🪻خدا جون ! حالا که خودمونیم ... اگه قیامتی در کار نبود ؛ اینکارو 👇 انجام بده برامون !
چون زبانم نیشدار است، اخیرا خدا ازم خواست جلوی جمع، باهاش حرف نزنم! گفت: برای خودت میگویم.
خودم که شخصا مشکلی ندارم، ولی مامورانی دارم روی زمین که کاسههایشان از آشی که من توش ریختهام داغتر است! میبرند آویزانت میکنند.
گفتم: چشم!
مثلا همین تازگیها بهش گفتم: خدایا، فلانی گفته: «بزرگترین ترس زندگیم ایناست که مادرم بمیرد.»
گفت: خب...
گفتم: یادت هست بچه که بودم یکبار با قطار رفته بودیم سفر؟
نصفشب حوصلهم سررفت، از کوپه آمدم بیرون، راهرو را همینجوری گرفتم و رفتم تا واگنِ آخر. برگشتنی نمیدانستم چندتا واگن آمدهام پایینتر!
کوپهها هم شکلهم بودند، برق همهشان هم خاموش بود.
دو سه دور هی سر و تهِ قطار را رفتم و برگشتم و هیچ واگن و کوپهای به چشمم آشناتر از بقیه نیامد!
زَهرهام داشت از هولِ گم شدن میترکید، که یکی از مامورها از روبرو بهِم رسید و وقتی فهمید شمارهی واگن و کوپه را نمیدانم گفت:
«اینجا هیچکس گم نمیشود، نترس. این قطار همهمان را دارد به یک جا میبرد. اینجا از هرکسی که جدا بیفتی، توی مقصد پیداش میکنی.»
خدا گفت: «خب...»
گفتم: خب به جمالت! گفتی قیامت هست، ماهم گفتیم هست! ولی حالا غریبه که اینجا نیست؛ اگر یک درصد سرکاریم، هنوز که وقت هست! من چشمم را میبندم، بیا از روی قصهی من و حرفِ آن مامور قطار تقلب کن و یک ایستگاهی خلق کن بگذار تهِ این خط، بعد سر و تهِ دالانهای زندگیمان را به هم وصل کن که اگر کسی توی راه از عزیزش جدا افتاد، گم نشود.
مثلا همین رفیق ما که از گم کردن مادرش توی مسیر زندگی میترسد، خیالش تخت باشد که صبح موقع پیاده شدن، پیداش میکند.
محمدجواد اسعدی💎
🌹 @enerjiimoosbat
چون زبانم نیشدار است، اخیرا خدا ازم خواست جلوی جمع، باهاش حرف نزنم! گفت: برای خودت میگویم.
خودم که شخصا مشکلی ندارم، ولی مامورانی دارم روی زمین که کاسههایشان از آشی که من توش ریختهام داغتر است! میبرند آویزانت میکنند.
گفتم: چشم!
مثلا همین تازگیها بهش گفتم: خدایا، فلانی گفته: «بزرگترین ترس زندگیم ایناست که مادرم بمیرد.»
گفت: خب...
گفتم: یادت هست بچه که بودم یکبار با قطار رفته بودیم سفر؟
نصفشب حوصلهم سررفت، از کوپه آمدم بیرون، راهرو را همینجوری گرفتم و رفتم تا واگنِ آخر. برگشتنی نمیدانستم چندتا واگن آمدهام پایینتر!
کوپهها هم شکلهم بودند، برق همهشان هم خاموش بود.
دو سه دور هی سر و تهِ قطار را رفتم و برگشتم و هیچ واگن و کوپهای به چشمم آشناتر از بقیه نیامد!
زَهرهام داشت از هولِ گم شدن میترکید، که یکی از مامورها از روبرو بهِم رسید و وقتی فهمید شمارهی واگن و کوپه را نمیدانم گفت:
«اینجا هیچکس گم نمیشود، نترس. این قطار همهمان را دارد به یک جا میبرد. اینجا از هرکسی که جدا بیفتی، توی مقصد پیداش میکنی.»
خدا گفت: «خب...»
گفتم: خب به جمالت! گفتی قیامت هست، ماهم گفتیم هست! ولی حالا غریبه که اینجا نیست؛ اگر یک درصد سرکاریم، هنوز که وقت هست! من چشمم را میبندم، بیا از روی قصهی من و حرفِ آن مامور قطار تقلب کن و یک ایستگاهی خلق کن بگذار تهِ این خط، بعد سر و تهِ دالانهای زندگیمان را به هم وصل کن که اگر کسی توی راه از عزیزش جدا افتاد، گم نشود.
مثلا همین رفیق ما که از گم کردن مادرش توی مسیر زندگی میترسد، خیالش تخت باشد که صبح موقع پیاده شدن، پیداش میکند.
محمدجواد اسعدی💎
🌹 @enerjiimoosbat