➕طبقه بالای دفتر یکی از دوستانم یک مرکز ترک اعتیاد هست. هربار که میروم به دوستم سر بزنم، یکی را توی پلهها، آسانسور، جلوی در، توی پاگرد میبینم. اغلب سربهزیر و درخود فرورفتهاند...
تو را که میبینند، خودشان را کنار میکشند، جلوی در اگر باشید در را برایت نگه میدارند، جلوی آسانسور میایستند تا اول تو سوار یا پیاده شوی، و معمولاً وانمود میکنند سرشان به گوشی گرم است، در سکوت...
➕ چند روز پیش جلوی ساختمان زنگ زدم، تا در را از بالا برایم بزنند، یکیشان در را باز کرد و خواست بیاید بیرون.
یک قدم رفتم عقب. گفت: "نترس"
لبخند زدم: "نترسیدم"
گفت: "مرسی"
و با من برگشت توی ساختمان: "یه چیزی جا گذاشتم" لبخند زد...
➕با هم رفتیم توی آسانسور و سربهزیر ایستادیم. تیشرت سفید پوشیده بود، با شلوار جین خسته.
سینهاش وقت نفس کشیدن، غمانگیز صدا میداد.
وقت پیاده شدن گفتم: "موفق باشی." و به طبقه بالا اشاره کردم.
زد روی سینهاش و گفت: "داداش..."
خندیدیم...
➕ و راستش دلم گرفت. از اینکه خودشان را بدهکار، در حاشیه، نفر دومِ سوار و پیاده شدنها، رسوا و ترسیدنی میبینند دلم گرفت.
من آدم معتقدی نیستم، ولی یک نذر دارم. نذر دارم یک روز برای این مرکز یک ظرف بزرگ میوهی پوستکنده و خردشده ببرم.
میخواهم خلعت ببرم برای کسانی که در مسیر بازگشت از جهنم گلویشان خشک شده...
➕ راستش میفهمم که بعضی از ما از بعضی از آنها آسیب دیدهایم،
ولی لطفاً اگر خواستند برگردند آغوش باشید، نه دیوار.
این روزها همهی آدمها بیپناه و طفلکیاند، هرکس به نوعی.
✍️: سودابه فرضی پور