Forward from: صورتـــــــک🤡الههمحمدی
صدای بسته شدن در که به گوشش رسید، ناخنگیر و سوهان ناخنش را برداشت تا به حیاط برود و ناخن شکستهاش را ترمیم کند.
خاتون را روی صندلی جلو نشاند و کمک کرد پاهای لاغر و پُردردش را داخل بگذارد. تکلیف عسل و یاسر هم مشخص شد. پشت نشستنشان همان و کِرم ریختن یاسر همان. مخصوصا با آهنگهای عاشقانهای که از پخش ماشینِ شمیم در فضا میچرخید.
در لاینی که بودند، ترافیک سبکتر بود. چشمش به چراغ بنزین افتاد و گفت:
-باک خالی تحویلمون داده دوستت عسل؟ لااقل تا پمپ برسیم.
یاسر خودش را کمی کنار کشید و عسل گفت:
-اتفاقا شمیم گفت بنزین ندارم...
کارتی از کیفش درآورد و سمت علی خم شد:
-بیا، گفت سر راه بنزین بزنید.
از آینهی بغل خیابان را پایید و گفت:
-پول بنزینمونم داده؟
یاسر پُقی خندید:
-عدل افروخته این دختر. ناز نَفسش!
عسل باته آرنج به پهلوی یاسر زد. علی گفت:
-لازم نیست، بزارش تو کیفت.
-گفت پُره علی. انگار داداشاش سهمیهاشونو میدن بهش.
-هرچی، به ما چه! در دیزی وازه.
-بزارمش تو کیفم پس؟
-آره.
خاتون گفت:
-هی واز و بسته میکنی کیفتو، کادو پسر حاجی نیفته مادر.
عسل تارقی توی صورت خود خواباند. علی فهمید چیزی جا گذاشته است.
یاسر هول کرد و پرسید:
-چی شد؟ هزارپا تو کیفته؟
خاتون نصفه نیمه به عقب خیز برداشت. نمیتوانست با آن استخواندرد کامل بچرخد. علی آینه را روی عسل چرخاند و بلند پرسید:
-چی شده عسل؟
-داد نزن هول نشم.
خاتون پرسید:
-کادو رو جا گذاشتی خونه؟
علی تکرار کرد:
-آره؟
کیفش را زیر و رو کرد و پولی را که خاتون دستش داد تا فراموشش نکند، پیدا کند. اما نبود! یادش آمد اصلا توی کیفش جا نمیشده است. از توی کشویِ میز کامپیوترش برداشت و حسابی تزئینش کرد. قیافهاش آویزان شد و گفت:
-نیاوردم.
خاتون گفت:
-من گفتم پیرمغزی گرفتم یهو یادم میره دادمش دست تو ننه.
علی داد کشید:
-اونوقت که عاشق نبود شیش و هشت میزد. حالا که لاو تو لاو نشسته و دنیا به...
یاسر میان کلام علی آمد:
-بکش زیپو داداش. کارت داریم همراهمون که.
علی به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
-بدیم حاجحسین کارت بکشه؟ کارتخوان میاره وسط عروسی؟
دستش را پس سر علی زد و گفت:
-جولو رو بپا نری وسط بلوار. از عابر میگیریم.
جملهی منطقی یاسر ساکتش کرد:
-بیخودی اوقاتموتو تلخ میکنه و قات میزنه.
هنوز دلش پُر بود و میخواست داد بکشد. حرفی غیرمنطقی را اَلم کرد و گفت:
-اگر سر راه عابر مابر ندیدیم چی؟
یاسر از حرف علی تعجب کرد و گفت:
-مگه میشه؟ تا بیفتیم تو اتوبان و باغ، نیم ساعت، چهل دیقه تو راهیم. وسط شهر پربانکه.
خاتون که جرأت نکرد حرفی بزند. عسل هم! اما آرام زیر گوش یاسر گفت:
-پولا نو بودن. روی گل سرخ تزئینشون کردم. بریم یه دقه خونه همونو ورداریم.
