#بهار_رسوایی_382
بهنام سکوت پیشه کرده بود اما من نه، دیگر بس بود .
-عقل ندارم داداش ولی چشم دارم، خودم اون فیلمو دیدم .
رو در رویم ایستاد .
-چی دیدی؟ ها چی دیدی؟
صدا بلند کرده بود و گمان می کرد
می ترسم. گذشته بود آن روزها، من مدت ها بود که فریادهای مرد بی رحم تری را شنیده بودم دیگر قلبم با این تن صدا نمی لرزید .
-بابا محمود قاتله چرا نمی خواید باور کنید؟
پوزخند صدا داری زد و به شانه ام کوبید. ضربه ی آرامی که همچو تلنگر می ماند .
-میگم عقل نداری،
خب قاتل باشه که چی؟
خودش مگه زندس بیان قصاصش کنن؟
کشت و خودشم تقاص پس داد همون شب قلبش وایستاد و تموم شد .
چقدر راحت از مرگ پدرمان صحبت می کرد !
بهنام به میانمان آمد .
-بسه دیگه الان خان جون میاد .
دست بهنام را کنار زدم و رو به بهزاد کردم .
اره اون تقاص پس داد اما شماها نه ...
اون کارگاه سهم آقا پرویز بود
شماها سهمش رو
خوردید ...
باید پس بدید بهشون !
بهزاد این بار علنا قهقهه زد با و دست مرا به بهنام نشان داد
_میشنوی چی میگه؟ این همون بهار بی زبون ماس؟
بهنام در تلاش بود تا ساکتمان کند و هر چند یک بار به در ورودی خانه چشم می
دوخت.
-شماها باید حقشون رو پس بدید داداش باید !
با تمسخر سرش را بالا و پایین کرد .
-آره آره دادم .
آویز دور گردنم را شل تر کردم.
سنگینی دستم و درد بازویم دوباره شروع شده بود .
دندان هایم را روی هم فشردم با و غیظ نگاهش کردم که ابرو بالا انداخت .
-چون پدرمون به اشتباه قاتل شده دلیل نمیشه کارگاه سهم اونا باشهحتی اگه یه درصد از کارگاه سهمشون بود مینداختم جلوشون
ولی پرویز خان همون دوران که کارگاه
داشته ورشکست میشده از ترسش سهمش رو به پدرمون فروخته .
حالا نوبت من بود پوزخند بزنم .
-پس چرا مدرک نشونشون نمیدی؟
چر ا کاری نمیکنی این تهمت تموم بشه؟ میدونی آرزو تو اون خونه منتظرته که بری دنبالش؟ گناه ما چیه داداش؟
من باید بمونم و نرم
چون نمی تونم با پسر مردی که بابا محمود چه عمدی چه غیر عمدی کشتش زندگی
کنم، تقصیر آرزو چیه که همه چیز رو میدونه و باز تو رو دوست داره؟
دستی در هوا چرخاند و گفت: الان حرف کیه بهار؟ آرزو یا خودت
کم آورده بودم.
هنوز هضمش نکرده بودم. خیره به عکس بابا محمود که روی تاقچه بود،
روی زمین نشستم و ولوم صدایم پایین آمد .
-خودم. دیگه نمی خوام برگردم تو اون خونه چون تا حالا همش منتظر برملا شدن
واقعیت بودم، واقعیتی که تو تصورات من یه شکل دیگه بود اما حالا...
بهنام کنارم زانو زد .
-بهت گفتم که حله .
بهزاد نیز نشست. دور تر از ما .
-من از اولشم راضی نبودم، میخوای جدا شی خودم پشتتم از اولشم این ازدواج درست نبود.
اون قرار داد رو عمو همین روزاس بسپره بمن سپرد نون مون تو روغنه یه خونه تو
شهر میگیرم از اینجا میریم و تمام .
سرم به آنی بالا آمد .
کدام قرار داد؟
همانی که عمران بخاطر تکیه به آن هزاران چک داده بود !
-قرار داد !
خان جون وارد خانه شد اما بهزاد باکی نداشت از پاسخگویی، خوب به هر آن چه که می خواست می رسید .
-آره اسماً با عمو بسته شده اما رسماً امضای من و اسم کارگاه من زیر قرارداده !
هر دم بری از باغ می رسید .
رفتن به آن خانه به هیچ عنوان به صلاحم نبود. می رفتم که عمران با شنیدن حقایق بر سرش بزند !
نفسم را بیرون دادم و گوش به حرف های خان جون سپردم.
بهنام را به خاطر دیر اطلاع
دادن شماتت می کرد .
-پسرم سنی نداری که بگم یادت رفته، مادر بی بی از کی چشم به راه من بوده .
بهنام که همیشه گردنش از مو باریک تر بود،
کمی از کوکو سبزی را کند و در دهانش
گذاشت .
-نوکر خودت و بی بی هم هستم خان جون، بیخیال ما شو امشب .
شب عجیب و ترسناکی بود.
باران همچنان می بارید .
هیچ طعمی از آن سبزی کو کو را متوجه نشده بودم. گوش به زنگ بودم تا عمران بیاید و بداند من نمیروم، حتی تصورش هم ترسناک بود.
بر سرش می زد آن هم در چنین شبی
که اوضاعشان اصلا خوب نبود .
برای رفتن به سرویس از جا بلند شدم. خان جون طبق عادت از ساعت ده و نیم قصد خواب کرده بود و رختخواب پهن می کرد .
بهزاد به اتاقش رفته بود و بهنام در عین شگفتی زبان به دهان گرفته و مسکوت بود !
روی ایوان ایستادم و بوی خاک نم گرفته را به ریه هایم کشیدم .
دستم را روی نرده ها گذاشتم و حیاط را از نظر گذراندم.
ادامه دارد....
📚
@fazayeadaby