#پارت_۳
عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این چیزها گول میزنند جفنگ بازی یادشون میدند بعد میگند برین! شما شدین عنکبوتی..!
با عشق بغلش کردم و گفتم: الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم..! چشم! دیگه سر نمیخورم! شما اینقدر حرص نخور! برات خوب نیست..!
عزیزجون: وا! مگه چمه؟!! ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته از هزارتا جوون های حالا هم سرحال ترم..! میخوایی از همین نرده سر بخورم بیام پائین؟!!
از خنده دل درد گرفته بودم.
دست عزیز را که داشت سمت نرده ها میرفت گرفتم و درحالیکه چلپ چلپ ماچش میکردم گفتم: نه عزیزم! میدونم شما هزاربار بهتر از منی! هرچی باشه دود از کنده بلند میشه...!
عزیزجون: خوبه میدونی..!
از سر جایم بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخانه میرفتم گفتم: صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟!!
عزیزجون: کجا میخوایی بری ننه؟!! اصلا چیشده که تو کله سحر پاشدی؟!!
-: امروز جواب انتخاب رشته میاد عزیز...!
عزیزجون: جواب چی؟!!
-: جواب کنکورم عزیزم..! جوابش میاد که ببینم میتونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟!!
این را گفتم و خودم غش غش خندیدم.
عزیز درحالیکه تر و فرز صبحانه من را آماده میکرد گفت: ان شاءالله که قبول شدی مادر...! قبول هم که نشده باشی طوری نیست...! شوهر که چیز بدی نیست...! تا وقتی شوهر نکردی فکر میکنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه میفهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم: عزیز!؟ این دوره زمونه برعکس شده..! دخترها فکر میکنند شوهر چی هست!؟ ولی تا شوهر میکنند تازه میفهمند چی هست!؟
این را گفته و خودم زیر خنده میزنم.
عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: آره عزیز! دخترهای این دوره و زمونه آبرو رو سر کشیدند و حیا رو قی کردند...! اونموقع تا میگفتی شوهر...
وسط حرف او پریدم و گفتم: دخترها رنگ لبو میشدند و از خجالت خودشون رو تو هفت تا سوراخ قایم میکردند ولی این دوره...!
عزیزجون: آره مادر! این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد میشه..!
ای الهی دور عزیز بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد..!
بعضی وقت ها مثل امروز اینقدر از دست او میخندیدم که همه غم هایم یادم میرفت..!
در میان خنده صبحانه ام را خوردم و بلند شدم.
عزیز هنوز هم غر میزد و ظرف و ظروف را روی سر همدیگر میکوبید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شیرجه زدم.
سرسری موهایم را برس کشیدم و دوباره با کش بستم.
جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم.
باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا!
من آدم بشو نبودم!
لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتو سورمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم.
آتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم.
کم کم داشت دیر میشد..!
لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری روی صورتم ریختم.
حال آرایش کردن نداشتم..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این چیزها گول میزنند جفنگ بازی یادشون میدند بعد میگند برین! شما شدین عنکبوتی..!
با عشق بغلش کردم و گفتم: الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم..! چشم! دیگه سر نمیخورم! شما اینقدر حرص نخور! برات خوب نیست..!
عزیزجون: وا! مگه چمه؟!! ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته از هزارتا جوون های حالا هم سرحال ترم..! میخوایی از همین نرده سر بخورم بیام پائین؟!!
از خنده دل درد گرفته بودم.
دست عزیز را که داشت سمت نرده ها میرفت گرفتم و درحالیکه چلپ چلپ ماچش میکردم گفتم: نه عزیزم! میدونم شما هزاربار بهتر از منی! هرچی باشه دود از کنده بلند میشه...!
عزیزجون: خوبه میدونی..!
از سر جایم بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخانه میرفتم گفتم: صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟!!
عزیزجون: کجا میخوایی بری ننه؟!! اصلا چیشده که تو کله سحر پاشدی؟!!
-: امروز جواب انتخاب رشته میاد عزیز...!
عزیزجون: جواب چی؟!!
-: جواب کنکورم عزیزم..! جوابش میاد که ببینم میتونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟!!
این را گفتم و خودم غش غش خندیدم.
عزیز درحالیکه تر و فرز صبحانه من را آماده میکرد گفت: ان شاءالله که قبول شدی مادر...! قبول هم که نشده باشی طوری نیست...! شوهر که چیز بدی نیست...! تا وقتی شوهر نکردی فکر میکنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه میفهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم: عزیز!؟ این دوره زمونه برعکس شده..! دخترها فکر میکنند شوهر چی هست!؟ ولی تا شوهر میکنند تازه میفهمند چی هست!؟
این را گفته و خودم زیر خنده میزنم.
عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: آره عزیز! دخترهای این دوره و زمونه آبرو رو سر کشیدند و حیا رو قی کردند...! اونموقع تا میگفتی شوهر...
وسط حرف او پریدم و گفتم: دخترها رنگ لبو میشدند و از خجالت خودشون رو تو هفت تا سوراخ قایم میکردند ولی این دوره...!
عزیزجون: آره مادر! این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد میشه..!
ای الهی دور عزیز بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد..!
بعضی وقت ها مثل امروز اینقدر از دست او میخندیدم که همه غم هایم یادم میرفت..!
در میان خنده صبحانه ام را خوردم و بلند شدم.
عزیز هنوز هم غر میزد و ظرف و ظروف را روی سر همدیگر میکوبید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شیرجه زدم.
سرسری موهایم را برس کشیدم و دوباره با کش بستم.
جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم.
باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا!
من آدم بشو نبودم!
لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتو سورمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم.
آتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم.
کم کم داشت دیر میشد..!
لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری روی صورتم ریختم.
حال آرایش کردن نداشتم..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to