آمدمان خانوادگی نشد. آقا بهروز تنها آمده بود اما خانوادگی نه، فقط یک بار آن هم توران خانم را آورده بود، وقتی که پدرم از دومین سفر حجش بازگشته بود، همان وبس .
-اون شب چیشد؟ !
نفسش را کلافه بیرون داد و در پایین نگه داشتن ولوم صدایش موفق نشد .
-چی می خواستی بشه؟ آخرشو بگو دیگه !
خان جون از روی اپن سرک کشید .
-چه خبر شده؟
بهنام سریع پاسخش را داد .
-چیزی نیست خان جون .
چشم تنگ کرد و دستم را گرفت و کشید. هر دو به جلو خم شده بودیم.
-نگو اراجیفی که شنیدی رو باور کردی .
جان کندم تا بگویم اما گفتم. او اولین کسی بود که رازم را شنید .
-نشنیدم، دیدم داداش. من اون فیلم رو دیدم، دیدم بابا محمود چیکار کرد .
نفسش حبس شد و رنگش آشکارا پرید . یکه خورد و ناباورانه سر تکان داد .
-دروغه، اون فیلم اصلا وجود نداره.
اشکم را پاک کردم .
-داره داداش، من خودم دیدم .
دستش را برای ساکت کردنم بالا گرفت از و جا بلند شد .
مگر می شد اسم بی بی بیاید و خان جون تعلل کند، در آنی بیرون آمد و گفت:
خان جون، نوه ی بی بی اومده بود پِی تو، الان یادم افتاد .
_کی
بهنام لیوانی آب سر کشید .
-داشتی نماز می خوندی
غیظ کرد و گفت: الان می گن آخه پسرم !
با آن پا درد چنان قدم بر می داشت که نگرانش شدم اما زود رفت. رفت تا ببیند باز هم بی بی چه حرفی دارد .
بهنام از پنجره ی آشپزخانه رفتنش را تماشا کرد و به محض خروج خان جون از حیاط،
به سویم آمد .
-این حرفا یعنی چی؟
این سوی اپن ایستادم و در چشمانش خیره شدم .
-یه سی دی بود که اشتباهی دختر آقا بهروز بهم داده بود . بازش کردم تو اون فیلم بابا محمود بود. شب ساعت یک میره باغ، یه خونه باغ بزرگه ... پدر عمرانم بود رفتن تو خونه با هم حرف زدن اما وقتی اومدن بیرون، حال اون مرد خراب بود، نمی دونم چی به بابا گفت که بابا هلش داد اونم افتاد زمین .
صدایم لرزه گرفته بود. یاد آوری آن صحنه ها باز هم حالم را خراب کرده بود .
-سرش خون می اومد، بابا ترسید، فرار کرد. نبردش بیمارستان، ا ...اونم اونم...
با صدای مردانه ای ترسیده هر دو از جا پریدیم .
-اونم مرد. قصه ی تکراری بچه های پرویز تو دهن دختر خودمونم افتاده !
بهزاد بود که آن گونه طلبکارانه حرف می زد .
نایلون های خرید را روی اپن گذاشت و به بهنام توپید .
-وایستادی گوش می دی؟ این دختره عقل نداره تو چی؟

ادامه دارد
📚@fazayeadaby


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


سلام صبح بخیر🌼

با #رادیو_مرسی در سوم اسفند همراه ما باشید🌸


نوشیدنی‌های ناشتا با اهداف خاص


👈اگر 1 حلقه خیار را روی پیشانی بمالید سر درد رفع میشود، و اگر دور چشم بمالید سیاهی دور چشم نابود میشود
خیار دهان را خوشبو میکند و کمخونی و کمبود فولیک اسید را از بین میبرد


‌🗓 بسم الله الرحمن الرحیم

سلام  و درود دوستان مهربونم  صبح تون بخیر و شادی  

📿ذکر امروز ❣اللهم صل الله محمد وآل محمد ❣

☀️♦️جمعه ♦️☀️

🌞3 اسفند ماه   1403ه. ش
🌙22  شعبان  1446 ه.ق
🎄21 فوریه  2025ميلادی

🌤@fazayeadaby
‌ ‎‌‌‌‌‌


خدایا سلام
ما بيـــــدار شديم
سرحاليم
اميــد داريم
و می خنديم
اينهــــا همه از کرم توست
ﺧﺪﺍﻳﺎ
ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺮ روز :
به ﻓﻜﺮﻣﺎﻥ ، ﻣﻨﻄﻖ
ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ، ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ، ﭘﺎﮐﯽ
ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ، ﺁﺯﺍﺩی
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻤﺎﻥ ، ﻗﺪﺭﺕ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻤﺎﻥ ، ﻋﺸﻖ
ﺑﻪ رفاقتمان ، ﺗﻌﻬد
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻬﺪﻣﺎﻥ ، ﺻﺪﺍﻗﺖ
ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ

سلام
صبحتون بخير
آدینه خوبی رو براتون آرزومندم

🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃


🔅امیرالمؤمنین #امام_علی علیه‌السلام:

✍️ فىِ القُرآنِ نَبَأُ ما قَبْلَكُمْ، وَ خَبَرُ ما بَعْدَكُمْ، وَ حُكْمُ ما بَيْنَكُمْ؛

💠 تاريخ گذشتگان و آيندگان و برنامه زندگى شما در قرآن است.

📚 بحارالأنوار، ج۹۲، ص۳۲


🌤@fazayeadaby

20 last posts shown.