یاسر آرام کنار گوش عسل گفت:
-کبریت نکش زیر این انبار باروت. بیخیالش شو. پول پوله دیگه. یه پاکتم میگیرم برات بچپون توش.
علی دیالوگهایشان را شنید. اولین بانک هم رخ نمایان کرد. یاسر بلند گفت:
-یه نیش ترمز بزن برم پولو بِکَنم بیام.
به سرعت رد شد و گفت:
-بنزین میزنیم میریم خونه. واِلا تا آخر مجلس لب و لوچه باس جم کنیم.
عسل خندید و خاتون با رضایتمندی گفت:
-آره مادر. هنو آفتاب غروب نکرده. خوب نیس اینقدرم زود برسیم. میگن هول بودن. راهی نیس.
دنده را عوض کرد و از راهی که باز شد تندتر گاز داد:
-آره، راهی نیس. ولی تا بریم و برگردیم دهنمون سرویس شده. میافتیم تو لاین ترافیک.
حق با علی بود ولی هیچکدام مخالفتی نکردند.
بوی بنزین دماغشان را پُر کرد و وارد جایگاه شدند. یاسر پیاده شد تا باک را پر کند. عسل از فرصت استفاده کرد و تمام عکسها را برای شمیم فرستاد. زیرش هم نوشت:
-دیدی پاک کن. تو گوشیت نموننها. علی و یاسر میکُشنَم.
دل شمیم پیش علی بود و فکرش از چهرهای که برای رفتن به عروسی ساخته بود رها نمیشد. هوای عکسها را داشت تا تلاطم دلش را کمی آرام کند. صدای آلارم گوشیاش را وسط حیاط نشنید. ناخن شکسته، دلش را ریش کرد تا بِکَنَدش. کارش که تمام شد، نتوانست از حیاط دل بِکَند و داخل برود. چیزی به غروب نمانده بود. وقتی بلند شد و در حیاط به دور زدن افتاد، علی از پمپ بنزین بیرون آمد و فرمان را سمت خانه برگرداند...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
شانهای مردانه میخواست بلندی گیسوانم
دریغش کردی وگرنه؛
کوتاه نمیآمد تا به روی شانههایم!
خاتون را روی صندلی جلو نشاند و کمک کرد پاهای لاغر و پُردردش را داخل بگذارد. تکلیف عسل و یاسر هم مشخص شد. پشت نشستنشان همان و کِرم ریختن یاسر همان. مخصوصا با آهنگهای عاشقانهای که از پخش ماشینِ شمیم در فضا میچرخید.
در لاینی که بودند، ترافیک سبکتر بود. چشمش به چراغ بنزین افتاد و گفت:
-باک خالی تحویلمون داده دوستت عسل؟ لااقل تا پمپ برسیم.
یاسر خودش را کمی کنار کشید و عسل گفت:
-اتفاقا شمیم گفت بنزین ندارم...
کارتی از کیفش درآورد و سمت علی خم شد:
-بیا، گفت سر راه بنزین بزنید.
از آینهی بغل خیابان را پایید و گفت:
-پول بنزینمونم داده؟
یاسر پُقی خندید:
-عدل افروخته این دختر. ناز نَفسش!
عسل باته آرنج به پهلوی یاسر زد. علی گفت:
-لازم نیست، بزارش تو کیفت.
-گفت پُره علی. انگار داداشاش سهمیهاشونو میدن بهش.
-هرچی، به ما چه! در دیزی وازه.
-بزارمش تو کیفم پس؟
-آره.
خاتون گفت:
-هی واز و بسته میکنی کیفتو، کادو پسر حاجی نیفته مادر.
عسل تارقی توی صورت خود خواباند. علی فهمید چیزی جا گذاشته است.
یاسر هول کرد و پرسید:
-چی شد؟ هزارپا تو کیفته؟
خاتون نصفه نیمه به عقب خیز برداشت. نمیتوانست با آن استخواندرد کامل بچرخد. علی آینه را روی عسل چرخاند و بلند پرسید:
-چی شده عسل؟
-داد نزن هول نشم.
