گویند، مردی دو دختر داشت؛ یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزهگر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت: ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا شو!
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیدهایم، اگر باران ببارد خیلی خوبست، اما اگر نبارد بدبختیم...
مرد به خانه کوزهگر رفت، دخترک گفت کوزها را ساختهایم و در آفتاب چیدهایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست...
مرد به خانه خود برگشت، همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!
🏷 #داستان_کوتاه
☘ @eshghoaramsh
چندی بعد همسرش به او گفت: ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا شو!
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد؛ دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیدهایم، اگر باران ببارد خیلی خوبست، اما اگر نبارد بدبختیم...
مرد به خانه کوزهگر رفت، دخترک گفت کوزها را ساختهایم و در آفتاب چیدهایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست...
مرد به خانه خود برگشت، همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!
🏷 #داستان_کوتاه
☘ @eshghoaramsh