#پارت_۴
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to