خاتون پرسید:
-کادو رو جا گذاشتی خونه؟
علی تکرار کرد:
-آره؟
کیفش را زیر و رو کرد و پولی را که خاتون دستش داد تا فراموشش نکند، پیدا کند. اما نبود! یادش آمد اصلا توی کیفش جا نمیشده است. از توی کشویِ میز کامپیوترش برداشت و حسابی تزئینش کرد. قیافهاش آویزان شد و گفت:
-نیاوردم.
خاتون گفت:
-من گفتم پیرمغزی گرفتم یهو یادم میره دادمش دست تو ننه.
علی داد کشید:
-اونوقت که عاشق نبود شیش و هشت میزد. حالا که لاو تو لاو نشسته و دنیا به...
یاسر میان کلام علی آمد:
-بکش زیپو داداش. کارت داریم همراهمون که.
علی به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
-بدیم حاجحسین کارت بکشه؟ کارتخوان میاره وسط عروسی؟
دستش را پس سر علی زد و گفت:
-جولو رو بپا نری وسط بلوار. از عابر میگیریم.
جملهی منطقی یاسر ساکتش کرد:
-بیخودی اوقاتموتو تلخ میکنه و قات میزنه.
هنوز دلش پُر بود و میخواست داد بکشد. حرفی غیرمنطقی را اَلم کرد و گفت:
-اگر سر راه عابر مابر ندیدیم چی؟
یاسر از حرف علی تعجب کرد و گفت:
-مگه میشه؟ تا بیفتیم تو اتوبان و باغ، نیم ساعت، چهل دیقه تو راهیم. وسط شهر پربانکه.
خاتون که جرأت نکرد حرفی بزند. عسل هم! اما آرام زیر گوش یاسر گفت:
-پولا نو بودن. روی گل سرخ تزئینشون کردم. بریم یه دقه خونه همونو ورداریم.
یاسر آرام کنار گوش عسل گفت:
-کبریت نکش زیر این انبار باروت. بیخیالش شو. پول پوله دیگه. یه پاکتم میگیرم برات بچپون توش.
علی دیالوگهایشان را شنید. اولین بانک هم رخ نمایان کرد. یاسر بلند گفت:
-یه نیش ترمز بزن برم پولو بِکَنم بیام.
به سرعت رد شد و گفت:
-بنزین میزنیم میریم خونه. واِلا تا آخر مجلس لب و لوچه باس جم کنیم.
عسل خندید و خاتون با رضایتمندی گفت:
-آره مادر. هنو آفتاب غروب نکرده. خوب نیس اینقدرم زود برسیم. میگن هول بودن. راهی نیس.
دنده را عوض کرد و از راهی که باز شد تندتر گاز داد:
-آره، راهی نیس. ولی تا بریم و برگردیم دهنمون سرویس شده. میافتیم تو لاین ترافیک.
حق با علی بود ولی هیچکدام مخالفتی نکردند.
بوی بنزین دماغشان را پُر کرد و وارد جایگاه شدند. یاسر پیاده شد تا باک را پر کند. عسل از فرصت استفاده کرد و تمام عکسها را برای شمیم فرستاد. زیرش هم نوشت:
-دیدی پاک کن. تو گوشیت نموننها. علی و یاسر میکُشنَم.
دل شمیم پیش علی بود و فکرش از چهرهای که برای رفتن به عروسی ساخته بود رها نمیشد. هوای عکسها را داشت تا تلاطم دلش را کمی آرام کند. صدای آلارم گوشیاش را وسط حیاط نشنید. ناخن شکسته، دلش را ریش کرد تا بِکَنَدش. کارش که تمام شد، نتوانست از حیاط دل بِکَند و داخل برود. چیزی به غروب نمانده بود. وقتی بلند شد و در حیاط به دور زدن افتاد، علی از پمپ بنزین بیرون آمد و فرمان را سمت خانه برگرداند...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
شانهای مردانه میخواست بلندی گیسوانم
دریغش کردی وگرنه؛
کوتاه نمیآمد تا به روی شانههایم!